کارنامه فیلمسازی «پرویز
شهبازی» - طی یک دهه اخیر – با پستی و بلندی همراه بوده است. در همان حال که فیلم
های شجاعانه ای در کارنامه اش می درخشد، فیلم مبتذلی مثل «عیار 14» نیز، که بی
اغراق چیزی جز سر هم بندی کردن مشتی تصویر و صدا نیست، کارنامه اش را مخدوش می کند.
با این وجود ساخت دو فیلم درخشان – یکی در ابتدای دهه هشتاد و دیگری در ابتدای دهه
نود – شاهدی بر جدی بودن سینمای وی است : «نفس عمیق» و «دربند» هر دو فیلم هایی
دردمند اند.
نفس عمیق و دربند را می بایست در امتداد یکدیگر دید و تحلیل
کرد. فیلم هایی که هر کدام شمایی کلی از روح حاکم بر دو دهه متوالی را ترسیم می
کند. اگر مخاطبِ نفس عمیق با دیدن آن فیلم با وضعیت نسلی سرخورده، غمگین و پی پناه
روبرو می شد که در آستانه جنگل مولا ایستاده است، دربند وضعیت همان نسل را در دل
جنگل مولا به تصویر می کشد. نسلی که حالا یک دهه نیز پیرتر شده و باید به میانجی
روابط اجتماعی همزمان هم خودش و هم جامعه را به نسل بعد معرفی کند.
دربند داستان دختری را روایت می کند به نام نازنین که به
تازه گی در دانشگاه قبول شده و به همین خاطر از شهر محل سکونتش به تهران می آید. نازنین
بنا به دلایلی نمی تواند از خوابگاه دانشگاه استفاده کند، برای همین خانه ای کرایه
می کند و با دختری بزرگ تر از خودش به نام سحر هم خانه می شود. او با ورود به خانه
متوجه می شود که آنجا پاتوق گروهی از دختران و پسران هم سن و سال سحر است که هر شب
دور هم جمع می شوند. فضای حاکم بر خانه فضای یکی از همان خانه های مجردی تهران
است؛ آدم هایی با یک زندگی تکراری و یکنواخت. آنها قلیان می کشند، دور هم غذا می
خورند، تخمه می شکنند، ماهواره نگاه می کنند و همدیگر را دست می اندازند؛ نوعی از
سبک زندگی، که به واسطه سایه سنگین سانسور، شهبازی نتوانسته تمامی وجوه آن را در
قاب دوربینش بگنجاند.
روزی در خلال همین زندگی یکنواخت، پلیس ها به خانه سحر و
نازنین می آیند و سحر را دستگیر می کنند. گویا سحر قصد مهاجرت از ایران را داشته و
به همین علت به مرور – و به بهانه های مختلف - مبلغی را از یک بازاری به نام زارعی
قرض کرده که حالا توان باز پرداختش را ندارد. سحر به زندان می افتد و تمام
دوستانش، به غیر از نازنین، تنهایش می گذارند. نازنین به هر دری می زند تا سحر را
آزاد کند و دست آخر به این نتیجه می رسد تا خودش ضمانت دوستش را بکند : چند سفته
را امضا می کند و زارعی در مقابلش رضایت می دهد تا سحر از زندان آزاد شود.
وقتی سحر از زندان بیرون می آید متوجه می شود که ویزای سفرش
به اروپا آماده است. نازنین را دست به سر می کند، بار سفر را می بندد و راهی هلند
می شود. نازنین با یک مشت گرگ بازاری تنها می ماند. زارعی هر روز حلقه را تنگ تر
می کند و در نهایت از نازنین می خواهد که برای حل کردن موضوع به خانه اش برود. همان
روز فرید – پسر زارعی و یکی از افراد جمع دوستان سحر – پدرش را زیر مشت و لگد می
گیرد، سفته هایی را که نازنین امضا کرده بر می دارد و از خانه فرار می کند. فرید
سفته های نازنین را پاره می کند و بعد از آن به عمد ماشینش را به یک اتومبیل دیگر
می کوبد و خودکشی می کند.
اگرچه پایان فیلم دربند به صورتی است تا کمی از تلخی اثر
بکاهد و مخاطب برای چند لحظه ای نفس راحت بکشد، ولی با این حال دربند روایتی تلخ و
گزنده دارد. روایت تلخ زندگی آدم هایی که در اختناق ناشی از یک وضعیت خشن و
نابرابر گرفتار آمده اند. وضعیتی که نه راه پیش برای شان باقی گذاشته و نه راه
پس.
قربانیانی تنها و بی رحم
پرویز شهبازی در فیلم دربند تصویری از یک جامعه اتمیزه شده
را به نمایش می گذارد. جامعه ای متشکل از افراد جدا افتاده از هم که برایند حرکت
هیچ کدام هم جهت و همراستا با یکدیگر نیست. در چنین جامعه ای منافع فردی یگانه ترین
و مقدس ترین منافع موجود به حساب می آید. افراد چنین جامعه ای باید به تنهایی گلیم
خودشان را از آب بیرون بکشند و از این رو شخصیت های دربند آدم هایی هستند تنها و
بی رحم.
برای آنها چیزی جز منافع فردی اهمیت ندارد، چون در وضعیتی
گرفتار آمده اند که به آنها اطمینان می دهد دیگران برای هیچ چیز و هیچ کس جز
خودشان و منافع فردی خودشان تره خرد نمی
کنند. آنها می دانند که دیگری همواره یک تهدید بالقوه به حساب می آید. دیگری می
تواند در اولین فرصت ممکن عرصه را برای شان تنگ کند تا خودش فضای بیشتری برای تنفس
به دست بیاورد. در چنین وضعیت هایی هیچ نقطه قابل اتکایی وجود ندارد: صاحب چهره ای
که در روشنایی روز به رویت لبخند می زند، توان آن را دارد تا در ظلمت شب خنجری در
میان کتف هایت بکارد. شخصیت های فیلم دربند بیش از هر چیز از بی پناهی رنج می
برند. آنها کسانی هستند که به طور مدام از سویه های حمایتی قانون کنار گذاشته می
شوند، در عین حال که همواره سویه های جزایی قانون انتظارشان را می کشد و باید از
همین منظر به تماشای رفتارهای بی رحمانه شخصیت های فیلم دربند نشست: کسانی که
فرصتی برای اشتباه کردن در اختیار نداشته باشند، به طور منطقی بی رحم نیز خواهند
شد.
در بین شخصیت های فیلم دربند، این موقعیت بغرنج ، بیش از هر
کس دیگر در زندگی سحر دیده می شود. دختری سرگردان و تنها در پایتخت با پیشینه ای
نامعلوم که در نهایت بی رحمانه ترین تصمیم ممکن را می گیرد و به تنها دوستش خیانت
می کند؛ شاید به خاطر آنکه سحر بی پناه ترین شخصیت فیلم نیز هست. در واقع به غیر
از سحر مابقی شخصیت های فیلم – کمابیش – نقطه اتکایی دارند تا خود را به آن
بیاویزند : نازنین دانشجوی نخبه ای است که پزشکی می خواند و خانواده ای دارد که با
تمام مشکلاتش از وی حمایت می کند، بهرنگ – دوست پسر سحر - اموراتش از راه دلالی می
گذرد، حمید – صاحبکار سحر – صاحب یک خانه و یک مغازه است، منصور اندک سرمایه ای
فراهم کرده تا برای خودش یک کار و کاسبی راه بیندازد، فرید – پسر زارعی و یکی از
دوستان سحر - پدر پولداری دارد که به
واسطه جیب او می تواند ول بچرخد. در این میان تنها سحر بی کس و کار است و تنها
اوست که راهی جز فرار از وطن ندارد
.
در ظاهر امر مخاطب چیز زیادی از زندگی سحر نمی داند و
اتفاقاً همین بیاطلاعی از زندگی اوست که یگانه ویژگی شخصیت سحر به شمار می رود. کسی
که می توان او را - به معنی دقیق کلمه -
یک غریبه خطاب کرد. شخصیت او مجموعه ای در هم تنیده از تمامی دردسرهای متعلق به
مطرودان و محذوفانی است که هیچ ریسمانی به جامعه وصلشان نمی کند: کارگری مقروض،
موجودی در حاشیه مانده، زنی تنها که برای حفظ خودش باید بدنش را در اختیار دیگران
قرار دهد، انسانی بی خانواده، بی دوست، بی یاور و در نهایت دروغگویی ترسو. در یک
کلام کسی که اشکال مختلف ستم های طبقاتی و جنسیتی او را به موجودی غریب، افسرده و
بی رحم بدل ساخته است.
او از زنانگی اش مایه می گذارد تا زارعی – بازاری طلبکار از
او – بیشتر از آن عرصه را برایش تنگ نکند، تا شاید بتواند در اولین فرصتی که به
دست می آورد از این مهلکه بگریزد. احتمالاً به همین علت پرویز شهبازی تنها در
ارتباط با سحر است که به نقطه ارجاع عنوان فیلم اشاره می کند: بعد از آنکه سحر،
نازنین را دست به سر می کند و راهی هلند می شود، نازنین سراغ او را از حمید می گیرد
و او برای نشان دادن بی اطلاعی اش، از نازنین می پرسد مگر سحر هنوز «دربند» نیست؟
از این رو می توان به یک معنی روایت دربند را روایت آنانی
نامگذاری کرد که در بندهای یک وضعیت خشن و نابرابر گرفتار آمده اند. شخصیت های
فیلم دربند قربانیان این وضعیت هستند. آنها که دیگر نمی توان رفتارهای شان را با
معیارهای اخلاقی سنجید و به هر کدام نمره اخلاق داد؛ حتی اگر غیر اخلاقی ترین
رفتارها را مرتکب شوند این شیوه قضاوت دیگر جوابگو نیست.
در یک تصویر کلی روابط اجتماعی عینیت منطق حاکم بر یک وضعیت
اجتماعی به حساب می آید: فرایندی که می توان آن را دیالکتیک شکل و محتوا دانست. در
واقع پرویز شهبازی از طریق بازسازی نسبتاً دقیق شکل روابط اجتماعی در تهرانِ
ابتدای دهه نود توانسته به منطق حاکم بر وضعیت این کلان شهر اشاره کند و به همین
جهت دربند فیلمی هوشمندانه است. فیلمی که با وجود خفقان و سانسور حاکم، توانسته
قصه ای شجاعانه را برای مخاطب روایت کند.
بازار و پلیس : اقتدار و سرکوب
عمده ترین دیالوگ های بین شخصیت های فیلم دربند را
صحبت های آنها درباره پول و کسب و کار و بازار تشکیل می دهد. منصور و بهرنگ در فکراند
تا با هم کار و کاسبی راه بیندازند و به هر بهانه ای سعی می کنند تا با مسخره کردن
وضعیت مالی یکدیگر در ستایش پول و تجمل و ثروت حرف بزنند، حمید دغدغه ای جز وضعیت بازار
و کسب و کار ندارد، خانواده شاگردهای خصوصی نازنین دائم به فکر چانه زدن هستند،
زارعی «انسانیت» را موضوعی می داند که می توان آن را «خرج» کرد و این خرج کردن را
هم با پول می سنجد : در سکانسی که نازنین به محل کار زارعی می رود تا رضایت وی را
جلب کند و سحر از زندان آزاد شود، وقتی صحبت به مروت و انسانیت می رسد زارعی بی
معطلی سند اخلاق و انسانیتش را پول هایی می داند که به سحر قرض داده است.
با این وجود موجز ترین سکانس فیلم که به خوبی این وضعیت را
به تصویر می کشد، همان سکانسی است که نازنین و سحر به همراه حمید و بهرنگ و منصور
در کبابی شام می خورند. در یک جامعه سوداگر و بازاری پیش و بیش از هر ویژگی دیگری
آدم ها به واسطه پیشه و شغل شان به یکدیگر معرفی می شوند و این مهم لُب کلام این
سکانس است. با ورود حمید به رستوران، بهرنگ بلافاصله او را با شغلش به منصور و
نازنین معرفی می کند : خرده بورژوای مغازه داری که عطرهای تقلبی به ملت قالب می
کند. بعد از این حمید برای باز کردن سر صحبت، شغل منصور را جویا می شود و
صحبت ها به طور طبیعی به جانب کسب و کار و بازار می رود. گویی آدم ها حرف دیگری جز
کسب و کار و وضعیت بازار ندارند که با یکدیگر بزنند. در واقع غالب شخصیت های فیلمِ
دربند خوشبختی را در مناسبات بازار جستجو می کنند.
تمامی این نشانه ها در فیلم، تنها از یک امر حکایت دارد : سلطه
بی چون و چرای بازار و فرهنگ بازاری. تصویر این تسلط با حضور شخصیت زارعی کامل تر
و دقیق تر نیز می شود. چهره ای از یک بازاری ایرانی - با تمامی فقر فرهنگی و رفتارهای غریزی اش - که
با اتکا به چک ها و سفته های در دستش دیگران را در بند می کشد. در قسمتی از فیلم
که فرید سفته های نازنین را پاره می کند و کاغذ پاره ها را از پنجره ماشینش بیرون
می ریزد به نازنین می گوید، تمام «عشق و زندگی» پدرش چک و سفته هایی است که از
دیگران می گیرد. چرا که پایه اقتدار مردسالارانه و محافظه کارانه زارعی بر همین
مناسبات بازار و زد و بندهایش استوار شده است. با این وجود اقتدار زارعی – یا همان
مناسبات بازار – نمی تواند به تنهایی بازتولید شود. بازار در اینجا به کمک و
همدستی نیاز دارد، به همدستی قانون.
در فیلم دربند پلیس و قوه قضاییه – به عنوان نمایندگان
قانون – به هیچ عنوان بی طرف نیستند، بلکه عملکرد آنها به وضوح از منافع بازار
حمایت می کند. زارعی به پشتوانه زور پلیس و زندان می تواند دیگران را بترساند، در
عین حال که خودش هیچ واهمه ای از پلیس ندارد. در سکانسی که زارعی جلوی خوابگاه نازنین
او را می زند و ناسزا بارش می کند، وقتی دربان خوابگاه تهدید می کند که با پلیس
تماس می گیرد، او از آمدن پلیس هراسی به دل راه نمی دهد. چون در تحلیل نهایی می داند
که منافعش – به عنوان نماینده بازار – با منافع پلیس – به عنوان نماینده قانون –
در یک راستا قرار دارد.
آنطور که سحر برای نازنین تعریف می کند، زارعی به خاطر طلب
هایی که از او داشته وی را وادار به رابطه جنسی کرده و زمانی که سحر را آبستن می
کند، مسئولیت بچه را نمی پذیرد و در نهایت سحر مجبور به سقط جنین می شود. زارعی
حتی در اینجا هم هراسی از قانون ندارد : قانون حتی از سبک زندگی فاسد و مردسالارانه
بازاریان هم دفاع می کند.
در مواجهه با قصه ای که فیلم دربند روایت می کند، بیراه
نیست اگر زارعی کانون تولید بحران و تنش به حساب آید. او به واسطه پول و جایگاه
فرادستانه ای که دارد از افراد دور و برش سوء استفاده می کند، به آنها زور می گوید
و دست آخر آنها را به بند می کشد. در سکانسی که سحر دستبند به دست، در راهروی
دادگاه انتظار رسیدگی به پرونده اش را می کشد، پرویز شهبازی نمایی فوق العاده را
ثبت می کند : دوربین از زاویه دید سحر، به دست او نگاه می کند؛ دستی زخم خورده از
فشار دستبند پلیس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر