چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۲

خشونت پلیس علیه طبقات فرودست


طرح «ارتقای امنیت اجتماعی»، ازجمله سیاست­های مشترک دستگاه قضائی و پلیس ایران، به مانورهایی خشن تبدیل شده است که با بررسی آنها، خارج از چارچوب­های مسلط گفتمان حقوق بشر در ایران، می­توان نشانههایی انکارنشدنی از سرکوبی طبقاتی را مشاهده کرد.

این سرکوب­ها دقیقاً طبقات فرودست جامعه را هدف قرار داده­اند؛ طبقاتی که به نظر می‌رسد نظام مستقر، بیم سیاسی شدن­ آنها را دارد. به عبارت دیگر به علت تضاد بنیادین منافع­ این طبقات اجتماعی با تبعات ناشی از ادامه روند رو به گسترش سیاست­های خصوصی‌سازی در ایران (به عنوان اصلی­ترین سیاست­­های نظام مستقر)، زمامداران کشور آنها را مخالفانی جدی و بالقوه برای نظم موجود به حساب می­آورند؛ مخالفانی که امکان دارد دیر یا زود، مصائب زندگی روزمره­ را با ایده­های بخش­های آگاه طبقه­ اجتماعی‌شان پیوند بزنند، چهره­ای سیاسی به خود بگیرند و در نهایت به تلاشی سازمان یافته و گسترده برای تغییرات بنیادین اجتماعی – سیاسی رو بیاورند. 

 بنابراین از یک سو پلیس ایران – به منظور اثبات اقتدار خویش -  کارناوال­های ارعاب و خشونت در محله­های فقیرنشین به راه می‌اندازد و از سوی دیگر دستگاه قضائی ایران با به راه انداختن دادگاه­هایی شبیه به دادگاه­های صحرایی نظامیان، احکامی سنگین برای مجرمان بخش­های آسیب‌دیده­ طبقات محروم جامعه صادر می­کند: در جریان اعدام­های پارک ایرانشهر تهران، روند دستگیری، تفهیم اتهام، بازجویی، برگزاری دادگاه، ابلاغ حکم و تجدید نظر کمتر از پنجاه روز طول کشید

سخنان بیست و یکم مهرماه حسین ساجدی نیا – رئیس پلیس تهران – را نیز باید در همین زمینه دوباره مرور کرد. وی در حاشیه طرحی با عنوان «برخورد با خرده فروشان و معتادان کارتن خواب» اعلام کرد در هفته جاری، مرحله جدید طرح «برخورد با اراذل و اوباش» به اجرا در خواهد آمد.

همچنین در روزهای گذشته، فرمانده انتظامی تهران بزرگ، از شناسایی و دستگیری ۵۳ تن تحت عنوان «اراذل و اوباش» در مناطق مختلف تهران خبر داد.

حسین ساجدی نیا در حاشیه پنجمین «طرح برخورد با اراذل و اوباش» به خبرنگاران گفت: «افراد دستگیر شده ضمن اقدامات رذیلانه، دست به سرقت و ایجاد ناامنی هم می‌زدند و در یک منطقه، ماموران با اراذل و اوباش به صورت مسلحانه درگیر شدند».

نخستین دور طرح موسوم با اراذل و اوباش در سال 86 به اجرا در آمد. در آن مقطع زمانی پلیس، برای پیدا کردن پول‌های دزدی، در خیابان، شلوار از پای فرد مظنون درآورد، دست و پای بسیاری را شکست، در برابر چشمان مردم تحقیرشان کرد و در نهایت تعداد زیادی از آنها را به چوبه دار سپرد. در حقیقت این سرکوب را می­توان همکاری سیستماتیک و مشترک پلیس و دستگاه قضائی ایران علیه طبقات فرودست جامعه نامگذاری کرد.

در وضعیتی که گویا با تغییر دولت در ایران، بنا را بر بازتر شدن فضای عمومی جامعه گذاشته­اند، نهادهای سرکوب دستگاه سیاسی ایران، چرا و به چه منظور دست به چنین اقداماتی می­زنند؟ این سرکوب­ها باید در نسبت با چه مسائلی تحلیل شود؟ گروه­های ایرانی مدافع حقوق بشر به چه علت بر نقض حقوق فردی – سیاسی تأکید می­کنند، اما نسبت به نقض حقوق اقتصادی – اجتماعی افراد واکنش کمتری نشان می­دهند؟ و در نهایت موفقیت مجدد دستگاه سیاسی حاکم بر ایران در سرکوب طبقات فرودست جامعه چه تبعاتی در پی خواهد داشت؟

یورش پلیس به بدن­های ورزیده فقرا

احسان علیخانی، مجری برنامه ماه عسل، در ابتدای شهریورماه سال جاری امین فرزانه - از یکه بزن­های معروف تهران – را به برنامه­اش دعوت کرد. گویا قرار تولیدکنندگان برنامه با «امین آقا» از این قرار بود تا وی بخش­هایی از شرارت­های دوران جوانی­اش را بازگو کند و در نهایت از رفتار و کردار گذشته­اش ابراز پشیمانی کند و مسیر تحولش از یک بزن بهادر بدنام تا یک همسر و پدر مهربان و خوشنام را وامدار اقدامات پلیس بداند: نسخه­ای جعل شده از نوعی فرایند سرکوب که پیش از این استنلی کوبریک به شکلی هنرمندانه­ در فیلم پرتقال کوکی، دروغین بودن نتایج حاصل از نسخه اصلی آن را به تصویر کشیده بود.

با وجود تمامی هماهنگی­های صورت گرفته و سانسورهای حاکم بر فضا، به منظور القای نظرات مد نظر تولید کنندگان برنامه، ناخودآگاه امین فرزانه برای چند ثانیه عنان سخن را در دست گرفت و مسئله جالبی را آشکار کرد: فرزانه که از دعواهای دوران جوانی خود تعریف می­کرد، جایی مدعی شد طی یک روز در پانزده محله تهران دعوا کرده­ است. علیخانی نسبت به، برهم زدن نظم  پانزده محله در یک روز واکنش نشان داد و علت این اقدام را از وی جویا شد. فرزانه در پاسخ مکثی کرد و من من‌کنان به تأثیر فیلم «کندو» بر رفتارهایش اشاره کرد.

کندو، ساخته فریدون گُله
«فریدون گله» فیلم کندو را در اواسط دهه پنجاه شمسی ساخت؛ فیلمی که چه به لحاظ فنی و چه به لحاظ محتوایی از جمله بهترین فیلم­های تاریخ سینمای ایران به حساب می­آید. با این اوصاف آنچه در این بخش از نوشتار حاضر اهمیت دارد داستانی است که در کندو روایت می­شود.

 کندو داستان جوانی فقیر، بی­خانمان و بی­کس را روایت می­کند به نام ابی. جوانی شکست خورده که از تمامی بخش­های جامعه حذف شده است: نه خانه­ای، نه کاری، نه فامیلی، نه دوستی و نه هیچ نقطه­ قابل اتکایی که بتواند خود را به آن بیاویزد. همه چیز و همه کس او را تحقیر می‌کند و نادیده می­گیرد. ابی در روند فیلم تصمیم می­گیرد تا بر سر بدنش، یا به بیان دقیق­تر تنها دارایی­اش، قمار کند، بلکه به این واسطه خود را به واقعیت موجود تحمیل کند. به همین خاطر تصمیم می­گیرد تا در یک شب از راه آهن تا تجریش به کافه­هایی که از پیش مشخص شده­اند برود و بی­آنکه پولی بپردازد، مشروب مجانی بخورد. ابی به تمام کافه­ها می‌رود، مشروب مجانی می­خورد و در نهایت کتک خورده و آش و لاش به قرارگاه بازمی­گردد و آخرین پیک مشروب را به سلامتی خودش می­خورد؛ به سلامتی کسی که توانسته است خود را به واقعیتی تحمیل کند که تمامی توان خود را به منظور حذف او به کار بسته است.

حال شاید بتوان تصویر واضح­تری از صحبت امین فرزانه و تأثیر داستان فیلم کندو بر وی ترسیم کرد. آیا او روزی که در پانزده منطقه تهران دعوا به راه انداخته بود، قرابتی با قهرمان فیلم کندو احساس می­کرد؟ آیا واقعیت موجود و ساختارهای حاکم بر آن، امین فرزانه را – به عنوان جوانی فقیر و حاشیه­ای -  نادیده نگرفته بود و صورت مسائل را بدون توجه به مشکلات او و آدم­هایی شبیه به او طرح نمی­کرد؟ آیا آنچه در واقعیت موجود می­گذشت زمینه­های حذف و طرد آنها را نمی‌چید؟ در نهایت، آیا امین فرزانه و دیگرانی چون او، برای درگیر شدن با واقعیت موجود، سلاحی جز بدن­های ورزیده‌شان در دست داشتند یا دارند؟ بنابراین شاید بتوان چند ثانیه­ای را که امین فرزانه به فیلم کندو اشاره کرد، اینگونه ترجمه کرد: واقعیت­ موجود و ساختارهای حاکم بر آن همه چیز را از من گرفته بود. من مالک هیچ چیز نبودم. تنها دارایی من بدنم بود و می­بایست با همین سلاح به جنگ واقعیتی بروم که تمام تلاش آن بر این بود تا مرا نادیده بگیرد و مرگ تدریجی­ام را انکار کند.

«اسلاوی ژیژک» این مکانیسم را به خوبی تحلیل می­کند. وی در تحلیل فیلم­های کونگ فویی دهه شصت میلادی، آنها را نمایشی از «ایدئولوژی راستین» نوجوانان طبقه کارگر می­داند که «تنها راه موفقیت را تربیت منضبط یگانه چیزی که داشتند، یعنی بدن­شان، می­دانستند».[1] از این رو شاید بتوان با وام گرفتن این ایده ژیژک، مدعی شد که حمله نیروهای پلیس به محله­های جنوب و حاشیه­ای شهرهای بزرگ در واقع حمله به تنها سرمایه جوانان و نوجوانان ساکن این مناطق است؛ یورشی تمام عیار به بدن­های آنها. بدن­هایی که اگر قرار باشد سمت و سویی سیاسی داشته باشند، نظم حاکم بر وضعیت موجود را تهدید خواهند کرد و دردسرساز خواهند شد.

آنان که صدای­شان شنیده نمی­شود

با توجه به موارد مطرح شده در بالا، شاید بتوان درکی دقیق­تر از بی­توجهی گروه­های مدافع حقوق بشر نسبت به مسائل طبقات فرودست نیز به دست آورد. اگرچه یکی از معانی پنهان این سرکوب طبقاتی، مخابره پیام خشونت به بخش­هایی از طبقه متوسط است  که تعارض­های عمیقی با نظام مستقر دارند، ولی گویا طبقه متوسط ایران علاقه­ای به توجه به این مهم ندارد؛ حتی اگر به تجربه آموخته باشد چنین اقداماتی – دربلندمدت - منافع آنها را نیز تهدید خواهد کرد.

این بی­توجهی از یک سو به علت آن است که  فرودستان به غیر از محرومیت از سرمایه اقتصادی از سرمایه اجتماعی هم برخوردار نیستند. آنها رسانه­ ندارند، نهادهای حقوق بشری آنها را به رسمیت نمی­شناسند و حتی چهره­ها و سازمان­های بین‌المللی به واسطه گزارش‌های ارسالی چهره­های شاخص طبقه متوسط است که به نقض حقوق بشر در ایران واکنش نشان می­دهند.

در پیوند با مورد آخر می­توان به حمایت «نوام چامسکی» از کمپین حمایت از آزادی نسرین ستوده اشاره کرد. با توجه به دستگاه فکری و گرایش سیاسی چامسکی منطقی­تر آن بود تا وی از مقاومت زندانیانی چون «رضا شهابی» یا «شاهرخ زمانی» حمایت کند که ادبیات و گرایش سیاسی‌شان به چامسکی نزدیک­تر است، تا حقوقدانی چون ستوده که ایده­های اجتماعی و سیاسی‌اش با چامسکی فاصله دارد. یا حتی شاید بهتر آن می­بود که به جای حمایت معنوی چامسکی از یادآوری حبس زندانی سرشناسی چون نسرین ستوده، وی مرگ مظلومانه و در حاشیه مانده «ستار بهشتی» را یادآوری کند. در واقع ستار بهشتی نمونه­ای مناسب از وجدان آگاه طبقه­ای به حساب می­آمد که روشنفکرانی چون چامسکی، می­بایست در میدان سیاست جانب آنها را بگیرند. شاید این ناشی از نشست و برخاست چامسکی با نویسندگان و روزنامه‌نگارانی چون اکبر گنجی، برنده ایرانی جایزه «میلتون فریدمن» باشد.

نوام چامسکی
مخلص کلام آنکه وقتی روشنفکر چپ­گرایی چون چامسکی صدای بخش­های آگاه این طبقه اجتماعی ایران را نمی­شنود - به طور منطقی - گروه­های مدافع حقوق بشر غیر سیاسی شده نیز هرگز چنین صداهایی را نخواهند شنید. بنابراین شاید بتوان، بی­توجهی گروه­های مدافع حقوق بشر به مسائل مربوط به فرودستان را همزمان، هم به بی­صدا بودن این طبقه اجتماعی مرتبط دانست و هم به عدم علاقه­ گروه­های حقوق بشری به شنیدن صدای محرومان.

از یک منظر به رسمیت شناختن صدای سیاسی شده فرودستان، مواضع نیروهای چپ را در میدان سیاست تقویت خواهد کرد. در چنین شرایطی به ناچار می­بایست به صورت مسائل طرح شده از جانب نیروهای چپ­ نیز توجه شود که خواه ناخواه زمینه تقویت این نیروها در میدان سیاست را می­چیند. پس چه بهتر که ادبیات مسلط حقوق بشر در ایران بر نقض حقوق فردی و سیاسی افراد تمرکز کند و صحبتی از نقض حقوق اقتصادی و اجتماعی طبقات فرودست به میان نیاورد.

با این اوصاف، مسئله از زاویه­ای دیگر نیز قابل رصد کردن است : موفقیت مجدد پلیس و دستگاه قضائی ایران در سرکوب فرودستان، تبعات دیگری را نیز در پی خواهد داشت، تبعاتی که به طور قطع منافع دیگر طبقات اجتماعی – و خصوصاً طبقه متوسط -  را نیز تهدید خواهد کرد. آیا یکی از جنبه­های پافشاری نهادهای سرکوب دستگاه سیاسی حاکم بر ایران در اجرای طرح برخورد با اراذل و اوباش، آن هم در مقاطع مختلف زمانی را می­توان به تلاش این نهاد برای تجدید بخشی از سازماندهی خود نیز تعبیر کرد؟   

یارگیری دستگاه سیاسی ایران از شبکه­های اقتصاد جنایی

«والتر بنیامین» اعتقاد داشت پلیس هنگام اجرای قانون، خارج از قواعد قانون عمل می­کند. به عنوان مثال مأموران پلیس به منظور بازداشت فردی که آدم کشته باشد­، مجاز به آدمکشی هستند. در مورد نخست قتل یک جرم محسوب می­شود، اما در ارتباط با مورد دوم خیر. رفتار پلیس ایران نیز در برخورد با گروه­هایی که آنها را اراذل و اوباش می­نامد از چنین منطقی پیروی می­کند: به اتهام اقدامات خشن و ایجاد ناامنی،  با مجرمان به شکلی خشن برخورد می‌شود و امنیت مناطق حاشیه­ای را بر هم می­زنند.

 در میان تصاویر مخابره شده از برخورد پلیس با «اراذل و اوباش»، صحنه­هایی دیده می­شود که مأموران پلیس نیمه شب به خانه­های متهمان شبیخون می‌زنند و با به راه انداختن سر و صدا و ایجاد ارعاب، این به اصطلاح برهم زنندگان امنیت عمومی را دستگیر می­کنند. یا با به راه انداختن کارناوال­هایی در مناطق حاشیه­ای راه‌بندان­هایی ایجاد می­کنند که بعید است حتی شرورترین «اراذل و اوباش» مد نظر پلیس ایران، توان چنین کاری را داشته باشند.

از منظری دیگر حتی برپایی چوبه­­های دار در ملاء عام تصویری است هولناک و برهم زننده امنیت عمومی: آدمی دست بسته را در برابر دیدگان زن و مرد و کودک و بزرگسال به دار می‌کشند و به قتل می­رسانند. برای رصد کردن تبعات این دست اقدامات نیاز نیست که زمان زیادی از وقوع آنها بگذرد. چندی پیش کودکی در یک بازی کودکانه و به تقلید از مراسم اعدام جان خود را گرفت.

با این وجود مسئله از زاویه دیگری نیز قابل بررسی است. از ابتدای استقرار جمهوری اسلامی، این نظام سیاسی – ایدئولوژیک، زمینه جذب و ادغام بخش­هایی از لمپن­ها، یا به تعبیر مارکس، پس مانده­های تمامی طبقات اجتماعی را در نهادهای سرکوب خود فراهم آورده بود.


«جلیل بنده»، از اعضای تیم محافظ «اسدالله لاجوردی» بود­ که بنا بر ادعای شاهدان عینی، در آن سال­ها در جوخه­های اعدام روشنفکران و فعالان سیاسی شرکت می­کرد و تیر خلاص هم می‌زد. همچنین «ایرج مصداقی» ادعا دارد جلیل بنده، طی دوران مسئولیتش در زندان اوین، به بسیاری از زندانیان زن تجاوز کرده است و درباره وی می­نویسد:«او که پیش از انقلاب در زمره لات و لوت­های میدان خراسان و شهباز جنوبی و "شیتیلی بگیر" قمار بود با حضور در کمیته علم الهدی و مسجد لرزاده به کسوت حزب الله در آمد.»

بعد از سرکوب­های دهه شصت، بخش­های زیادی از اعضای شبکه­های اقتصاد جنایی در گروه‌های فشار ادغام شدند و برای برنامه­های دانشجویی و روشنفکران و همچنین تظاهرات­های خیابانی مردم معترض دردسر ایجاد می­کردند. حمله فیزیکی گروه­های فشار به تجمعات و ضرب و شتم برگزارکنندگان برنامه­های سیاسی – اجتماعی، پایگاه اجتماعی اعضای آن را به وضوح نشان می­دهد. از منظری دیگر تجاوز به زندانیان سیاسی و معترضان دستگیر شده در جریان تظاهرات­های خیابانی سال 88، روابطی را آشکار می­کند که حکایت از ته نشین شدن فرهنگ لمپنیسم در میان مردان مسلح خدا دارد.[2] آبان ماه سال گذشته خبری مخابره شد مبنی بر اینکه زندانیان عادی زندان تبریز، به تحریک زندانبانان، «محمد جراحی» - فعال کارگری – را تهدید به ضرب و شتم و آزار کرده­اند.

بنابراین پر بیراه نیست اگر ادعا شود، پلیس ایران بعد از اجرای طرح «ارتقای امنیت اجتماعی» در سال 86 توانست، علاوه بر مواردی که پیش از این به آنها اشاره شد، به منظور تجدید ساختار بدنه­اش بخش­هایی از لمپن­ها را که در برابر مشت آهنین پلیس سر خم کرده بودند، در خود ادغام کند. همان­ها که در زندان­های مختلف، و در میان زندانیان سیاسی، جولان و آزارشان می­دادند. به همین علت می­توان یکی از پیامدهای جدی اجرای دور جدید برخورد پلیس با گروه­هایی که از آنها به عنوان اراذل و اوباش یاد می­شود را تجدید ساختار بخشی از بدنه سرکوب دستگاه سیاسی حاکم بر ایران نیز دانست.
  


[1]  شادی پس از یازده سپتامبر، اسلاوی ژیژک، ترجمه نیکو سرخوش
[2]  «هما سرشار» در مصاحبه­ای تلویزیونی گفت، در جریان گفتگویش با «شعبان جعفری»، وی شرط گذاشته بود تا درباره روابط «بسیار خصوصی» ورزشکاران زورخانه، سؤالی از وی پرسیده نشود.

لینک مطلب در سایت رادیو زمانه : http://www.radiozamaneh.com/108851#.UoMz9vlmiSo

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر