دربارهٔ رمانِ «از آینه بپرس» اثر شهلا شفیق
«- چگونه خودت را ساختی؟
- زخم به زخم».
– محمود درویش[1]
–
[این مقاله در رسانهٔ پارسی منتشر شده
است. اینجا متن کامل ترِ این مقاله را می خوانید.]
هر سه حادثه غافلگیرم کرد. هر بار اما گیجیِ ناشی از حیرت که می گذشت، سئوالی
آزاردهنده سراغم می آمد: چرا وقایعِ سبب سازِ چنان لحظه های غمباری را ندیده
بودم؟[3]
فرایندِ پیدا کردنِ پاسخهایی معقول، خاطره هایی از آن سه زن را به یادم می آورد
که به طور مستقیم به زخم هایِ پیدا و پنهان شان ارجاع می داد. تجربهٔ خواندنِ
رمانِ «از آینه بپرس» هم چنین کیفیتی داشت. پایانِ غافلگیرکنندهٔ رمانْ بارِ دیگر
سئوالِ آزاردهنده را به جانم انداخت: کدام قسمتهایِ داستان را از دست داده بودم که
پایانش تا این اندازه حیرت زده ام کرد؟
درنگ بر زخم هایِ آن زنها محنت افزا بود؛ تجربه ای سوزان که یکی از پرده هایِ
آهنینِ مقابلِ دیده ام را ذوب کرد. به این معنا نیکبخت بودم. برخی اهل نظر می گویند
شناختِ از خویشتن جز با تماشایِ تصویر خویش در آینهٔ «دیگری» ممکن نیست. از این
منظر مشاهدهٔ جهانِ زخمیِ «دیگری» اگرچه با شرم و حرمان همراه بود، اما فرصتِ
استثناییِ تماشایِ زخم های خویش در آینهٔ آنها را نیز برایم فراهم آورد. زخم هایی
که در نتیجهٔ آن مشاهده دیدم ریشه هایی سیاسی داشتند. به همین خاطر فرو افتادنِ
پردهٔ آهنین نطفهٔ سلسله ای از فکرهای سیاسی را در ذهنم کاشت – فکرهایی که
خَرپایه هایِ نوشتار حاضر را می سازند.
قرائتِ سیاسی از رمانِ «از آینه بپرس» به مقدمه چینی نیاز ندارد. نویسنده، متن
را با سیاستْ نشانه گذاری کرده است. زبانِ روزنامه نگارانه و بی تکلفِ اثر در
خدمتِ توصیفِ یک وضعیتِ سیاسیِ مشخص قرار دارد. انقلاب، یا به قولِ غلامحسین ساعدی
«کاتاستروفِ ۵۷»، سرنوشت شخصیت های داستان را معین می کند. انسانهایِ
سیاسی غالب شخصیت های رمان را می سازند. لوکیشنِ روایتْ جغرافیایِ تبعید است. در
فصلی از رمانْ تصویرِ زندانِ سیاسی در جمهوری اسلامی به کمکِ زبانی آلوده به هذیان
و کابوس ترسیم می شود. در نهایت نیز نویسنده سرکوبی های رژیم اسلامی را در پیکرِ
در هم شکستهٔ یک زن بازنمایی می کند – ثقلِ رمانْ اینجاست.
رمانِ «از آینه بپرس» – از یک منظر – راویِ بدنهایِ زنانه است. انفجار بنیان
کنِ ناشی از «کاتاستروفِ ۵۷» یک زنِ تحصیلکردهٔ شهرنشین را – به نام گیتا – از
تهران به پاریس پرتاب می کند. هجرتْ رابطهٔ او با وطنْ را به حداقل می رساند.
گیتا اما تحتِ تعقیبِ پَرهیبِ گذشته است. وضعیت روانی اش عبارتِ مشهورِ ویلیام
فاکنر در رمانِ «مرثیه ای برای یک راهبه» را به یاد می آورد:«گذشته هرگز نمی میرد،
حتی نگذشته است». مجموعه ای از وقایع، از جمله آشناییِ اتفاقی اش با یک زنِ
فرانسویِ سرکش به نام هِلِن، گیتا را وادار به احضار و رودرویی با گذشته می کند.
در جریان سفرش به گذشته زنهایی را به خاطر می آورد، و یا با آنها آشنا می شود،
که جمهوری اسلامی جسم شان را به تاراج برده است – او در آینهٔ تک تکِ آن بدنهای
تحتِ ستم چهرهٔ کریه یک دورانِ تاریخی را به تماشا می نشیند.
ملاقاتِ بدنهایِ استثمار شده
اعترافِ تلخِ هِلِن بسترِ یک دوستی عمیق را میان او و گیتا می سازد. «فقط دو
بار با هم ملاقات کرده بودند». راوی کیفیتِ صمیمیتِ میان آن دو را با این عبارت
توضیح می دهد:«اما پس از هر ملاقات، گیتا گفتگو با زن را در ذهن ادامه داده بود».
گفتگویِ مد نظرِ راوی را می توان نوعی گفتگویِ درونی فرض کرد. از این منظر هِلِن
چنان آینه ای در برابر گیتا می ایستد. او در آینهٔ این رفیقِ تازه، اما دیر آشنا،
زخم های خویش را می جوید. جراحتِ نابرابری از جملهٔ آن زخم هاست. گیتا مردی را
به یاد می آورد که از تحصیل، کار و تلاشِ او برای مستقل شدن دلِ خوشی ندارد. در
بخشهایی از رمان می خوانیم همسر سابق گیتا نیز، مثل شریکِ زندگیِ هِلِن، تلاش می
کرد تا در مرزهایِ «خانوادهٔ مقدس» محصورش کند. حتی معاشقه هایِ آنها، کالایی و
مملؤ از بیگانگی ست. گیتا لحظه های رابطهٔ جنسی با همسر سابقش را به یاد می آورد؛
لحظه هایی که مرد در صورت و بدنِ گیتا چهره و اندامِ زنهایی دیگر را می جست:«عاقبت
دریافت شوهر هر بار با زنی دیگر عشق می ورزد. گاه زنی مو بور با پستان هایی
کوچک، گاه زنی تیره پوست با کفل هایی درشت و بار دیگر زنی سرخ مو و میان باریک»
– جهان شان، پس از سالها زندگی مشترک، تا این اندازه از یکدیگر دور است.
هِلِن، در همان اولین ملاقات، سوگِ ناشی از مرگِ فرزندش را هم با گیتا در میان
می گذارد. آینهٔ هِلِن، به این واسطه، یکی دیگر از زخم های گیتا را پدیدار می کند:
مرگِ فرزند جزو زخم هایِ مشترکِ آنهاست. پیرنگِ پرداختن به پیکرهایِ مثله شده، که
به نوعی اُس و اساسِ رمان به حساب می آید، در اینجا ریخته می شود. اگر جسمِ
فرزند تکثیر و تداومِ تنِ مادر فرض شود، می توان مرگِ فرزند را نیز به مثله شدنِ
پیکرِ مادر تعبیر کرد. گیتا و هِلِن – با این تعبیر – نخستین شخصیت های رمان اند
که جسم و جانی مثله شده دارند – پیکرهایِ مثله شده ای که محصولِ تاریخِ یک وضعیت
اجتماعی اند.
در بخشی از داستانْ گیتا به یکی از جلسه های ادبیِ ایرانی های ساکنِ پاریس
می رود. قسمت هایی از این فصلْ به صحبت های حضارِ جلسه در ارتباط با مسئلهٔ
رمانِ ایرانی اختصاص دارد. یکی از آن افراد زنی ست با دیدگاهی انتقادی نسبت به
«بوفِ کور». زنْ صادق هدایت را فردی مدرن می داند، اما به نظرش «بوفِ کور» اثری
مدرن نیست. می گوید خلقِ رمانِ مدرن بدونِ حضورِ «زنهایِ واقعی» ناممکن است.
اعتقاد دارد این گروه از زنها در «بوفِ کور» غایب اند و مخاطبِ اثرِ هدایت تنها سرگذشت
یک زن، با دو چهرهٔ وهمیِ اثیری و لکاته، را می خواند که سرنوشتش «به قتل رسیدن و
تکه تکه شدن» است. او در ادامهٔ حرفهایش می گوید اگر قرار به نوشتنِ رمانی مدرن
باشد می بایست تکه های بدنِ مثله شدهٔ زنِ «اثیری – لکاته» را از چمدانِ راویِ
«بوفِ کور» بیرون کشید و بارِ دیگر به یکدیگر چسباند – شهلا شفیق در رمانِ «از
آینه بپرس» به چنین اقدامِ جسورانه ای دست می زند.
احضارِ پیکرهایِ مُثله شده
الهه در چشم باقیِ همسایه ها اما مسحور کننده نیست. اهلِ محل زندگی اش را
با بدبینی زیر نظر دارند. تفاوتهایِ او با دیگر زنها برای شان سؤظن آفرین است. زندگیِ
الهه، در مقامِ امری نو، زیر سایهٔ شک و بدگمانی قرار دارد. گروهی او را «تنها دخترِ
خانواده ای متمول» می دانند که به واسطهٔ ثروتی هنگفت بر همسرش حکم می راند، از
نظرِ دسته ای دیگر چیزی جز «زنی صرعی و نیمه دیوانه» نیست، جماعتی او را «بدکاره
ای» خطاب می کنند که معشوقه های طاق و جفتش هزینهٔ زندگی پر خرجش را می پردازند
و حتی خواهرِ کتاب خوانِ گیتا، هما، الهه را نویسنده ای مبتذل می داند که
فعالیتِ ادبی اش بی تفاوتیِ سیاسی به بار می آورد – یکی از مصاحبه هایِ
مطبوعاتیِ الهه همزمان با انتشارِ خبرِ مربوط به قتلِ بیژن جزنی چاپ می شود و هما
در واکنش چنین می گوید:«وقتی نویسنده های مملکت مثل زنِ همسایه مبتذل باشند باید
هم مبارزها را بکشند و آب از آب تکان نخورد».
زندگی الهه سرمدی، در ایرانِ اواسطِ دههٔ ۱۳۵۰، دو بازتابِ سراسر متضاد دارد. حیاتِ
اجتماعی او برای شمار بزرگی از آدمهایِ محصور در جهانِ مردانهٔ سنتْ سؤظن آفرین و
شایستهٔ ملامت است و برای اقلیتی کوچک از جنسِ گیتا قاصدِ امری نو و هوایی تازه.
به این معنا جایگاهِ او در رمانِ «از آینه بپرس» می تواند یادآورِ زنِ اثیری –
لکاتهٔ «بوفِ کور» باشد – مأموریتِ جسورانهٔ شهلا شفیق از اینجا آغاز خواهد شد.
در اثرِ ماندگار صادق هدایت، زنِ اثیری – لکاته توسط تیغِ بُرایِ مناسباتِ
مردانه سلاخی می شود. آن زن در خانهٔ قرون وسطاییِ مردی عقیم و افیونی جان می دهد.
مردْ پیکرِ بی جانِ او را تکه تکه می کند و سپس تنِ مُثله شده اش را با همدستیِ
پیرمردی قوزی، که صدایِ خنده های مشئوماش پشت آدمی را می لرزاند، به خاک می سپارد.
مردِ افیونیِ «بوفِ کور» حاکمِ خانه ای متعلق به «عهد دقیانوس» است و پیشه اش،
به تناسبِ مکانی که در آن روزگار می گذراند، «نقاشی رویِ قلمدان». پرسوناژِ در هم
شکسته و عقیم او می تواند بازتابِ سنتهایِ مردانه باشد. سنتهایی تمامیت خواه که
بدنِ زنها را در انقیادِ خویش می خواهد. تحقق یافتنِ این تمکین اما جز با همدستی
نهادِ مذهب امکان پذیر نیست. نقشِ «پیرمردِ قوزی» در این چارچوب معنا دارد. کسب و
کارِ او، آنچنان که از کارگزارهایِ نهاد مذهب انتظار می رود، مرگ است – او
کالسکهٔ نعش کش می راند، تابوت می سازد و در قبرستانِ شاه عبدالعظیم مرده چال می
کند.
الهه سرمدی نیز، به نوعی، هم سرنوشتِ زنِ اثیری – لکاته است. همدستیِ سنتهای
مردانهٔ جامعه و نهاد مذهب، او را از ساحت اجتماعی حذف می کند. آن زن، با پیروزیِ
انقلاب اسلامی، به ناگاه ناپدید می شود. ایران، به واسطهٔ زلزلهٔ بنیان کنِ ۵۷،
نظمی جدید را می پذیرد. نظمی که، به قولِ راویِ رمان، «ضرب آهنگش با صدایِ اذانِ
بلندگویِ کمیتهٔ محل در وعده های نماز تنظیم می شد». بنابراین در شرایطِ جدید
دیگر فضایی برای زنی نویسنده قابلِ تصور نیست. قدری پس از آغازِ جنگِ جمهوری
اسلامی با حکومتِ صدام حسین، الهه سرمدی خانه و زندگی اش را ترک می کند. دیگر کسی
از سرنوشت زنِ اغواگرِ ساکنِ «کوچهٔ صبا» خبری ندارد. انگار ارباب های تازه جلوه
هایِ حیاتِ اجتماعیِ زن را پاک کرده باشند. شاید به همین خاطر خوانندهٔ رمان هم هرگز
از زندگیِ الهه در دههٔ اولِ پس از پیروزیِ انقلاب اسلامی تصویرِ دقیقی به دست نمی
آورد. حتی بعدتر، که در اواخر دههٔ ۱۳۷۰ برای درمانِ سرطان به پاریس میآید و در
زندگیِ گیتا حضوری کوتاه دارد، باز هم خوانندهٔ رمانِ «از آینه بپرس»، جز اشاره ای
گنگ به حضورِ او در زندانِ سیاسیِ جمهوری اسلامی، داستانِ دیگری از زندگی الهه
سرمدی نمی خواند.
روایتِ رنج های نام ناپذیر
با این وجود، عبارتهایِ پریشان و تب آلودهٔ این فصلْ در خدمتِ اقدامِ جسورانهٔ
به هم چسباندنِ تنهای مثله شده اند. خواننده ابتدا نامهایی پراکنده را – نامِ بدنهایی
رنجور را – می خواند و سپس، گویی به
فرمانِ طلسمی جادویی، آن نامها به یکدیگر می چسبند و سرگذشتِ غمبارشان در سرنوشتِ
یکی از انبوهِ رنج دیدگان منقبض می شود. «نورا. سمیه. پروانه. منیره. قدسی.
نجمه». تمامِ این نامها اما در نهایت یک رنج را روایت می کنند:«می گویند به نجمه
تجاوز شده. گاهی لباسهایش را تکه تکه از تن می کند. لخت توی سلول قدم می زند و
آوازهایِ رکیک می خواند. یک روز می برندش و دیگر به بند بر نمی گردد». کلیدِ
فهمِ پایانِ غافلگیرکنندهٔ رمان هم همین فصل است. مخاطبْ با خواندنِ روایتِ هر یک
از زنهای داستان، با تنی مثله شده ملاقات می کند. آنها نقشِ همان نامهایِ پراکنده
را ایفا می کنند و منتظر می مانند تا در فصلِ نهایی در تنِ الهه سرمدی بازنمایی
شوند.
در انتهایِ رمانْ الهه در برابر جمعی در تسلطِ مردها لخت می شود. بر تنِ
عریانش، که راوی به عروسکی شکسته توصیفش می کند، ردِ زخمی عمیق به چشم می آید.
در چارچوبِ قرائتِ مد نظرِ نوشتار حاضر از رمانِ «از آینه بپرس»، شکل و شمایلِ آن
بدنْ تنی تکه تکه را به یاد می آورد که اجزایِ جدا شده اش را به هم چسبانده
باشند. به این ترتیب شهلا شفیق، به میانجی تشریحِ وضعیتِ بدنِ زنها در دورهٔ
حکمرانی اسلامیست ها بر ایرانِ معاصر، روحِ یک دورهٔ تاریخی را روایت می کند.
رمانِ او نه در پیِ توصیفِ جزء به جزء تاریخِ شکنجه و کشتار بلکه در پیِ عریان
کردنِ منطقِ نظامِ سرکوبِ رژیم نکبت و تأثیرِ آن بر جسم و جانِ آدمیزاد است.
رژیم فقها، در ۴۲ سالِ گذشته، اقتدارِ ایدئولوژیک و سیاسی اش
را به واسطهٔ استثمارِ بدنِ زنها بازنمایی کرده است. آنچه مجریانِ فرامینِ الهی
«جامعهٔ اسلامی» می خوانند، بیش و پیش از هر جایِ دیگر، در وضعیتِ این دست از بدنها
به چشم می آید. محدودیت های اعمال شده بر این گروهِ اجتماعی همزمان هم حدود و
ثغورِ وضع موجود را مشخص می کند و هم صورتِ مطلوبِ اجتماع مد نظر اهل دیانت را
عینیت می بخشد. تدقیق در مسئلهٔ حجاب اجباری می تواند، به شکلی فشرده، هستهٔ
منحرفِ این ساز و کار را لو دهد. هیئت حاکمهٔ «نظام مقدس» توانسته است به واسطهٔ
این امر، در وهلهٔ نخست، مکانیزم انطباقِ گناه و قانون در جمهوری اسلامی را به
«تمامی آحاد امت» تفهیم کند. شهلا شفیق، در یکی از آثار نظری اش، این مکانیزم را
«جرم به مثابه گناه» نامگذاری کرده است. زُبدهٔ حرفش این است: جمهوری اسلامی با
«در آمیختنِ قدرت با امر قدسی» این امتیاز را برای خویش به وجود آورده تا با
«هرگونه نقض قوانین یا هر گونه اعتراض به نظم حاکم» به مثابه «نقض احکام الهی» یا
«گناه» برخورد کند[1]. مرزِ
استثمار اما در همین حد باقی نمی ماند. اگر این قولِ تفکرِ انتقادی که «فُرم ته
نشینِ محتواست» مبنایِ مشاهده قرار بگیرد سویهٔ دیگر این بهره کشی نیز آشکار
خواهد شد: از نقطه نظرِ مردانِ خدا بدنِ زنها را می بایست، ولو به زورِ سر نیزه، به
انقیاد کشید تا محتوایِ قوانین الهی در برابر دیدگانِ دوست و دشمن پدیدار شود.
با این وجود، مقاومتِ مردم علیه این تبعیضِ بنیادینْ رژیم اسلامی را، از همان نخستین مراحلِ استقرارش، به دردسر انداخته است. از یکسو استثمارِ عریانِ یک گروه اجتماعی و از سویِ دیگر مبارزه ای رهایی بخش علیه این ستم، به بدنِ زنها موقعیتی ویژه می بخشد. بر پایهٔ این دو واقعیتْ می توان مدعی بود، در ایرانِ تحتِ سلطهٔ اسلامیست ها، بدنِ زنها سیاسی ترین عنصرِ موجود است. زنها – در مقامِ تحتِ ستم ترین گروه وضعِ موجود – می توانند تمثالِ تمامی گروه های تحتِ ستم باشند. ستمی که بر آنها اعمال می شود انقباضِ تمامی ستم هایِ موجود است و رهاییِ آنها رهاییِ همه. «از آینه بپرس» را به همین علت می بایست در دستهٔ رمان های سیاسی قرار داد. شهلا شفیق با روایت کردنِ سرگذشتِ این گروه از بدنهای تحتِ ستم ساختمانِ سرکوب در ایرانِ معاصر را تشریح می کند. او از بدنهای زنانه آینه هایی می سازد تا زخم هایِ همگانی پدیدار شوند. عنوانِ رمان نیز، که قطعه ای است از فروغ فرخزاد، عصیرِ داستان را به این واسطه بر ملا می کند:«از آینه بپرس/ نامِ نجات دهنده ات را».
[1] متأسفانه نام مترجم را نمی دانم.
[2] شهلا شفیق این رمان را دو بار نوشته است: یکبار به فرانسه و
بار دیگر به فارسی.
[3] به قولِ فروغ فرخزاد:«چرا نگاه نکردم؟/ تمامِ لحظه های
سعادت می دانستند/ که دستهایِ تو ویران خواهد شد/ و من نگاه نکردم».
[4] اسلامیسم و الگویِ نوینِ انسان؛ زندانِ سیاسی در ایران /
شهلا شفیق / صفحهٔ ۶۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر