«به بهار چه گفتی که چنین پژمرد؟»
- عباس نعلبندیان –
تابلویی از «ادوارد مونش» |
خسته تر از آنم که حرفی معقول از دهانم بیرون بجهد؛ دنیای
این روزهایم از ریخت افتاده تر از این حرف هاست. در جای بدی از تاریخ ایستاده ایم.
حرفم را قبول کن این نقطه از زمان جای منحوسی است؛ پر از حرمان و رنج بیهوده. بدترین
شکنجه ها و وقیح ترین بی تفاوتی ها با هم ظهور کرده اند. انگار فکر و جسم عابرها سِر
شده باشد: به هم لبخند می زنند و از کنار هیولای هزار سر فاجعه عبور می کنند ولی
آب از آب تکان نمی خورد. به آخرین نسل انسان های شریف قسم که این زندگی ارزش این
همه بد بیاری را ندارد. آخر این درد لعنتی را باید با چه کسی قسمت کرد؟ سرم را روی
شانه چه کسی بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؟ کجاست آن کس که به این زندگی زخم خورده
شهادت دهد؟ کجاست؟
آدم که سرش را می چرخاند همه دارند حرف می زنند و حرف می
زنند، ولی کسی عین خیالش نیست که ما – ما مردم بی لبخند – صدایی نداریم و هیچ کس
درباره ما حرفی نمی زند. این موضوع حتی از خود دردها و رنج ها هم درد آورتر است.
گاهی هم - که خیلی به ندرت – کسی پیدا می شود تا حرف های ما را بزند، سریع کلکش را
می کنند. طوری زیر پایش را خالی می کنند که عطای این زندگی را به لقایش ببخشد. هدایت
یکبار برای همیشه نوشت:«در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته
می خورد و می تراشد» و بعد از صحنه روزگار محوش کردند. آن هم به پیچیده ترین شکل
ممکن: با دست های خودش!
این وقایع و احساسات و رنج های بی نام، همه چیزهایی هستند
که آدمی باید در هر زمان و هر لحظه ای به این فکر کند که چه طور می تواند آنها را
بیان کند یا به عبارت دیگری نام پذیرشان کند. اگر نه ما بی صدایان تاریخ زودتر از
مرگ جسمی خواهیم مرد. این سرنوشت غمگین را بارها دیده ام. مگر غیر از این است که
خیلی از عابرهای خیابان چیزی بیشتر از مرده های متحرک نیستند؟ مرده هایی که کسی به
خاطر مرگ تدریجی آنها ککش هم نمی گزد.
آدم هایی را دیده ام که زنده به گور می شوند، در شهری که
آسمانش گرفته ترین آسمان هاست و زمینش تب دار و رنج کشیده. در محله هایی با
ساختمان های قد و نیم قد توو سری خورده، کوچه های باریک و دیوارهایی که از فرط
خسته گی برزخی مطلق ساخته اند : نه می میرند و نه تن به زندگی می دهند. در سبزی
بی رمق و خاک آلود پارک هایی که جایی است برای کز کردن پرنده های سرگردان،
معتادهای تزریقیِ از نفس افتاده و نگهبان های پیر و کلافه ای که زورشان فقط به «کودکان
اعماق» می رسد. در میدان هایی که دور تا دورش را کارگرهای فصلی – با آن بوی تند
سیگارهای شان - قرق کرده اند.
حالا تو بگو، غم اصالت بیشتری دارد یا شادی؟ چه طور می توان
از شادی دم زد وقتی به زورِ جبری نامرئی دقیقه به دقیقه افسرده تر و غمگین تر می
شویم؟ این ها جواب هایی نیست که آدمی بتواند به راحتی به زبان شان بیاورد. از یک
طرف همین نادیده گرفتن ها، همین بی تفاوتی ها آدم را خفه می کند از یک طرف صدای پای گزمه های لعنتی جانت
را به لرزه در می آورد؛ هر دوی این ها دو روی یک سکه اند.
در وضعیت هایی که سیاست را به حاشیه برده اند ولی همچنان
سیاست از نان شب هم واجب تر است، بدترین شرایط ممکن نصیب آدم هایی می شود که هنوز
به آرمانی سیاسی وفادار مانده اند. آنها تنها می مانند؛ در مقابل نگاه سرد و بی
روح صاحبان بدن ها و فکرهای وا داده تنها می مانند. آنها عقل باخته گانی منزوی
خطاب می شوند که در چارچوب های بسته خودشان گیر افتاده اند. آدم های ابلهی که توان
لذت بردن از همین «خوشبختی های کوچک» را هم ندارند. اما این ها از کدام خوشبختی
حرف می زنند عزیز؟ وقتی حتی آدمی تنها به شرطی می تواند اختیار جمسش را داشته باشد
که هر روز صبح با وضعیت نکبت بار موجود بیعت کند. این ها از کدام خوشبختی حرف می
زنند؟
فاصله زیاد است و فرصت به شکل غم انگیزی کوتاه، اگر
نه این حرف ها سر درازی دارد. باید باز هم در یک غروب پاییزی نمناک هم دیگر را
ببینیم. آن وقت با هم بزنیم به دل خیابان شلوغ، بر بالای اولین پل عابر پیاده
بایستیم، سیگاری آتش کنیم و در همان حال که به چراغ های رنگارنگ ماشین ها چشم
دوخته ایم از بار رنجی که به دوش می کشیم حرف بزنیم. از این حرف بزنیم که کی و کجا
همدیگر را گم کردیم؟ کجای راه را اشتباه آمدیم که این همه دور افتاده ایم؟ تو خودت
بهتر از هر کس دیگری می دانی که قرار این نبود! قرار این نبود که هر وقت به خیابان
پا می گذاریم غم غریبی روی قلب مان سنگینی کند، که سر در گریبان و گم کرده راه از
کنار هم عبور کنیم. قرار چیز دیگری بود که حالا تنها احساس ناشی از فقدانش بر جای
مانده است؛ احساسی که ممنوعش کرده اند، یک زخمِ درشت و ممنوع.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر