چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۲

تک گویی در آینه

برای «بلا تار»

همه چیز تمام شده!

 این را می­توانی از چشم­هایم بخوانی، از بهت نگاهم که بر واقعیت پهن می­شود و این چنین - آرام و ممتد -  تسخیرش می­کند. جاده­ها سرگردان می­شوند، خیابان­ها لال، پرندگان بی­آسمان، آدم­ها بی­زمین و پنجره­ها مأیوس. کودکی از اعماق بیرون می­خزد – تکیده و خاک آلود – با انگشت اشاره جایی را نشان می­دهد. برهوتی را؛ بی ­ستاره، بی کوه، بی ­آتش.

 به چشم­ها باید اعتماد کرد. آنها فاجعه را تاب نمی­آورند، برعکس، در کوتاه زمانی همجنس زخم­ها می­شوند. باور کن چشم­های آدمیزاد هم مثل چشم­های اسب حرف­های زیادی دارد. حرف­هایی که گفته نمی­شود، شنیده نمی­شود، نوشته نمی­شود، خوانده نمی­شود. حرف­هایی هستند مرموز و زودباور. تنها در لحظه­ای کوتاه جرقه­ای می­زند و تمام : بی­نام و دست نیافتنی.

 آنگاه احساسی در قلب جوانه می­زند و راه مغز را پی می­گیرد و تازه آن زمان است که نشانه­ها کشف می­شود. یکی پس از دیگری تصویرها سر بلند می­کنند، یکی پس از دیگری صداها طنین انداز می­شوند و خطوط غایب پدیدار. چشم­ها همه چیز را می­گویند، برای یک لحظه کوتاه همه چیز را می­گویند، و بعد تصویرها و صداها بی­رحمانه در کنار هم قرار می­گیرند. چیزی زاده می­شود، هماهنگ و هارمونیک:«هیچ!».

همه چیز تمام شده!

چهره­اش آرام آرام پدیدار می­شود؛ به کندی کسوف. پیامبری تکیده و تنها از پس مهی غلیظ به در می­آید. با زهر خندی بر لب و صدایی گویی در بند زنجیر، بر دیواری تکیه داده و ندا سر می­دهد :«برای لشگر اسرائیل شیپور آماده باش نواخته می­شود. همه خود را آماده می­کنند. اما کسی برای جنگیدن بیرون نمی­رود، زیرا همه زیر خشم و غضب من هستند. اگر از شهر بیرون بروند، شمشیر دشمنان انتظارشان را خواهد کشید و اگر در شهر بمانند قحطی و بیماری آنها را از پای درخواهد آورد».   

همه چیز می­سوزد و تنها خاکستری بر جای می­ماند؛ مغموم و سرد. آدم­های تنها –این صاحبان نگاه­های گریزان – بر خاکستر مأیوس چشم دوخته­اند. در جستجوی آتشی، گرمایی و یا حتی جرقه­ای در عمق خاکستر دست می­سایند و مفلوک و پشت پا خورده، محبوس در لباس­های مندرس – آنچنان که مردگان در کفن – زوال را به یاد می­آورند. لحظه لحظه زوال را به یاد می­آورند و در خیال خویش می­پرسند:«کجاست قدرتی تا نوید دهد آغازی دیگر را».

قدرتی در کار نیست، انجیل و توراتی در کار نیست، خدایی در کار نیست. امید از قدرت دل کنده و در ضعیف­ترین و نحیف­ترین نقطه جهان خانه کرده است. در قلب­هایی آکنده از رنج و بدن­هایی ناتوان. بدن­هایی که حذف شده­اند و دیگر به چشم نمی­آیند. دیوارها و میله­ها و پرده­ها – چونان سدی استوار - حایل میان آنها و مردمانند. امید صدایی ندارد، چرا که بدن­های رنجور صدایی ندارند. آنها انتظار می­کشند و تحلیل می­روند، انتظار می­کشند و ترانه زوال را می­خوانند، انتظار می­کشند و جان می­دهند. آنها در پس دیوارها و میله­ها و پرده­ها مدفون شده­اند، آنها محکوم شده­اند و این یگانه اتهام جهان است.

همه چیز تمام شده!

نوبت به شب می­رسد، به ظلمت. از دل ظلمت جغدی بیرون می­آید و در آستانه می­نشیند. حضورش را احساس می­کنی، حضور او را که نگاهش تا انتهای ظلمت را می­شکافد و اینگونه قاطعانه به هر سو چشم می­گرداند. قاطعیتش مرموز است و رمز و رازش وحشت می­آفریند. هیچ کس حرفی نمی­زند، هیچ کس از شب چیزی نمی­گوید؛ از این یگانه زمانِ بی­زمان.

باز هم راه فراری نیست، باید به خواب رفت؛ تنها خواب منطقه رخ دادن رویداد­های ممنوعه است. شاید آنجا کسی در انتظار نشسته باشد، کسی که از افسانه­ها و قصه­ها می­آید و بی­­لکنت و بی­هراس از شب سخن می­گوید. مردی با صورتی زیبا، با کلاه و بارانی و در کسوت پیامبری دیگرگونه. شاید این بار تکیده و تنها نباشد، شاید این بار ناتوان و زخم خورده نباشد، شاید این بار کار را یک سره کند و نوید آخرین معجزه را بیاورد : «خشونتی از جانب خدا».

حالا به عقب­تر بازگرد، به خواب­هایت. خواب­هایت تو را دست انداخته­اند، آنها تو را به بازی می­گیرند. از نادانی تو لذت می­برند و در دنیایی عجیب و پیش بینی ناپذیر سرگردان رهایت می­کنند. خواب­ها به زبان خودشان با تو سخن می­گویند : به جایی نامعلوم پرتاب شده­ای، جایی که هیچ جا نیست. در همان حوالی موجودی شبیه به اژدها را پیدا می­کنی. بر دوش اژدها می­نشینی و اژدها به پرواز در می­آید. از فراز ساختمان­های بلند پرواز می­کند و دست آخر در کویری روی زمین می­نشیند، کویری که در فضایی سرخ رنگ فرو رفته است. از پشت اژدها پایین می­آیی. چند قدمی بر روی زمین و پشت به اژدها می­دوی. زمانی که بر می­گردی و به عقب نگاه می­کنی اژدها به مشتی حروف تبدیل شده است.

از خواب بر می­خیزی، رها شده در چنگال ظلمت. دریغا که فرصت تمام شد. تو هیچگاه «کلمه» را به یاد نمی­آوری، دریغا که هیچگاه به یاد نمی­آوری. مستأصل و گریان سینه به سینه ظلمت خواهی ایستاد و تلاش خواهی کرد تا تسخیرش کنی، تا به چنگش آوری. ندایی از درونت تو را به سخره می­گیرد. تو انکار می­شوی، ظلمت تو را انکار می­کند و تو به زانو در می­آیی و آهسته به نجوا خواهی گفت:«هیچ!».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر