دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۴

دو راهی «کارل گلِگِر» : قساوت یک گانگستر یا شجاعت اخلاقی یک شورشی؟



از بین تمام شخصیت های جذاب سریال Shameless «کارل گلگر» را به عنوان شخصیت مورد علاقه ام انتخاب می کنم. کارل شخصیتی خشن، عاصی و در عین حال دوست داشتنی دارد. «فرانک گلگر» - پدر دائم الخمرِ کارل - در سکانس معرفی شخصیت های سریال، از شکنجه و آزار حیوانات به عنوان یکی از مهمترین ویژگی های پسرش نام می برد. کارل کودک فقیرِ سفید پوستی است - که در سال های ابتدایی همین قرن - در یکی از محله های خشن و فقیرنشین شهر شیکاگو زندگی می کند: شهری که از یک طرف «آلکاپون» - یکی از معروف ترین گانگسترهای تاریخ - را به جهان معرفی کرد و از طرف دیگر «میلتون فریدمن» که بنیان گذار یکی از خشن ترین اشکال سرمایه داری بود.

با این حال آزار و شکنجه حیوانات تازه آغاز راه کارل به حساب می آید. داستان هایی که حول شخصیت کارل شکل می گیرد همه رنگ و بویی از خشونت دارند. به عنوان مثال در یکی از قسمت های سریال، کارل - که در آن فصل یازده سال بیشتر ندارد - توطئه قتل پسر عمه بزرگش را می چیند و با مهارت تمام آن را اجرا می کند. چندین قسمت دیگر از سریال نیز به جستجوی کارل برای پیدا کردن اسلحه مربوط می شود، تا دست آخر اسلحه اتوماتیک یکی از دار و دسته های خلاف کار منطقه را در سطل آشغال پیدا می کند. کارل با اسلحه اتوماتیک - که به کار  گلوله باران کردن یک جمعیت می خورد -  گونه ای از یک عقاب کمیاب را با تیر می زند تا میز شام عید شکرگزای خانواده اش خالی نباشد. یا در بخش دیگری از سریال، با دوست دختر دوازده - سیزده ساله و هم سن و سال خودش، ماشینی را می دزدند، اسلحه به دست وارد فروشگاهی می شوند، گلوله ای به سمت مانیتور مغازه شلیک می کنند و مغازه دار را وا می دارند تا دخلش را خالی کند و بعد با همان ماشین دزدی فِلِنگ را می بندند. 

در انتهای جدیدترین فصل سریال، کارلِ نوجوان را - که حالا برای یکی از شبکه های فروش مواد مخدر که تحت اداره سیاه پوست هاست کار می کند - به جرم حمل مقدار زیادی هروئین بازداشت می کنند و پای کارل به زندان نوجوانان نیز باز می شود. با این وجود کارل از زندان رفتن استقبال می کند؛ در جریان بازجویی ها اسم سر دسته شبکه ای را که برایش کار می کند لو نمی دهد و در روز دادگاه با گستاخیِ تمام به سئوال های قاضی پاسخ می دهد تا به اشد مجازات محکوم شود. کارل در توجیه رفتارش با قاضی پرونده به «فیونا گلگر» - سرپرست قانونی و خواهر بزرگ ترش - توضیح می دهد که در زندان هم می تواند مهارت های خاص مربوط به روابط اقتصاد جنایی را یاد بگیرد و هم زمانی که از زندان بیرون بیاید از اعتبار بیشتری در خیابان برخوردار خواهد بود. مجموع این دلایل باعث می شود تا کارل پس از اعلام حکم اشد مجازات توسط قاضی با لبخندی بر لب به آغوش زندان پرتاب شود.

اینکه در زندان چه سرنوشتی انتظار کارل را می کشد مشخص نیست، ولی قدر مسلم پیشه و حرفه آینده کارل - اگر جان سالم به در ببرد و در ادامه قصه زنده بماند - از همین حالا روشن است : یک گانگستر خیابانی. از همان ها که تووی خیابان نفس می کشند، با کارگرهای جنسی سر و کار دارند، هروئین و کوکائین و علف تُخس می کنند و از راه قتل و آدمکشی نان می خورند. ساده و روشن یعنی یک هیولای تمام و کمال. با این وجود گروه نویسندگان و گروه کارگردانی سریال Shameless به قدری هنرمندانه خشونت ساختاری حاکم بر جغرافیای قصه را ترسیم کرده اند که مخاطب می تواند ریشه های رفتار خشن کارل را به وضوح ببیند و تا جای ممکن از قضاوت کردن درباره وی، و دیگر آدم های قصه، پرهیز کند.
از سوی دیگر این واقع گرایی مترقی حاکم بر قصه سریال، به مخاطب این اجازه را می دهد تا نظاره گر بخش های دوست داشتنی شخصیت کارل نیز باشد. کارلی که تواناییِ عاشق شدن و دوست داشتن را دارد. همان کارلی که در اغلب موارد برای حل کردن صورت مسائلش به خشونت فیزیکی – به عنوان طرز تلقی و راه حلی مردانه - متوسل می شود ولی در عین حال توان دوست داشتن و به رسمیت شناختن دنیای دخترانه دوست دختر نوجوانش را دارد. به او احترام می گذارد و بر خلاف نگاه سکسیتی و مردسالارانه ای که به مابقی زن ها دارد، می تواند دوست دخترش را به عنوان یک رفیق و همراه بپذیرد و نه یک سوژه جنسی یا یک ضعیفه دست و پا چُلُفتی. 


کارلی که  برای تغییر دادن شرایط می جنگد و با تمام جهالت کودکانه و لمپنی اش نسبت به سرنوشت طبقه اجتماعی اش بی تفاوت نیست. خط اصلی قصه فصل پنجم سریال Shameless به هجوم یکی از خرده فرهنگ های مدرن و پولدار آمریکا به جغرافیایِ اصلی وقوع وقایع سریال یا همان محله آسیب دیده و فقیر نشین کارل مربوط می شود. این هجوم، بخشی از فرایند یک مهندسی اجتماعی به شدت دست راستی به حساب می آید که با تفاوت هایی در پایگاه اجتماعی اشغالگران در بسیاری از نقاط جهان در حال اجراست. خرده فرهنگ ها و یا گروه های اجتماعی مشخصی که دست شان به دهان شان می رسد به محله های فقیر نشین سرازیر می شوند، املاکی را خریداری می کنند و بعد از آنکه در محله ساکن شدند، هزینه های زندگی روزمره آن محله را به واسطه سبک زندگی گرانی که دارند بالا می برند و به علت همین بالا رفتن هزینه ها فقرایی که ساکنین قدیمی این محلات بوده اند به اجبار بار و بندیل را می بندند و از محله قدیمی می روند؛ یک جور توسعه و نوسازی فضای شهری و اخراج فقرا از حاشیه های شهری سابق و پرتاب کردن شان به مناطق حاشیه ای جدید.

نگارنده شاهد اجرای نسخه قراضه ایرانی – اسلامی همین ایده مهندسی اجتماعی در منطقه دروازه غار تهران بوده است. در انتهای دهه هفتاد «محمد باقر قالیباف» در کسوت یک نظامی و مجاهد فی سبیل الله به زورِ اسلحه و باراباس و بولدوزر به محله خاک سفید تهران حمله کرد و ساکنین فقیر و آسیب دیده اش را اخراج. آن رشادت دلیرانه مردان مسلح خدا به طور قطع هم دستاوردهای امنیتی داشت و هم منافع اقتصادی. با این حال شکل و شمایل حال به هم زن و فاشیستی آن عملیات می توانست پرستیژ آقای تکنوکرات چشم رنگی را به هم بزند. بنابراین آقای قالیباف حمله بعدی به یکی دیگر از مشهورترین محله های فقیر نشین تهران – یعنی دروازه غار – را با منطق دست راستی های درس خوانده غربی جلو برد ولی باز هم مثل همیشه با عدم کیفیت ناشی از ایدئولوژی ایرانی – اسلامی نظام مقدس : با همکاری بساز و بفروش ها و مالکین خانه های قدیمی دروازه غار را خراب می کردند و به جایش آپارتمان های تازه می ساختند. به واسطه این نوسازی هزینه زندگی بالا می رفت و ضعیف ترین گروه های اجتماعی ساکن در محله – از جمله کولی ها و افغان ها – باید با زبان خوش از محله می رفتند. 

به سریال Shameless  و عدم بی تفاوتی اجتماعی کارل گلگر برمی گردم. در جریان هجوم خرده فرهنگی، که تحت عنوان بوبو از آنها یاد می شود، به جغرافیای روایت سریال Shameless ، فرانک گلگرِ آش و لاش تنها فردی است - که به شکلی پیامبرگونه - خطر این هجوم را می فهمد. فرانک، که پیش از این و در دوران کودکی اش نسخه ای دیگر از این مهندسی اجتماعی را به چشم دیده، به ساکنین محله هشدار می دهد که باید در برابر پیشروی شیک و مجلسی این خرده فرهنگ مقاومت کنند، در غیر این صورت باید اخراج از محله را بپذیرند. شخصیت های دیگر داستان یا حرف معتادِ بی چشم و رویی مثل فرانک را جدی نمی گیرند و یا حضور بوبوها و نوسازی محله را فرصتی برای یک تغییر و زندگی بهتر به حساب می آورند. تنها فردی که حرف های فرانک را باور می کند و دل نگران سرنوشت اجتماعی خودش و دیگران می شود، کارل است. کارل با همان منطق کودکانه و فرهنگ خیابانی – گانگستری نقشه هایی می ریزد تا خشونت محله را به رخ بوبوهای تازه از راه رسیده بکشد، بلکه این سوسول های بچه ها مایه دار از وحشت نا امنی بی خیال مهندسی اجتماعی مد نظرشان بشوند.

اگرچه نقشه های کارل پیش پا افتاده تر از این حرف هاست تا جلوی یک مهندسی اجتماعی را بگیرد، اما بحث بر سر فکر و انگیزه مقاومت در شخصیت کارل است. وفاداری به حقیقت از جنس تصمیم است. می توان مدت های مدید در دفاع از یک ایده بحث و جدل کرد و در دنیای کلام درستی آن را به دیگران به اثبات رساند. اما وفاداری به آن ایده نیازمند یک تصمیم فردی است، و تصمیم گرفتن برای وفادار ماندن به حقیقت به شجاعت اخلاقی نیاز دارد. کارل اگرچه در مسیر تبدیل شدن به یک هیولا، یا تکه ای فاسد از یک سیستم فاسد، قدم بر می دارد اما جنبه های جذاب شخصیت  یک شورشیِ قانون شکن را نیز با خود حمل می کند. به همین خاطر تکلیف مخاطب با شخصیت وی روشن نیست. با آنکه تمامی شرایط حکم به سقوط اخلاقی او در بزرگسالی می دهد ولی کیفیتی در شخصیت کارل حضور دارد که می تواند مخاطب را قانع کند که آدم ها شبیه کالاهای بسته بندی شده در خط تولید نیستند. آدم ها می توانند نقش های پیش بینی شده برای اجرا در وضعیت موجود را نپذیرند و به همین واسطه – در جایگاه یک فرد - تصویر آرام و یک دست وضعیت را به هم بریزند. این همان موضوعی است که نگارنده را وا می دارد تا از کنار شخصیت کارل گلگر به ساده گی عبور نکند. کارل تضادهای پیچیده ای را در درون خود حمل می کند : قساوت یک گانگستر و شجاعت اخلاقی یک انقلابی. اینکه در پایان کدام سویه شخصیت کارل پیروز می شود معلوم نیست، با این وجود تا اینجای قصه امید به پیروزی شجاعت اخلاقی آنقدری بالا هست که بتوان شیرینی ناشی از پیروزی در یک شرط بندی را تخیل کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر