«درست
است که از صد نفر یکی می برد، ولی چه باک؟» [1]
شصت و هشت مایل دورتر، جایی واقع در شمالِ کلان
شهر «دالاس – فورث وورث»[2]
و در خاک ایالت اوکلاهُما، دژی استوار و غیر قابل تسخیر بنا نهاده اند. دژی شلوغ و
مملو از جمعیت، که از ابتدا تا پایان شب، چیزی در اطرافش به چشم نمی آید مگر ظلمت
و کور سویِ لرزان چراغ اتومبیل هایی که از دور به جانب دژ می آیند. در ساعات اولیه
صبح ولی چشم اندازهای خیال انگیزی دیده می شود از مرتع های سر سبزِ محصور در
حصارهای چوبی و اسب هایی چابک در حالِ چرا. تصاویری که چیزی از سکانس های زیبای
فیلم های وسترن کم ندارد. با این حال بعید می دانم بخش قابل توجهی از گله مهمانانِ
دژ، آن چشم انداز خیره کننده را – دست کم برای یکبار - تماشا کرده باشند.
اگرچه در دو سوی دژ دو ساعت بزرگ خودنمایی می
کند، اما درون دژ ساعتی در کار نیست. تا شعاع دو – سه مایلی دژ نیز تمامی وسایل
ارتباطی روزمره از کار می افتد: تلفن، اینترنت و جی.پی.اس هیچ کدام آنتن نمی دهند.
دژ زمان را زجر کُش می کند، آن را به عقب می راند و با هر گامی که به جانب دژ
برداشته می شود، زمان نیز آهسته آهسته رنگ می بازد. دژ مکانی است منهای زمان؛ گویی
به شکل اعجاز انگیزی وعده جاودانگی می دهد.
محوطه پارکینگ دژ را سکوت نسبتاً سنگینی در
اختیار دارد. بیرون دژ فقط صدای موتور اتومبیل های در حرکت، گفت و گوهای نامفهوم
مهمان ها و زوزه های بادی که بر زمین هموار حاشیه دژ می وزد به گوش می رسد. با این
وجود بعد از رد شدن از دروازه ورودی دژ، حجم سنگینی از دود سیگار، بوی ترش الکل جا
خوش کرده در معده مست ها، سر و صدای کر کننده مبتذل ترین انواع موسیقی و صدای زنگ
دستگاه ها جسم را می بلعد.
در میان تمامی صداها، صدای کلافه کننده زنگ
دستگاه ها بیش از مابقی در خاطرم مانده است. نخستین بار وقتی از دروازه دژ عبور
کردم با مجموعه تصاویری در ظاهر بی ارتباط با یکدیگر مواجه شدم که زیر فشار زنگ
لاینقطع دستگاه ها له می شدند : گروهی در صف انتظار قسمت اطلاعات دژ به صف ایستاده
بودند، آدم هایی با لیوان هایی در دست از کنار هم عبور می کردند، عده ای پای
دستگاه ها ایستاده بودند، صف طولانی دستگاه خود پرداز، چند نفری از خوشحالی فریاد
می کشیدند، همه سیگار دود می کردند، پیش خدمت هایِ دژ سینی به دست میان مهمان ها و
دود سیگارشان لول می خوردند، رقص نور، مردی که با التماس انگشتش را به یکی از
دستگاه ها می کشید و زنی مسن که در گوشه ای گریه می کرد و مردی که دلداری اش می
داد. تمامی این ها زیر بار صدای زنگ دستگاه ها له می شدند؛ درست مثل «رابرت دنیرو»
که در آن شیره کِش خانه لعنتی چینی ها، تصاویر درهمی از خاطراتش زیر فشار زنگ تلفن
له می شد.
زائرانِ جَک پات!
در بسیاری از مناطق کلان شهر «دالاس – فورث وورث»
تبلیغات دژ به چشم می خورد. برای بخش قابل توجهی از ساکنان این کلان شهر عادی به
نظر می رسد اگر در حال رانندگی در بزرگراه ها بیلبوردهای تبلیغاتی دژ را ببینند.
برای آنها عادی است که در صندوق پستی شان کاغذهای تبلیغاتی دژ را پیدا کنند: فلان شعبده
باز یا فلان خواننده جنوبی در تاریخ ذکر شده در برگه به دژ می آید، در بهمان تاریخ
به مشتری های بالای پنجاه سال صبحانه رایگان داده می شود، برای اعضای دژ کوپن های
تخفیف ارسال می شود. دژ دستگاه تبلیغاتی عظیمی دارد. غالب افراد ساکنِ کلان شهر «دالاس
فورث وورث» دست کم یکبار در ماه به یاد می آورند که دژ همچنان پا برجاست. حتی برای
ساکنین کلان شهر، کلمه «اوکلاهُما» پیش از آنکه یادآور یکی از ایالات باشد، اسم
رمزی است برای یادآوری دژ. دژ حضوری سنگین در زندگی روزمره ساکنین کلان شهر دارد و
این حضور روزمره را به دستگاه تبلیغاتش مدیون است؛ به دستگاه تبلیغاتِ دژِ «وین استار».
دژِ «وین اِستار»، آنگونه که دستگاه تبلیغاتش
ادعا می کند، بزرگ ترین کازینوی ایالت اوکلاهُما و یکی از بزرگ ترین ها در ایالت
متحد است. در اینجا ابعاد فیزیکی کازینو ارتباطی با کیفیت آن ندارد. اگرچه تا به
حال به غیر از «وین اِستار» کازینوی دیگری را از نزدیک ندیده ام اما با توجه به
اطلاعات پراکنده ای که از کازینوهای دیگر جمع آوری کرده ام، دژ وین استار، اگر بی
کیفیت ترین کازینوی جهان نباشد قطع به یقین یکی از بی کیفیت ترین هاست. به عنوان
مثال در اغلب کازینوهای لاس وگاس بدون اینکه مبلغی از مهمان ها اخذ شود با
غذا،مشروب و سیگار از آنها پذیرایی می کنند. «وین اِستار» اما از مهمان هایش با
نوشابه های گاز دار بی کیفیت و قهوه های
بد طعم پذیرایی می کند. معماری فضای داخلی یک کازینوی با کیفیت به شکل
جذابی طراحی می شود که مهمان ها احساس کسالت نکنند، «وین اِستار» اما شبیه به
دالانی بلند و تو در توست که در تمام فضاهای خالی اش یکی از دستگاه ها را زور چپان
کرده اند.
فضا و طراحی داخلی دژ مرا به یاد اماکن مقدس می
اندازد. پیش تر هم اشاره شد که فضای داخلی دژ چیزی نیست مگر دالانی طولانی و توو
در توو که دستگاه های مختلف «جک پات» و میزهای بازی را در آن زورچپان کرده اند. با
این حال باید به این نکته توجه داشت که بازی های دژ از دو دسته تشکیل شده اند :
بازی های انفرادی و بازی های گروهی. فضای داخلی دژ را نیز بر همین مبنا طراحی کرده
اند. از هر یک از دروازه های دژ که وارد شوید ابتدا با فضای اختصاص یافته به بازی
های انفرادی، یا همان دستگاه های «جک پات»، رو به رو خواهید شد و بعد اگر کمی به
جانب چپ یا راست حرکت کنید، میزهای بازی، یا فضاهای مربوط به بازی های گروهی، را
خواهید دید و باز اگر به سمت راست یا چپ حرکت کنید باز هم دستگاه های جک پات
چیده شده اند. بیش از نود درصد مهمان ها
در بدو ورود به دژ در فضای مربوط به بازی های انفرادی لنگر می اندازند و ده درصد باقی
مانده یا سراغ بازی های گروهی می روند و یا در میان جمعیت لول می خورند؛ گاهی پای این
دستگاه و این میز و گاهی پای آن دستگاه و آن میز.
و اما چرا این فضا شبیه به یک مکان مقدس است و
یا دست کم بی شباهت به آن نیست؟
در قسمت کم عرض دالان، یعنی جایی که بازار بازی
های انفرادی داغ است، آدم هایی روی صندلی ها و پای دستگاه های شان نشسته اند. آنها
حرفی نمی زنند. تنها با چشم های از حدقه در آمده به صفحه دستگاه چشم دوخته اند تا
اعداد شانس بر صفحه ظاهر شود. آنها شبیه زائران خسته ای که پای مکانی مقدس به زانو
در می آیند، در برابر دستگاه های جک پات زانو می زنند. آنها به تقلید از همان
زائران، که بر ضریح اماکن مقدس دست می کشند و طلب شفا و گشایش اقبال دارند، بر
صفحه دستگاه دست می کشند تا بر روی اعداد شانس بایستد. آنها چشم انتظار اقبال
بلندی هستند که به کمتر کسی رو می کند، ولی قصه های زیادی درباره آن شنیده اند و
نقل می کنند. قصه هایی آمیخته به رنگ و بوی افسانه : «مرد یا زنی – که درست در
کنار من نشسته بود - در یک شب چند هزار
دلار به جیب زد».
این دست قصه ها بی شباهت به قصه هایی که حول
اماکن مقدس مذهبی شکل می گیرد نیست. زائران هم یک دو جین قصه آمیخته به افسانه در
آستین دارند که – خود آگاه یا ناخودآگاه - در توجیه فعل غیر عقلانی «زیارت» برای این و آن
روایت می کنند. با وجود این نکته چیز دیگری است. اینجا راست و دروغ بودن قصه ها
چندان اهمیتی ندارد. بدیهی است حتی اگر خاطره فلان مهمانِ دژ، که با چهره ای در هم
و حالی عصبی جرعه ای از نوشیدنی بی کیفیت دژ را سر می کشد و در حالی که چشمانش را
به جایی به غیر از چشمان مخاطبش می دوزد، زیر رگبار بی امان موسیقی مبتذل و صدای
دستگاه ها، حسرت برد چند هزار دلاری مرد یا زنی را می خورد، واقعی باشد می توان با
تلنگری از سر جدل بنیان حافظه اش را به سخره گرفت: «به غیر از آنکه شاهد بردهای
چند هزار دلاری دیگران بوده ای، باخت های خودت و دیگران را هم به خاطر می آوری؟».
در متنی می خواندم انسان گذشته را آنگونه که دوست دارد به خاطر می آورد. به این
معنا که گذشته با توجه به ایده ها، برنامه ها و چشم اندازهای هر فرد یا گروهی
بازسازی می شود.
فضای قُدسی مربوط به بازی های گروهی اما
داستان دیگری دارد. فضای آن قسمت شبیه به
سلول های انفرادی نیست، بلکه مهمان ها پای میزهایی نشسته اند و دسته جمعی بازی می
کنند. کارِ گروه اخیر چندان شباهتی به زیارت ندارد. زیارت کردن فی نفسه عملی فردی
است. بازی های گروهی دژ به یک مناسک مذهبی در حیاط یک زیارتگاه شباهت دارد. آنها
گاه همصدا می شوند. بر خلاف زائران دستگاه های جک پات یکدیگر را می بینند و گاهی
با یکدیگر صحبت هم می کنند. برای هم فندک می زنند. بُرد یکدیگر را تبریک می گویند
و یا برای باخت به همدیگر دلداری می دهند. این بخش – که اقلیت کوچکی از مهمان ها
به سراغش می روند – به خاطر دارا بودن جذابیت های هر فعالیت گروهی ویترین دژ است.
جایی است که حتی به لحاظ طراحی داخلی نور بیشتری بر آن می تابد، روشن تر است و
خدمتکاران دژ به طور مدام به آن سر می زنند و از مشتری ها سفارش می گیرند. ویترین
دژ آنقدر خفه و دلگیر نیست. با این حال مثل ویترین هر مغازه ای کمترین سهم را از
فضای مغازه در اختیار دارد.
چهره مستهجن فرودستان
جوامع طبقاتی مجموعه ای از اتیک ها را به افراد
می چسباند که بیش از هر چیز پایگاه طبقاتی
آنها را به دیگران مخابره می کند. این اتیکت ها در مواقعی به داغ ننگی می مانند بر
پیشانی و در مواردی بخشی از سرمایه فرهنگی – طبقاتی افراد به حساب می آید که مایه
فخر و مباهات شان می شود. در ایالات متحد – یا به بیان درست تر – در بخش هایی از
ایالات متحد که نگارنده آنها را از نزدیک دیده است، تناسب یا عدم تناسب اندام فرد
از جمله آن اتیک ها به شمار می آید: فرودستانِ این کشورعموماً بدن هایی چاق و از
ریخت افتاده دارند و طبقات متوسط و متوسط به بالا بدن هایی متناسب تر.
در ریشه یابی پدیده چاقی می توان بر دلایل
مختلفی انگشت گذاشت. چاقی صورت مسأله ای است که پرداختن به آن زمان و انرژی می
طلبد و می بایست مفصل درباره آن صحبت کرد. پدیده چاقی پدیده ای پیچیده، چند وجهی و
به طور قطع سیاسی است. به عنوان مثال – و از منظر چپ - بخشی از ریشه های این پدیده
می تواند به تشویق مداوم بازار به عمل بلعیدن بر گردد، که نتیجه چنین فعلی برای طبقه کارگر چیزی نیست
مگر خریدن و بلعیدن مواد غذایی بی کیفیت و ارزان که از اکثریت افراد این طبقه کوهی
از گوشت و چربی ساخته است. با این حال – و
باز هم از منظر دستگاه فکری چپ - بخش دیگر مسأله به فرهنگ و سبک زندگی منفعلانه
خود طبقه کارگر این کشور در برابر پیشروی بازار مربوط می شود. مختصر و مفید یعنی
آنکه طبقه کارگر در برابر تبلیغات بازار منفعلانه عمل می کند. فرودستان به تبلیغات
بازار تن می دهند، در صورتی که می توان به این تبلیغات تن نداد. می توان در سطحی فردی در برابر فرهنگ
بازار مقاومت کرد. می توان با تکیه به نوعی عقلانیت انتقادی به غرایز مهار زد و تا
این اندازه ولعِ بلیعدن همه چیز را نداشت. در کشوری شبیه به آمریکا، که بازارِ مواد
غذایی متنوع و وسیع است، می توان هر آشغالی را در خندق بلا نریخت؛ می توان کمتر
بلعید ولی کیفیت مواد غذایی مصرفی را بالا برد. در هر صورت، پدیده چاقی در ایالات
متحد، ظرفیت آن را دارد که موضوع پژوهش های جدی جامعه شناسان قرار بگیرد یا دست کم
– درباره بخشی که به نگارنده مربوط می شود – می توان در یک گزارش – مقاله مفصل تر به آن پرداخت تا شاید رابطه میان سرکوب سیاسی – طبقاتی و
پدیده چاقی در این جامعه مشخص تر شود.
در ادامه آنچه پیرامون پدیده چاقی و ارتباط آن
با پایگاه طبقاتی افراد در ایالات متحد گفته شد، می توان ادعا کرد تنور وین استار
را جیب های فرودستان گرم می کند. این را می توان از وضعیت بدنی غالب مشتری ها
فهمید: مردمانی چاق و فقیر. پشت ردیف دستگاه های پر سر و صدا بدن هایی از ریخت افتاده و چاق لم داده اند. کوه
های گوشت و چربی – یا مصرف کنندگان مواد غذایی ارزان - با آن نوشابه های گازدار و
قهوه های بد طعم در دست. با سیگارهای ارزان در لای انگشت ها. با صدای نفس های پر
سر و صدایِ چندش آور و خرناسه هایی شبیه به خوک. بی آیندگانی که همزمان هم بازنده
اند و هم شبیه به بازنده ها فکر می کنند. بازنده های بی مسئولیتی که با پول
خردهایی که به کازینو می آورند هزار و یک رؤیا می بافند. بزدل هایی که شجاعت
جنگیدن برای «ساختن» یک زندگی بهتر را ندارند. آنها که قرار بود چیزی برای از دست
دادن نداشته باشند مگر زنجیرهای شان، اما حالا زیر سیطره «بازار آزاد» حتی به
مفهومی به نام «همبستگی طبقاتی» نمی شاشند. آنها زائران از نفس افتاده و مغموم دستگاه
های جک پات هستند. متوسلینِ به اعداد شانس. کسانی که اساساً برای باخت به دژ پا می
گذارند. آنها که در ادامه یک حذف ساختاری و مداوم به باختن خو گرفته اند. آنها نقش
بازنده را قبول کرده اند؛ نقش پشت پا خورده گانِ از خود بیگانه ای که با باخت به
اُرگاسم می رسند. گله ای که چهره مستهجن فرودستان را ترسیم می کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر