یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

اینک آنان؛ شکستگان ظلمت

من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
- احمد شاملو - 

چشم های درشت، گوش هایی شکسته و بدنی ورزیده داشت. اکثر مواقع لبخندش محو نمی شد. با آرامش و دقت حرف های طرف مقابل را می شنید و بعد با همان آرامش و دقت جواب می داد. یکی از منضبط ترین آدم هایی بود که تا امروز دیده ام. وقتی قراری می گذاشت امکان نداشت که نه یک ثانیه دیرتر سرقرار برسد و نه یک ثانیه بیش تر از پانزده دقیقه منتظر بماند. شانزده سالم  بود که اولین بار «بهنام کریمی» را دیدم؛ آدم با جذبه ای که آهنگ «قایقران های رود اولگا» را با سوت می زد. ده سالی از من بزرگ تر بود، ولی همیشه احساس می کردم اختلاف سن بین ما بیش تر از این حرف هاست. هیچ وقت قانع نشدم که می توانم در حضورش سیگار دود کنم، یا کلمه های رکیک به کار ببرم.

دست به قلم بود و تاریخ معاصر ایران را بررسی می کرد. چندین کتاب هم نوشت؛ نه از آن کتاب های آب دوغ خیاری مهمل که بیش تر به دفترچه ی خاطرات شباهت دارد، بلکه کتاب هایی که برای نوشتن آن ها غرق ریختن لازمه ی کار است. چندتایی از کتاب هایش منتشر شد، چندتایی از آن ها مجوز نگرفت و حداقل در یک مورد خاطرم هست که کتابش بعد از انتشار از کتاب فروشی ها جمع شد. این که در آن کتاب ها به چه نتایجی می رسید یا نمی رسید، بحثی جداگانه است، اما بعید می دانم کسی مدعی شود، بهنام در مکتوباتش حرفی بدون سند و مدرکی متعبر زده باشد. منظم و پیگیر می خواند و می نوشت. کتاب اولش به نهضت جنگل و میرزا می پرداخت و از هیچ منبع انگلیسی زبانی استفاده نکرده بود، اما برای نوشتن کتاب های آخرش از منابع انگلیسی زبان هم استفاده می کرد، یعنی روند کارش را بیش تر از این حرف ها جدی می گرفت.

خاطرم مانده، یک بار با خنده و شوخی، گلایه می کرد وقتی برای گرفتن گذرنامه مراجعه کرده، متصدی اداره ی مربوطه وقتی از بهنام شغلش را جویا شده و او در جواب پاسخ داده مؤلف، متصدی با حالتی گیج و منگ گفته که شغلی به نام مؤلف در سیستم ما ثبت نکرده اند. برای آدمی مثل او که این قدر برای کارش زحمت می کشید، به طور قطع جواب متصدی اداره ی گذرنامه نکته ای ناراحت کننده به حساب می آمد. با این حال یادم نیست که حتی برای یک مرتبه نویسنده بودنش را نقطه ای برای متمایز بودنش بداند.

بعید می دانم تا زمانی که بهنام خودش را به «اردوگاه اشرف» رساند، کسی می توانست به طور قطع بگوید که گرایش سیاسی بهنام چیست؛ اگر چه حدس و گمان همیشه وجود داشت. جدای از حقانیت یا عدم حقانیت گرایش سیاسی او، بعد رفتنش از ایران به طور کامل مشخص شد که بهنام در تمام آن سال ها به معنی دقیق کلمه فعالیت سیاسی می کرده؛ یک جور هماهنگی کامل بین حرف و عمل که در تقابل با عربده کشی های خیلی از آدم های نابالغ قابل تقدیر است. حداقل برای کسی به غیر از خودش و همان یکی دو نفری که قانع شدند همراهش باشند تعیین تکلیف نکرد.

برای من به شخصه  که به جای فعالیت سیاسی، فعالیت اجتماعی را انتخاب کرده بودم، خواندن کتاب های بهنام به مراتب از ارتباط مستقیم و مستمر با شخص او، هم جذاب تر بود و هم تأثیرگذار تر. به احتمال خیلی قوی بهنام فعالیت اجتماعی من و دیگرانی شبیه من با کودکان ساکن جنوب تهران را خیلی جدی تلقی نمی کرد: کاری می دانست هم ردیف رنگ آمیزی دیوارهای ساختمانی که باید دیر یا زود تخریب شده و بنایی نو به جای آن ساخته شود. ولی این نظر به هیچ عنوان مانع نمی شد تا زحماتی را که در این فعالیت می کشم نادیده بگیرد. «خسته نباشی» گفتن های محکم و دلگرم کننده اش به همراه دستی که به نشان صمیمیت بر شانه ام می کوبید در حافظه ام جا خوش کرده است.

گاهی، در عالم خیال، با مقایسه ی ویژگی های شخصیتی و حرفه ای بهنام به این نتیجه می رسم که شباهت های زیادی  به «بیژن جزنی» داشت یا شاید همچنان هم داشته باشد. در جایی می خواندم :«دخالت مؤثر در شکل گرفتن تاریخ را می توان این گونه خلاصه کرد : حضور انسان مناسب در زمان مناسب در جای مناسب». بهنام برای دفاع از آرمانی که داشت آدم مناسبی بود، اما نه زمانی که در آن زندگی می کرد مناسب بود و نه مکانش. به احتمال خیلی زیاد اگر با همین ویژگی ها در دو سه دهه قبل تر به دنیا می آمد نامش به عنوان یکی از خوش فکرترین و دلیرترین مبارزان ایرانی در تاریخ ثبت می شد، اما حالا خیلی از آدم هایی که تصور می کنند آرمان هایی شبیه بهنام دارند کوچک ترین یادی از او نمی کنند، ولو این که در سرزمین هایی امن تر از وطن به سر ببرند. این که در آینده چه روی می دهد باید منتظر آینده بود.

بهنام در حال حاضر باید در کمپ لیبرتی به سر ببرد؛ جایی که چند وقت پیش خمپاره باران شد؛ از طرف کی؟ معلوم نیست. با این وجود حتی چنین فاجعه ای باعث نشد، کسانی که بهنام را می شناسند، جدای از نزدیکی فکری، ابراز نگرانی بکنند. چرا؟ پاسخ به این چرا اولین دلیل قلمی کردن این چند سطر است.

در جریان زد و خورد اخیر در غزه، یکی از دوستان در استاتوسی فیس بوکی نوشت باید در دفاع از فلسطینیان کاری کرد و خودش قصد دارد برای جنگ در فلسطین داوطلب شود و دارد مقدمات سفر به سرزمین های اشغالی را می چیند. چند ماهی از خوابیدن آن غائله می گذرد و اگر آدم چشمی برای  دیدن و گوشی برای شنیدن داشته باشد دستش می آید که برنده ی آن بزن بزن حماسی هُم الغالبون مصر بود، نه مردم عرب که اگر روزی بالغ شوند دستگیرشان می شود نفعی در ادامه دادن این جنگ فرسایشی ندارند. نکته ی مورد نظر در این جا نه تحلیل وضعیت اعراب، که معلق ماندن تصمیم آن  دوست عزیز برای پیوستن به خداجویان حماس است. اگر آدمی مثل بهنام کریمی چنین تصمیمی می گرفت بعید می دانم حتی در گوشی هم با کم تر کسی مطرح می کرد، چه برسد به این که در فیس بوک جار بزند، ولی مطمئناً در اسرع وقت خودش را به غزه می رساند.

آدم هایی شبیه به این رفیق قشقرق به پا کن ما در فضای مجازی و غیر مجازی کم نیستند. چپ و راست هم نمی شناسد. کسانی که نسخه های حقیقت محورانه ی ناب می پیچند ولی در عرصه ی عمل توان پایبندی به حداقل آن نسخه ها را هم ندارند. شاید یکی از امراض اکثر ایرانی ها این باشد که ایده های آن ها – هر چند دلربا – در شکاف عمیق بین حرف و عمل ناپدید می شود. از همین رو می توان نتیجه گرفت چرا کسانی که بهنام را می شناسند، برایش احترام قائل بودند – شاید هنوز هم قائلند – و با وجود اختلاف های سیاسی قابل درک تا حدود قابل توجهی ایده ها و روش او را می پسندند  حتی از ابراز نگرانی برای وضعیت شخص او – نه سازمان متبوعش -  سرباز می زنند.

حمله به اردوگاه اشرف فروردین نود
جواب شاید این باشد: معرفی جنس اصل به مخاطب، همزمان زمینه ی محک زدن جنس های تقلبی از جانب او را هم فراهم می آورد. بهنام به طور منظم مطالعه می کرد، انسان مکتوبی بود و در عین حال به عنوان کسی که به مبارزه ی قهرآمیز معتقد بود بدن ورزیده و چابکی داشت. همین هم باعث می شد تا اگر در نهایت حقانیت گرایش سیاسی اش اثبات نشود – که برای من نشد و نمی شود -  حداقل حرف هایی که می زد و در نهایت عمل سیاسی اش باور پذیر و حتی قابل احترام باشد. به خاطر مطالعه نداشتن، مکتوب نبودن، سیگاری بودن و اضافه وزن نمی توان یقه ی کسی را چسبید، ولی وقتی که همان فردِ شفاهیِ سیگاریِ چاق ادعاهایی مطرح می کند که با واقعیت سبک زندگی اش همخوانی ندارد می توان تناقض های آشکارش را به رخ کشید.

دومین نتیجه ای که می توان از نگارش این سطرها به دست آورد، برخوردی واقعی تر با مسئله ی سازمان مجاهدین است. کسانی که در جریان حمله به  کمپ لیبرتی به جای تأمل کردن و تکیه بر اصول چرندیات به هم بافتند و از آن حمله ی وقیحانه حمایت کردند و یا با سکوت معنادارشان همین موضع را اتخاذ نمودند، باید به یاد داشته باشند که نه تنها ساکنین کمپ لیبرتی انسان هستند و خوشحالی یا سکوت در برابر آسیب جانی به گروهی از انسان ها موضعی خجالت آور است، بلکه اگر در آن کمپ آدمی مثل بهنام وجود دارد، به احتمال قوی آدم های ارزشمند دیگری هم وجود دارند که باعث می شود در تحلیل بدنه ی مجاهدین تنها به کلیشه های بی مایه ای شبیه شست و شوی مغزی افراد تکیه نکنیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این متن را در جریان حمله ی چند ماه پیش به کمپ لیبرتی نوشته بودم. ولی یک بار دیگر به بهانه ی حمله ی امروز به اشرف آن را منتشر کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر