جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴

آسکرِ مسیحی و معجزه یهودیِ نجار


«مسیح مرده» اثر «آندرئا مانتگنا»

«آسکر» پسر هجده ساله چاقی است، با جُثه ای کوچک و خنده ای که هیچ وقت از صورتش محو نمی شود. با وجود چاقی سیبی شکل، اما مثل اکثریت نوجوان ها و جوان های طبقه کارگر آمریکا، بدن تنبلی ندارد و سختکوش است. نزدیک به پنجاه ساعت در هفته کار می کند و تمام وقت نیز درس می خواند. چنین وضعیتی یعنی آدم می بایست بیش از صد ساعت در هفته گرفتاری و مشغله داشته باشد: کار، دانشگاه و بعد مرور درس ها در خانه. شبیه به غالب جوان های آمریکایی برنامه هایی برای ساختن آینده اش دارد، ولی برخلاف اکثریت کارگرهای جوان این کشور دستگیرش شده که تأکید بیش از اندازه بر روی کار یدی یعنی استراتژی بازنده. برای همین تلاش می کند تا در صفِ برندگان یا همان کسانی قرار بگیرد که تحولی به نام «انقلاب انفورماتیک» را خلق کرده اند: «مارک زاکربرگ» هم زمانی دانشجویی بود یک لا قبا، ولی حالا برای میلیاردر بی چاک و دهن و عقب افتاده ای مثل «دونالد ترامب» خط و نشان می کشد.

اینکه آیا آسکر جزو برندگان این بازی خواهد بود یا نه، بحثی جداگانه و طولانی می طلبد. برنده یا بازنده بودن در مناسباتی نابرابر موضوعی پیچیده است و تابع میلیاردها پارامتر مختلف و در ظاهر بی ارتباط با یکدیگر. در سطحی عمیق تر حتی تعیین برنده یا بازنده بودن فردی که در مناسباتی نابرابر روزگار می گذراند قضاوتی ست دشوار و مغزفرسا. آثار «جان کندی توول» - نویسنده آمریکایی – هرگز در زمان حیاتش جدی گرفته نشد و تنها یازده سال بعد از انتحار نویسنده توجه اهل فن و افکار عمومی را به خود جلب کرد: آیا توول نویسنده چیره دستی بود که رمان تأثیرگذاری مثل «اتحادیه ابلهان» را تقریر کرد؟ یا جوان بازنده بی دست و پایی که در سی و یک سالگی کلک خودش را کند؟     

آسکر شطرنج باز قهاری هم هست. تقریباً همیشه صفحه شطرنجش را زیر بغلش می گذارد، برای این و آن کُرکُری می خواند و دنبال رقیب کار درست می گردد. اگر هم رقیبی پیدا نشود، حتماً در حین کار کردن بساط شطرنجش را جایی از مغازه پهن کرده و سعی می کند خودش را شکست بدهد؛ عادتی غریب که گویا بین شطرنج بازها رواج دارد. اینکه ریشه های علاقه آسکر به شطرنج – این بازی فکری و استراتژیک - چیست را به طور دقیق نمی دانم، ولی شاید بتوان پای فرضیه ای را وسط کشید: واکنشی ناخودآگاه به استراتژی غلط خانواده اش برای زندگی کردن.  

طبقه اجتماعی و چمدانِ مهاجران

خانواده آسکر از مکزیک – یعنی یکی از ناامن ترین کشورهای جهان – به شهر کوچکی به نام Vallejo – یعنی یکی از فقیرترین و ناامن ترین شهرهای ایالات متحد – مهاجرت کرده اند. انگار سرنوشت محتوم خانواده اش دست و پا زدن در بطن تباهی بوده باشد. مکزیک را کارتل های مواد مخدر می چرخانند[1]، Vallejo  را گانگسترهای سیاه پوست و مکزیکی با هم. به همین جهت منطقی به نظر می رسد که بزرگ شدن در باغ وحشی به نام Vallejo - که دخترهای نوجوانش اسلحه در دست دارند و پیرزن های بخت برگشته را خِفت می کنند – برای کودک ریز نقشی مثل آسکر شبیه به کابوسی بدون پایان بوده باشد و لابد فکر می کند ریشه این کابوس چیزی نیست جز استراتژی غلط خانواده آموزش ندیده و فقیرش برای هجرت از «غربتی به غربتی دیگر». 

و دلیلی دیگر برای «منطقی» بودن این «فرضیه»: آسکر اسپانیایی را به خوبی متوجه می شود و حرف می زند، اما در هیچ مکالمه ای به زبان مادری اش شرکت نمی کند، ولو اینکه مشتری های لاتین تبار مغازه حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نباشند. در فیلم «سه و ده دقیقه به یوما»، وقتی هفتیرکش های پولدار می خواهند هست و نیست خانواده ای کشاورز را غارت کنند، پسر ارشد خانواده در جواب نصیحت های توو خالی پدر معلول و محافظه کارش می گوید:«محال است در آینده راه تو را ادامه دهم». 

با این وجود اما مُداقه در قصه گروتسک خانواده آسکر – که با پول کارگری روزگار می گذرانند - می تواند به شکلی خلاصه شده حقیقتی را روایت کند: مهاجران، طبقه اجتماعی شان را مثل لباس زیر تووی چمدان می گذارند و ردِ مرز می کنند. به بیانی ساده تر یعنی برخوردارانِ کشور مبدأ – با کمی بالا و پایین – جزو برخورداران کشورِ مقصد نیز به حساب می آیند، و بالعکس. آیا «آسکر» چنین حقیقتی را می داند؟ به احتمال پنجاه و یک درصد خیر.

با اینکه نشانه ها حاکی از این است که آسکرِ باهوش تلاش می کند تا به شکلی فردی حسابش را از تاریخ فرهنگی – طبقاتی اش جدا کند، ولی چنین گسستی تا امروز به صورت صد در صد امکان تحقق نداشته و باورهای مذهبی را از خانواده کاتولیکش به ارث برده است. روی چه حسابی؟ به خاطر گفتگوی کوتاهی که چند روز پیش بین مان رد و بدل شد.

آسکرِ مسیحی 

طی چهار ماه گذشته ای که با آسکر در یک مغازه کار کرده ام، تنها یک هفته شیفت های کاری مان با هم یکی بود. باقی روزها همین قدر فرصت بوده، و هست، که ملاقات هایی کوتاه با هم داشته باشیم. با این حال در جریان همین ملاقات هایِ کوتاه، حرف های زیادی بین مان رد و بدل می شود. از شوخی های مبتذل و جنسیتی رایج در محیط های کارگری گرفته تا حرف هایی درباره شطرنج، ویدئو گیم و سیاست. ساختمان فکری آسکر ساده نیست. در واقع آسکر جزو کسانی نیست که آدم برای گپ زدن با آنها موضوعاتی به غیر از اتومبیل و زن و لباس و ورزش پیدا نکند. مغزش درست کار می کند و، تا حد قابل قبولی، سلیقه تربیت شده ای دارد. درامز می زند، عشق را به رابطه جنسی صرف تقلیل نمی دهد، حقوق زنان و همجنسگراها برایش اهمیت دارد، لیبرال مسلک است و به لحاظ سیاسی بی تفاوت نیست. تمام اینها باعث می شود که در هجده سالگی چیزهای زیادی برای یاد دادن در چنته داشته باشد؛ به عنوان مثال موسیقی های زیبا و جانداری که معرفی می کند. - که خُب این برای آدمی مثل من، که سلیقه عامیانه و نسبتاً مبتذلی در موسیقی دارد، یک فرایندِ آموزشی مهم به حساب می آید.
 
صحبت های آن روز هم – به شکلی ناگهانی - از لا به لای یکی از همین حرف های معمولی روزمره بیرون جهید. دقایق آخر یک روز کاریِ شلوغ  بود و من تمام زورم را می زدم تا شُستن کُپه ظرف ها را تمام کنم، و هر چه زودتر به خانه برگردم. آسکر هم مشغول انجام دادن وظایفی بود که می بایست تا پیش از بسته شدن مغازه به پایان می رساند. در همین حال و هوا بود که آسکر رو به من کرد و خیلی چکشی سئوالی پَرت پرسید:«تو با رابطه جنسی پیش از ازدواج موافقی؟». خیال کردم دارد سر یکی از شوخی های سکسیتی مردانه را باز می کند، برای همین تابی به صورتم دادم و با خنده ای کجکی گفتم:«این چه سئوالیه؟ معلومه که موافقم. برای چی فکر کردی می تونم اینقدر احمق باشم؟ چون قیافه ام به مسلمون ها شباهت داره؟». آسکر – مثل تمام وقت هایی که خیال می کند طرف بحث حرفش را کجکی فهمیده – لب و لوچه اش را جمع کرد و حالی ام کرد که حرف احمقانه ای زده ام و بعد پشت بندش اضافه کرد:«آخه من موافق نیستم». 
 
چند ثانیه ای ساکت شدم، به این امید که به شیوه آمریکایی هایی که آدم را سر کار می گذارند خنده کنان بگوید:«شوخی می کنم»، ولی خبری از «جاست جوکینگ» معروف نبود. حرفی که می زد را نمی توانستم هضم کنم. فکرش بازتر از این حرف ها بود که به اینطور چرندی باور داشته باشد. از طرف دیگر طی هشت ماهی که در تگزاس زندگی کرده بودم به قدر کفایت مسیحیِ مؤمن، و خصوصاً، آمریکایی – مکزیکی کاتولیک دیده بودم؛ آسکر شباهتی به هیچکدام از آن آدم های دیندار نداشت. برای همین برای لحظه ای فکر کردم شاید دلیل این حرفش ریشه های دینی نداشته باشد و جزو اصول شخصی به حساب بیاید برای همین پرسیدم:«باوری که به این موضوع داری دلیل شخصی دارد یا دینی؟» و آسکر در جا جواب داد:«دینی».

معجزه یهودیِ نجار

احتیاط کردم که مبادا پرسیدن سئوالِ بیشتر شائبه دخالت در اعتقادات شخصی را به وجود آورد. پس خنده کوتاهی کردم و برگشتم سراغ کُپه ظرف ها. ولی انگار آسکر نمی خواست بی خیال ادامه بحث شود:«تو به هیچ چی اعتقاد نداری؟». با سر جواب منفی دادم و آسکر باز هم پرسید:«حتی به خدا؟» و من باز هم با سر جواب منفی دارم. آسکر که انگار کنجکاو شده باشد یکبار دیگر پرسید:«پس به چی معتقدی؟». نمی دانستم باید راستش را بگویم یا نه. به احتمال زیاد اگر راست می گفتم با سئوال های بعدی آسکر مواجه می شدم و من به این فکر می کردم که با این دامنه لغات و مهارت جمله سازی افتضاح از پس اداره چنین بحثی بر نمی آیم. برای همین تصمیم گرفتم مِن و مِن کنم و یکجوری سر و ته داستان را هم بیاورم، ولی نمی دانم چرا بر خلاف تصمیمی که گرفته بودم خیلی واضح و روشن از دهانم پرید:«سیاست! من به سیاست اعتقاد دارم». 

آسکر در برابر حرفی که زده بودم یک سئوال ساده پرسید:«چرا؟» و من، که خودم را تووی بد مخمصه ای انداخته بودم، می بایست در جواب این سئوال تک سیلابی حرف هایی پیچیده را در جمله هایی ساده می چپاندم. به همین خاطر جواب دادم:«چون سیاست تنها چیزیه که میشه ازش انتظار معجزه داشت». حرفم آسکر را گیج تر کرد و من ماندم و بحثی که راه انداخته بودم و حالا می بایست مثل کودن های گنده گو از آن بیرون بیایم؛ گیر کردن در چنین موقعیتی یک جورایی کسری داشت. برای همین دنبال راهی می گشتم که بتوانم از حرفی که زده ام دفاع کنم.

در کمتر از چند ثانیه یادم آمد که چند هفته قبل تر – و در جریان یکی از همان ملاقات های کوتاه – به آسکر چیزهایی درباره «برنی ساندرز» گفته بودم. آسکر آن موقع برنی را نمی شناخت و برای همین کمی از برنامه های برنی را برایش توضیح داده بودم. مثل اینکه برنی قصد دارد تا آموزش و پرورش و آموزش عالی را رایگان اعلام کند، بیمه های درمانی و خدمات اجتماعی را به عنوان حق شهروندان به رسمیت بشناسد، حداقل دستمزد را به پانزده دلار برساند، از ثروتمندان مالیات بیشتری بگیرد و غیره.

واکنش آسکر در برابر حرف های آن روزم واکنشی بود که پیش از آن از آدم های دیگری هم دیده بودم:«اینا برنامه های خوبین، ولی اینطور تغییراتی تووی این کشور امکان پذیر نیست». آمریکایی حق دارد که در وهله اول چنین حرف هایی را باور نکند. ثروتمندان این مملکت را قُرق کرده اند، با «رژه تجمل» کمر به زجرکُش کردنِ امید اکثریت مردم بسته اند و خاصه طی چهل سال گذشته به هر شکلی که توانسته اند برای نود و نه درصدِ جمعیت این جامعه قُلدری کرده اند: «وارِن بافِت» - میلیاردر هشتاد و چهار ساله آمریکایی – بارها با وقاحت تمام اعلام کرده که کمتر از منشی دفترش مالیات می پردازد. در چنین وضعیتی جوانی مثل آسکر حق دارد که ملی شدن آموزش و یا افزایش مالیات ثروتمندان را غیر ممکن بداند. باور به تحقق چنین تغییراتی نیاز به آن دارد تا فرودستان شانه به شانه هم بدهند و بیشمار بودن شان را به صورتی عینی بینند و لمس کنند. 

بگذریم. خاطره گفتگوی آن روز و ناباوری آسکر را به یادش آوردم. گفتم که آن روز معتقد بودی چنین تغییراتی در این کشور امکان پذیر نیست و معجزه یعنی وقوع اتفاقاتی  که اکثریت خیال می کند امکان وقوع ندارد. گفتم تصور کن که مردم برنی را انتخاب کنند - که با توجه به آمارهای رسمی شانس بالایی هم برای انتخاب شدن دارد – و تغییراتی که از نظر تو «ناممکن» بود به وقوع بپیوندد، آن وقت چه؟ آیا چنین اتفاقی معجزه نیست؟ 

آسکر حرفی نزد، من هم دیگر چیزی نگفتم. بی صدا رفتم سراغ کُپه ظرف ها و آسکر هم با خمیرهای پیتزا مشغول شد. ولی صورت آسکر مثل وقت هایی بود که ذهنش درگیر شطرنج می شود. آن شب چه چیزی ذهنش را به خودش مشغول کرده بود؟ نمی دانم. و بعد از آن شب به چه نتیجه ای رسید؟ باز هم نمی دانم. منتها تنها کاری که از دست من بر می آمد این بود تا در لحظه آخر، شوک دیگری به ذهن مسیحی اش وارد کنم:

- تو معتقدی که یه روز مسیح برمی گرده؟
- مطمئناً!
- اگه الان ظهور کرده باشه چی؟
- بی خیال پسر!
- آخه برنی ساندرز تووی جوونی هاش «نجار» بوده، فقط موضوع اینه که یهودی زاده است!


[1]  تماشای مستندِ «سرزمین کارتل» می تواند عمق ناامنی و خشونت حاکم بر مکزیک را مخابره کند.         

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر