پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۵

فلاش بَک به آینده : «آگوستِ 1968»- بخش اول

با صراحت سخن گفتن از گذشته، از لحاظ تاریخی، به معنای پذیرفتن آن به شیوه ای که بود نیست؛معنای آن ضبط و ربودن خاطره ای [ یا حضوری ] است که در لحظه خطر می درخشد.
- والتر بنیامین -

بعد از سه روز اعدادِ نهایی بر تابلوی آمفی تئاتر مرکزی شهر شیکاگو نقش می بندد:«1567 رأی در برابر 1041 رأی». اعداد تکلیف را یکسره کرده اند:«تعداد افرادِ موافق ادامه حضور نظامی ارتش ایالات متحد در ویتنام از تعدادِ مخالف های آن بیشتر است». پس از اعلام نتیجه نهاییِ رأی گیری، نوبت ثبت شدنِ آن تصویرهایِ غریب می رسد، تا در گوشه ای از حافظه تاریخ، آماده یِ به یاد آورده شدن باشند: دسته ای از نوازندگانِ حرفه ای و خوش پوش -  در میان هلهله و پایکوبی موافقان ادامه جنگِ ویتنام -  نغمه هایی شاد می نوازند و مخالف های آن جنگِ تباه - با چشم هایی گریان -  بیرق های سیاه را بیرون می کشند، به نشانِ عزا دست های شان را در هوا تکان می دهند و یکصدا ترانه ای غمگین را زمزمه می کنند.

تضاد عمیقِ میانِ موافق ها و مخالف های ادامه جنگ ویتنام، به شکل دیگری، در بیرونِ درب های آمفی تئاتر مرکزی شیکاگو - مکانی که توسط نیروهای پلیس، گارد ملی و سیم های خاردار محاط شده است - جریان دارد. به دستور «ریچارد دِیلی» - شهردار دموکراتِ شیکاگو - 11900 نفر از نیروهای پلیس شهر شیکاگو، 7500 نفر از نیروهایِ گارد ملی مستقر در ایالت ایلینوی، 7500 نفر از سربازهای نیروی زمینی ارتش ایالات متحد و 1000 مأمور مخفی، خیابان های شیکاگو را قُرق کرده اند؛ آنها به جنگ ده هزار جوانِ ترقی خواهِ مخالفِ جنگ آمده اند.

تصویرهای مربوط به پنج روز درگیری میان نیروهای نظامی و امنیتی با مخالف های جنگ ویتنام در آگوست 1968، هنوز هم  در زمره خشن ترین صحنه های سرکوب در تاریخ معاصر ایالات متحد قرار می گیرند. اسنادِ تصویری به جا مانده از وقایع آن سرکوبِ پنج روزه، پلیس های باطوم داری را نشان می دهد که چوبِ سرکوب را به سر و صورت معترض ها می کوبند، نیروهایی را نشان می دهد که دارند گاز اشک آور به سمت جوان های صلح جو شلیک می کنند، مأمورهای مخفی را هنگام خِرکِش کردن مخالف های جنگ نشان می دهد و درجه دارهایی که سلاح سرنیزه دارشان را به سمت سرنشین های غیر مسلح اتومبیل ها نشانه رفته اند. «آبراهام ربیکوف» - سناتورِ وقت ایالت کنتیکت – در همان روزهایِ سرکوب، کیفیت اقداماتِ نیروهای تحت فرمان «ریچارد دِیلی» را با پلیس آلمان نازی مقایسه کرد:«پلیس شیکاگو، برای سرکوب مخالفان، دارد از تاکتیک های گشتاپو استفاده می کند»؛ ادعایی که سناتورِ یهودی تا پایان عمرش بر درست بودن آن پافشاری داشت.

بر اساس گزارش های منتشر شده توسط پلیس، در پایان آن درگیریِ پنج روزه، 589 نفر بازداشت شده و 119 نفر از نیروهای پلیس، و همچنین، 100 نفر از جمعیت معترض زخمی شده اند. در بیستم ماه مارس 1969 هشت نفر از افسرهای پلیس و هشت نفر از رهبرهای آن جمعیت معترض، توسط یکی از هیئت های منصفه عالی شهرِ شیکاگو، محکوم شدند و مسئله به ظاهر فیصله پیدا کرد. با این حال وقایع  آگوست 1968 برای همیشه به شکل زخمی عمیق در دلِ تاریخ حزب دموکراتِ ایالات متحد آمریکا باقی ماند؛ زخمِ عمیقِ جلسه کنوانسیون ملیِ حزب دموکرات در 1968!

مک کارتی، جانسون و جنگ ویتنام!

یوجین مک کارتی
«لیندون جانسون» - سی و ششمین رئیس جمهوری آمریکا – یکی از پر قدرت ترین و در عین حال یکی از ترقی خواه ترین رئیس جمهورهای ایالات متحد به حساب می آید. از یک سو حزب متبوع جانسون، در دوران ریاست جمهوری وی، هم کنترل سنا و هم کنترل مجلس نمایندگان را در اختیار داشت و از سوی دیگر میراث ریاست جمهوری جانسون به فرمان تصویب حقوق مدنی، حق رأی آفریقایی تبارها، خدمات درمانی و همچنین مجموعه ای از اصلاحات اجتماعی ریشه دار گره خورده است. با تمامی اینها پافشاری جانسون بر تشدید جنگ ویتنام، نه تنها در 1968 وی را به منفورترین چهره آمریکا تبدیل کرد، بلکه زمینه شکست انتخاباتی سنگین وی در برابر «یوجین مک کارتی» - سناتور گمنام ایالت مینی سوتا – را چید. جانسون، که در 1964 بالاترین میزان آرای عمومی طی سه دهه ی پیش از آن را به دست آورده بود، در انتخابات مقدماتی سال 1968 حزب دموکرات در برابر یوجین مک کارتی به زانو در آمد: «یوجین مک کارتی» و «رابرت کندی»[1] به ترتیب 38 و 30 درصد از آرا را به دست آوردند و سهم جانسون تنها 5 درصد از کل آرا بود.

«آلبرت آیسِل» - نویسنده و روزنامه نگار – در گفتگویی با «اِمی گوودمَن»، نبرد نابرابر میان سناتور مک کارتی و پرزیدنت جانسون را چنین تشریح می کند:«احتمالاً اقدام یک سناتور دموکرات برای به چالش کشیدنِ رئیس جمهور دموکراتی، که [در عین حال] یکی از قدرتمندترین رئیس جمهورها نیز محسوب می شد، بی پروایی به حساب می آمد، و به یک خودکشی سیاسی معنا می شد»؛ با این حال نتیجه نهایی انتخابات مقدماتی حزب، آن خودکشی سیاسی را به یک ترور انتخاباتی تبدیل کرد؛ پیامِ لیندون جانسونِ مغلوب به مردم آمریکا، سیاستمدارهایِ حرفه ای و افکار عمومی این کشور را در شوکی بزرگ فرو برد:«حزب متبوعم، نمایندگی اینجانب را برای آنکه یک دوره دیگر رئیس جمهور شما باشم قبول نخواهد کرد».

با این همه شکست سنگین جانسون به معنای تن دادن رهبران و مدافعان سیاست های رایج حزب به کاندیداتوری سناتور مک کارتی – کسی که رهبران حزب دموکرات را به بی کفایتی متهم می کرد -  نبود. «یوجین مک کارتی» از جمله سیاستمدارهای مخالف جنگ ویتنام به حساب می آمد و بر خلاف غالب سیاستمدارهای مخالف جنگ، سکوت نمی کرد و در برابر چشم و گوش افکار عمومی نظراتش درباره ویتنام را به زبان می آورد:«واقعیت ها نشان می دهند که هیچ گونه توجیه اقتصادی، و به طور قطع، هیچگونه توجیه دیپلماتیکی برای ادامه این جنگ وجود ندارد. همچنین این جنگ، همانطور که شواهد روزانه به ما نشان می دهد، یک دفاع نظامی نیز محسوب نمی شود و از نگاهِ من مدت هاست که این موضوع [یعنی مخالفت با جنگ] به لحاظ اخلاقی نیز به اثبات رسیده است».

مخالفت های «یوجین مک کارتی» با جنگ ویتنام با چنان قدرتی مواضع موافقان آن جنگ را دود می کرد و به هوا می فرستاد که نه تنها گروه گروه از ترقی خواه ها و جوان های آمریکایی از وی حمایت می کردند، بلکه سیاستمدارهای مخالف جنگ نیز سکوت شان را می شکستند: «رابرت کندی» پس از علنی شدن مخالفت مک کارتی با جنگ ویتنام، و به چالش کشیده شدن «لیندون جانسون» توسط وی، به صف مخالف های جنگ ویتنام پیوست. «آلبرت آیسِل» نیز، در روز مرگ مک کارتی، در مصاحبه ای با رادیوی سراسری ایالت مینی سوتا در اینباره چنین می گوید:«از نظر من، و همچنین از نظر غالب تاریخ نگارها، جای هیچ شک و شبه ای وجود ندارد که مک کارتی در یکی از بحرانی ترین دوره های تاریخ آمریکا نقشی محوری را ایفا کرد و توجه افکار عمومی را به سمت فسادی که در جنگ ویتنام جریان داشت جلب کرد». بنابراین، و با توجه به مخالفت های جدی مک کارتی با جنگ ویتنام، منطقی بود تا رهبران حزب دموکرات و مدافعان وضع موجود زیر بار پذیرفتن نامزدی یوجین مک کارتی نروند: جنگ ویتنام برای هیئت حاکمه ایالات متحد یک امر ایدئولوژیک به حساب می آمد.

تأکید رسمی هیئت حاکمه ایالات متحد آمریکا برای توجیه حضور نظامی این کشور در ویتنام بر مدار استراتژی سیاست خارجه آمریکا در نبرد با کمونیزم دور می زد و وقایع را برای آمریکایی ها بر مبنای «تئوری دومینو» صورتبندی می کردند:«پیروزی کمونیست ها در یک کشور مشخص، باعث می شود تا کشورهای همسایه دولت تازه تأسیس کمونیستی مثل مهره های دومینو سقوط کنند و کمونیست ها کنترل امور را به دست بگیرند». این طرز تلقی اگر چه یک طرز تلقی امپریالیستی به حساب می آمد، ولی در زمره دروغ های شاخدار قرار نمی گرفت. با این وجود حساسیت هیئت حاکمه ایالات متحد و – خصوصاً دموکرات ها که در آن دوران کنترل کاخ سفید، سنا و مجلس نمایندگان را در اختیار داشتند – دلایلی داخلی نیز داشت که تریبون های رسمی صحبتی از آنها به میان نمی آوردند.

جنگ ویتنام: سنگرِ حفظ وضعیت موجود

در سال 1968 رهبرهای جنبش حقوق مدنی آمریکا – و خصوصاً شخص مارتین لوتر کینگ – بعد از به دست آوردن پیروزی هایی بزرگ فکر تعمیق جنبش را در سر داشتند و آینده جنبش حقوق مدنی آمریکا را به افق های مبارزه طبقاتی گره می زدند. «مارتین لوتر کینگ» در آن دوران به صراحت می گفت «آمریکا برای ثروتمندان کشوری است سوسیالیستی و برای فقرا کشوری به شدت فردگرا»؛ یعنی برخورداران امکان دفاع از منافع طبقاتی شان را دارند ولی فقرای این مملکت نه. وی در آن دوران مسئله تبعیض نژادی را از منظر منافع طبقاتی صورتبندی می کرد و چشم انداز بعدی جنبش حقوق مدنی را چنین توصیف می کرد:«در حال حاضر ما برای به دست آوردن برابری واقعی، یا همان برابری اقتصادی، مبارزه می کنیم. ما می دانیم که ادغام کردن سالن های غذا خوری سیاه پوست ها و سفید پوست ها کافی نیست؛ ادغام کردن سالن های غذا خوری سفید پوست ها و سیاه پوست ها چه سودی برای مردی دارد که قادر به پرداخت پول یک همبرگر و یک فنجان قهوه نیست؟».

«یوجین رابینسون» - روزنامه نگار سیاه پوست و دستیار پیشینِ سردبیر «واشینگتن پست» - در ژانویه 2015 مقاله ای منتشر کرد تحت عنوان «نبوت مارتین لوتر کینگ برای عدالت اقتصادی» که بر همین میراث مغفول مانده کینگ تأکید داشت:«همانطور که دستاوردها و از خودگذشتگی های مارتین لوتر کینگ را جشن می گیریم، می بایست به لبه های تیز میراث وی نیز توجه کنیم. میراثی که فراموش کردن آن خطاست: مارتین لوتر کینگ به نابرابری به عنوان یک ایراد اساسی و تراژیکِ جامعه نگاه می کرد». از این رو بر خلاف مارتین لوترکینگِ نمادین شده ی مورد علاقه فرهنگ رسمی، وی مسیحی مؤمنی که سقف مطالباتش به برابری نژادی میان سیاه پوست ها و سفید پوست ها ختم می شد نبود و در روزهای پایانی عمرش ایده سازماندهی یک راهپیمایی بزرگ را داشت: «راهپیمایی مردم فقیر». تزریق ایده های سوسیالیستی به جنبشی عظیم در ابعاد جنبش حقوق مدنی آمریکا، هیئت حاکمه آمریکا را با وحشتی بزرگ مواجه می کرد و جنگ ویتنام در چنین شرایطی نقشی کنترل کننده بر عهده داشت.

در فیلم سینمایی «شکارچی گوزن» مخاطب در ظاهر با روایتی استوار بر ارزش های انسانی روبرو می شود در مذمت جنگ و خشونت: آدم هایی علاقه مند به اسلحه و شکار به اسم دفاع از وطن، ولی در اصل برای ماجراجویی و تیر در کردن، راهی ویتنام می شوند، خشونت کنترل نشده ای که در ویتنام جریان دارد از آنها مشتی آدم علیل و عقل باخته می سازد و دست آخر قهرمان اصلی – که از قضا ماهرترین شکارچی جمع نیز هست – به منظور نفی هرگونه خشونتی عادت خشن شکار حیوانات را ترک می کند. جدای از این سطح ظاهری، لایه های زیرینِ اثر سترگ «مایکل چیمینو» در حال مخابره پیام سیاسیِ مشخصی به مخاطب است: سرکوب طبقه کارگر آمریکا در جریان جنگ ویتنام.

شخصیت های فیلم «شکارچی گوزن» کارگرهای صنعتی ساکن ایالت پنسیلوانیا هستند؛ ایالتی که بالاترین جمعیت طبقه کارگر آمریکا در آنجا سکونت دارد. سکانس طولانی آغاز فیلم کارگرهایی را نشان می دهد که در یک کارخانه ذوب آهن مشغول کارند و یک سوم ابتدایی فیلم نیز به شکلی دقیق - در لا به لای سوت کارخانه و رفت و آمد قطار -  سبک زندگی، روابط و دغدغه های کارگرهای همان کارخانه را به تصویر می کشد؛ کارگرهایی که در یک سوم میانی فیلم در ویتنام می جنگند و در یک سوم پایانی وقتی که به خانه بر می گردند مخاطب می بایست به تماشای جنون تمام و کمال آنها بنشیند.

 کدهای فیلم «شکارچی گوزن» واضح و روشن است: طبقه کارگر آمریکا پیاده نظام جنگ ویتنام را تشکیل می داد. کدهایی که آمارهای رسمی  نیز بر درستی آنها صحه می گذارند: هشتاد درصد از سربازهای آمریکایی اعزام شده به خاک ویتنام جزو طبقه کارگر و فقرای آمریکا بودند. به همین خاطر نیز جنگ ویتنام پیش از آنکه «باتلاق ارتش ایالات متحد» باشد، مسلخ طبقه کارگر و فقرای این کشور بود و نقش سرکوب گر جنگ ویتنام در مناسبات داخلی ایالات متحد نیز از همین زاویه قابل فهم است: هدف قرار دادن پایگاه اجتماعی جنبش های چپ و سوسیالیستی.

در حقیقت زمانی که بوق های تبلیغاتی هیئت حاکمه به طور سیستماتیک ارزش های ناسیونالیستی را به خورد طبقه کارگر و فقرای ایالات متحد می داد و دسته دسته به جهنم ویتنام اعزام شان می کرد، عملاً آن دسته از نیروهای اجتماعی را که جریان های ترقی خواه می بایست به منظور ایجاد تغییراتی در جهت تحقق عدالت اجتماعی و اقتصادی، بر روی آنها حساب کنند را بر روی هوا می قاپید. به همین خاطر نیز تن دادن به خواست «یوجین مک کارتی» در سال 1968 مبنی بر پایان جنگ ویتنام، به یک معنا یعنی ول کردن طبقه کارگر و فقرای آمریکا به امان خدا در مقابل ایده های سیاسی و جذابِ مخالف های وضعیت موجود، به خصوص که سال 1968 در آمریکا ملتهب ترین سال دهه ملتهب 1960 نیز به حساب می آمد. ترور «مارتین لوتر کینگ» در آوریل همان سال مجموعه ای از گسترده ترین شورش های تاریخ ایالات متحد آمریکا را کلید زد: در پایان تابستان سال 1968، صد و بیست و پنج شهر مختلف آمریکا در آتش شورش ها می سوخت. شورش هایی که پلیس های محلی – خصوصاً در ایالت های جنوب و غرب میانه - از پس کنترل کردن آنها بر نمی آمدند و پای نیروهای گارد ملی نیروی زمینی وسط کشیده شد.  

مک کارتی – ساندرز : سرشاخ شدن با وضعیت موجود

«بِرِت پارکر» - سردبیر مجله سیاسی دانشگاه استنفورد – نخستین کسی بود که وضعیت انتخابات مقدماتی حزب دموکرات آمریکا در سال 2016 را با انتخابات مقدماتی این حزب در سال 1968 مقایسه کرد. وی به تاریخ 31 اکتبر 2015 و در مقاله ای تحت عنوان «بازگشت به آینده: انتخابات مقدماتی حزب دموکرات در 2016 و 1968» چنین می نویسد:« [در سال 1968] یوجین مک کارتی – سناتور ایالت مینی سوتا – نیز نقشی شبیه به نقش برنی ساندرز [در سال 2016] را بازی می کرد: تشکیل ائتلافی از لیبرال ها و جوان ها در برابر جنگ نیابتیِ لیندون جانسون. مک کارتی نیز شبیه به ساندرز در ابتدا شانس چندانی برای پیروزی در انتخابات مقدماتی حزب دموکرات نداشت، با این حال خیلی سریع به تهدیدی برای به دست آوردن پستِ ریاست جمهوری تبدیل شد».

اشاره پارکر به شباهت میان مک کارتی و ساندرز، یک یادآوری درست است، ولی چنین شباهتی تنها در گرایش سیاسی و گروه سنی حامیان آنها خلاصه نمی شود. موفقیت «یوجین مک کارتی» و «برنی ساندرز» در جذب آرای ترقی خواه ها و جوان های آمریکایی در تأکید صادقانه هر دو سیاستمدار بر ناکارآمدی وضعیت موجود ریشه داشت و دارد؛ وضعیتی که هم هیپی ها از آن متضرر می شدند و هم هزاره سومی ها را به ستوه آورده است: در پایان دهه 1960 بین پنجاه تا صد هزار نفر از آمریکایی ها برای فرار از جهنم ویتنام به اروپا و کانادا مهاجرت کردند و هزاره سومی ها نیز در حال حاضر بدهکار ترین نسل تاریخ ایالات متحد به بانک ها و مؤسسه های مالی محسوب می شوند.

در سال 1968 یوجین مک کارتیِ پنجاه و دو ساله نیز - شبیه به برنی ساندرز - رؤیایی در سر داشت و، با تکیه بر توان سیاسی موجود در همان رؤیا، وضعیت موجود را به چالش می کشید: رؤیای پایان دادن به جنگ ویتنام. اگر امروز برنی ساندرز به وسیله اعدادی ساده ناکارآمدی وضعیت موجود، و به تبع آن، ضرورت تغییر این وضعیت را برای آمریکایی ها عینی سازی می کند، یوجین مک کارتی نیز به همین شیوه از اعداد استفاده می کرد؛ اعدادی که به جنگ وضعیت موجود آمده بودند:«چهار سال پیش آمریکا سه هزار مرد در ویتنام داشت و ما می گفتیم در حال پیروزی در این جنگ هستیم. سه سال پیش ما شانزده هزار مرد در ویتنام داشتیم و می گفتیم در حال پیروزی در این جنگ هستیم. دو سال پیش ما صد هزار مرد در ویتنام داشتیم و می گفتیم در حال پیروزی در این جنگ هستیم. سال گذشته ما دویست و پنجاه هزار مرد در ویتنام داشتیم و می گفتیم ما در حال پیروزی در این جنگ هستیم. امروز، ما پانصد و پنجاه هزار مرد، و بیش از صد هزار کشته و زخمی، در ویتنام داریم و همچنان می گوییم ما در حال پیروزی در این جنگ هستیم».

همانطور که پیش تر نیز اشاره شد، هیئت حاکمه ایالات متحد توانسته بود حضور نظامی اش  در خاک ویتنام را به امری ایدئولوژیک تبدیل کند و هرگونه تخطی از این امر ایدئولوژیک معنایی جز در افتادن  با وضعیت موجود نداشت. از این رو زمانی که یوجین مک کارتیِ شاعر پیشه از یک سو مشروعیت اخلاقی آن جنگِ بیهوده را از ریخت می انداخت و از سوی دیگر نیز به زبان ساده اعداد افکار عمومی را قانع می کرد که جنگ ویتنام نه منافع اقتصادی برای ایالات متحد دارد و نه توجیه نظامی، عملاً مبارزه انتخاباتی اش را از سطح حزبی فراتر می برد و به نبردی علیه هیئت حاکمه ایالات متحد تبدیل می کرد. برنی ساندرز نیز به واسطه تأکید بر فقدان عدالت اقتصادی و اجتماعی در جامعه آمریکا و همچنین اخطار در مورد روند استحاله دموکراسی آمریکا به الیگارشی، نه تنها چالشی علیه رهبرها و مدافعان سیاست های رایج حزب دموکرات به وجود آورده، بلکه کل هیئت حاکمه ایالات متحد را به چالش کشیده است.

سیاست، بر بستر قواعد دموکراتیک، زبان خاص خودش را دارد. محافظه کارها – به منظور حفظ وضعیت موجود - می توانند جمعیتی بزرگ را از دخالت مؤثر سیاسی دلسرد کنند[2]، اما زمانی که یک فرد و یا جریان سیاسی بتواند به شکلی بی سابقه، در جذب آرای ترقی خواه ها و جمعیت جوان موفق عمل کند، پیامی روشن به مدافعان و محافظان وضعیت موجود ارسال کرده است:«وضعیت موجود دیر یا زود تغییر می کند و سویه این تغییرات توسط نقشه راه ما تعیین می شود». حمایت جوان های آمریکایی از برنامه های یوجین مک کارتی در سال 1968 و «برنی ساندرز» در سال 2016 نیز همین پیغام را به مدافعان وضعیت موجود ارسال کرد و می کند. به همین خاطر می بایست روند یادآوری انتخابات مقدماتی حزب دموکرات در سال 1968 و به خصوص جلسه کنوانسیون این حزب و حاشیه های خشن آن در همان سال، توسط کلان رسانه های آمریکایی را از همین منظر تحلیل کرد.

ادامه دارد ...





[1]  «رابرت.اف. کندی» برادر «جان. اف. کندی» که از جمله نامزدهای انتخابات مقدماتی حزب دموکرات در 1968 بود. وی در پنجم ژوئن 1968 – بعد از پیروز شدن در ایالت کالیفرنیا – به ضرب گلوله یک جوان بیست و چهار ساله فلسطینی کشته شد.
[2]  آمارها نشان می دهد که در جریان آخرین انتخاباتِ سراسری ایالات متحد در سال 2014 «شصت و سه درصد از کل مردم آمریکا و هشتاد درصد از جمعیت جوانِ این کشور» رأی نداده اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر