جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳

درباره «چاک»؛ مردی که دیده نمی شود

Banksy
مهربان است و دنبال دوست می گردد. مردی پنجاه و شش ساله با چشم هایی ریز، ابروهایی باریک و کم پشت، صورتی استخوانی و پُرچین و چروک. صاحب هیکلی لاغر و خمیده و قدی متوسط است، با این حال - مثل یک کارگرِ جنوبیِ واقعی – قدرت بدنی بالایی دارد. در اولین ملاقاتمان، با صمیمیت دست های استخوانی اش را به سمتم دراز کرد؛ موقع دست دادن احساس می کردم تکه ای فولاد آب دیده را در دست هایم گرفته ام: دست هایی قوی و محکم. معلوم است که به زحمت کشیدن عادت دارد.  

لباس هایی کهنه و نامرتب می پوشد. طی سه ماه گذشته حتی یکبار هم صورتش را دقیق اصلاح نکرده. همیشه چند تایی مو پشت لب، زیر چانه یا روی صورتش هست که دست نخورده باقی می مانند. یا همیشه کمی از خمیر ریشی که برای اصلاح استفاده می کند پشت گوش یا دور گردنش می ماسد و خشک می شود. حلقه ای در دست چپش دارد که نشان می دهد مجرد نیست؛ یعنی هنوز زنی وجود دارد که «چاک» را دوست داشته باشد و یا از سر عادت زندگی با او را ادامه دهد.

پیش تر سر چهارراه های نزدیک به مدارس می ایستاده و هنگام رد شدن دانش آموزها از خیابان به اتومبیل ها اخطار می داده که احتیاط کنند. حالا اما بازنشسته است و چندرغاز حقوق بازنشستگی می گیرد. قانون می گوید برای نگه داشتن همان چندغاز حقوقش فقط هفته ای هشت ساعت حق کار کردن دارد. هشت ساعتش به نه ساعت تغییر کند حقوق بازنشستگی و مابقی چیزها قطع می شود. برای همین هفته ای یک روز با من و چند جوانان نوزده – بیست ساله دیگر سبدهای یکی از فروشگاه های مورد علاقه طبقه متوسط تگزاس را هُل می دهد و چه قدر هم صادقانه کار می کند. محال ممکن است از ساعت های کارش بدزد. دائم در حال کار کردن است، آنتونی می گفت:«از حرفای چاک چیز زیادی نمی فهمم، ولی دوستش دارم. مردِ سخت کوشیه!».

چاک اختلال گفتاری دارد، کلمات را بد تلفظ می کند. با وجود این اما یک ریز و بی وقفه حرف می زند و من در بهترین حالت شاید تنها ده درصد از حرف هایش را بفهمم. آمریکایی های دیگر هم چیزی از حرف هایش دستگیرشان نمی شود. با این حال عین خیالش نیست که کسی حرفش را می فهمد یا نه؛ یک ریز و مدام حرف می زند و حرف می زند.  

از چیزهای مختلفی حرف می زند: از آدم آشنای خوش شانسی که بلیطش در بخت آزمایی برنده شده و حالا صاحب کلی پول است، از دعواهایی که می بیند، از حقوق بازنشستگی اندکش و بسیاری چیزهای دیگر که من متوجه نمی شوم. آدم های دیگر هم به حرفش گوش نمی کنند. چیزهایی که می گوید را به حساب دغدغه های غیر جدی یک شیرین عقل می گذارند و راست هم می گویند، چاک یک شیرین عقل به تمام معناست.

از سر و کله زدن با دیوانه ها خسته می شوم. ممکن است گاهی حرف هایی بزنند که حواس آدم را به موضوع خاصی جمع کند که تا پیش از این به آن بی توجه بوده ای، ولی در نهایت آشفتگی روانی ای که دارند کلافه ام می کند. برای همین همیشه با فاصله و خیلی کنترل شده با چاک برخورد می کنم. توان از نزدیک مطالعه کردن آدم های دیوانه را ندارم، باید حتماً به میانجی شعر، رمان، سینما – یا مثل مورد چاک – خیلی از دور و با احتیاط به دنیای دیوانه ها نزدیک شوم. حتی اگر از صمیم قلب باور داشته باشم که دیوانه ها – عموماً - از جمله قربانیان ساختارهای رسمی حاکم بر یک جامعه هستند و به همین دلیل – و تنها به همین دلیل – می بایست صدای شان را شنید.

چاک از جمله آدم هایی است که داستایوفسکی – در رمان تکان دهنده «جنایت و مکافات» - حال و روزشان را چنین توصیف شان می کند:«بیچاره را حتی با چوب بیرون نمی کنند، با جارو از اجتماع انسان ها می روبند، تا توهین بیشتری به او کرده باشند»[1].   یکی از آنهایی که صدایی ندارند و دیده نمی شنوند. یک تیپا خورده، یک طرد شده. کسی که هیچ نهادی مسئولیتی در برابر دیوانه گی اش قبول نمی کند. دیوانه ای که باید نانش را از دل «بازار آزاد» بیرون بکشد؛ از دلِ این جنگل مولای بی رحم.

چاک، چاکِ لعنت شده، چه سرنوشت تراژیکی داری. سرنوشت ترسناکی که در انتظار تک تکِ ما نشسته است. «ریچارد» - پیرمرد شصت ساله ای که چهار سال دیگر به موعد بازنشستگی اش باقی مانده – آن روز وقتی که با هم سیگار می کشیدیم از ترس روزگار بعد از بازنشستگی اش «می خندید». درست است، از ترس می خندید؛ درست شبیه به دیوانگان، درست شبیه تو. با این حال هیچ کس حوصله گوش دادن به حرف هایت را ندارد، هیچ کس تو را نمی بیند، حتی من که در نیمه های یک شبِ سرد این سطور را می نویسم.  
   


[1]   ترجمه مهری آهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر