برای «بلا تار»
این را میتوانی از
چشمهایم بخوانی، از بهت نگاهم که بر واقعیت پهن میشود و این چنین - آرام و ممتد
- تسخیرش میکند. جادهها سرگردان میشوند،
خیابانها لال، پرندگان بیآسمان، آدمها بیزمین و پنجرهها مأیوس. کودکی از
اعماق بیرون میخزد – تکیده و خاک آلود – با انگشت اشاره جایی را نشان میدهد.
برهوتی را؛ بی ستاره، بی کوه، بی آتش.
به چشمها باید اعتماد کرد. آنها فاجعه را تاب
نمیآورند، برعکس، در کوتاه زمانی همجنس زخمها میشوند. باور کن چشمهای آدمیزاد هم
مثل چشمهای اسب حرفهای زیادی دارد. حرفهایی که گفته نمیشود، شنیده نمیشود،
نوشته نمیشود، خوانده نمیشود. حرفهایی هستند مرموز و زودباور. تنها در لحظهای
کوتاه جرقهای میزند و تمام : بینام و دست نیافتنی.
آنگاه احساسی در
قلب جوانه میزند و راه مغز را پی میگیرد و تازه آن زمان است که نشانهها کشف میشود.
یکی پس از دیگری تصویرها سر بلند میکنند، یکی پس از دیگری صداها طنین انداز میشوند
و خطوط غایب پدیدار. چشمها همه چیز را میگویند، برای یک لحظه کوتاه همه چیز را
میگویند، و بعد تصویرها و صداها بیرحمانه در کنار هم قرار میگیرند. چیزی زاده
میشود، هماهنگ و هارمونیک:«هیچ!».
همه چیز تمام شده!
چهرهاش آرام آرام پدیدار میشود؛ به کندی کسوف. پیامبری
تکیده و تنها از پس مهی غلیظ به در میآید. با زهر خندی بر لب و صدایی گویی در بند
زنجیر، بر دیواری تکیه داده و ندا سر میدهد :«برای لشگر اسرائیل شیپور آماده باش
نواخته میشود. همه خود را آماده میکنند. اما کسی برای جنگیدن بیرون نمیرود،
زیرا همه زیر خشم و غضب من هستند. اگر از شهر بیرون بروند، شمشیر دشمنان انتظارشان
را خواهد کشید و اگر در شهر بمانند قحطی و بیماری آنها را از پای درخواهد آورد».
همه چیز میسوزد و تنها خاکستری بر جای میماند؛ مغموم و
سرد. آدمهای تنها –این صاحبان نگاههای گریزان – بر خاکستر مأیوس چشم دوختهاند.
در جستجوی آتشی، گرمایی و یا حتی جرقهای در عمق خاکستر دست میسایند و مفلوک و
پشت پا خورده، محبوس در لباسهای مندرس – آنچنان که مردگان در کفن – زوال را به یاد
میآورند. لحظه لحظه زوال را به یاد میآورند و در خیال خویش میپرسند:«کجاست
قدرتی تا نوید دهد آغازی دیگر را».
قدرتی در کار نیست، انجیل و توراتی در کار نیست، خدایی در
کار نیست. امید از قدرت دل کنده و در ضعیفترین و نحیفترین نقطه جهان خانه کرده
است. در قلبهایی آکنده از رنج و بدنهایی ناتوان. بدنهایی که حذف شدهاند و دیگر
به چشم نمیآیند. دیوارها و میلهها و پردهها – چونان سدی استوار - حایل میان
آنها و مردمانند. امید صدایی ندارد، چرا که بدنهای رنجور صدایی ندارند. آنها
انتظار میکشند و تحلیل میروند، انتظار میکشند و ترانه زوال را میخوانند،
انتظار میکشند و جان میدهند. آنها در پس دیوارها و میلهها و پردهها مدفون شدهاند،
آنها محکوم شدهاند و این یگانه اتهام جهان است.
همه چیز تمام شده!
نوبت به شب میرسد، به ظلمت. از دل ظلمت جغدی بیرون میآید
و در آستانه مینشیند. حضورش را احساس میکنی، حضور او را که نگاهش تا انتهای ظلمت
را میشکافد و اینگونه قاطعانه به هر سو چشم میگرداند. قاطعیتش مرموز است و رمز و
رازش وحشت میآفریند. هیچ کس حرفی نمیزند، هیچ کس از شب چیزی نمیگوید؛ از این
یگانه زمانِ بیزمان.
باز هم راه فراری نیست، باید به خواب رفت؛ تنها خواب منطقه رخ
دادن رویدادهای ممنوعه است. شاید آنجا کسی در انتظار نشسته باشد، کسی که از
افسانهها و قصهها میآید و بیلکنت و بیهراس از شب سخن میگوید. مردی با صورتی
زیبا، با کلاه و بارانی و در کسوت پیامبری دیگرگونه. شاید این بار تکیده و تنها
نباشد، شاید این بار ناتوان و زخم خورده نباشد، شاید این بار کار را یک سره کند و
نوید آخرین معجزه را بیاورد : «خشونتی از جانب خدا».
حالا به عقبتر بازگرد، به خوابهایت. خوابهایت تو را دست
انداختهاند، آنها تو را به بازی میگیرند. از نادانی تو لذت میبرند و در دنیایی
عجیب و پیش بینی ناپذیر سرگردان رهایت میکنند. خوابها به زبان خودشان با تو سخن
میگویند : به جایی نامعلوم پرتاب شدهای، جایی که هیچ جا نیست. در همان حوالی
موجودی شبیه به اژدها را پیدا میکنی. بر دوش اژدها مینشینی و اژدها به پرواز در
میآید. از فراز ساختمانهای بلند پرواز میکند و دست آخر در کویری روی زمین مینشیند،
کویری که در فضایی سرخ رنگ فرو رفته است. از پشت اژدها پایین میآیی. چند قدمی بر
روی زمین و پشت به اژدها میدوی. زمانی که بر میگردی و به عقب نگاه میکنی اژدها به
مشتی حروف تبدیل شده است.
از خواب بر میخیزی، رها شده در چنگال ظلمت. دریغا که
فرصت تمام شد. تو هیچگاه «کلمه» را به یاد نمیآوری، دریغا که هیچگاه به یاد نمیآوری.
مستأصل و گریان سینه به سینه ظلمت خواهی ایستاد و تلاش خواهی کرد تا تسخیرش کنی،
تا به چنگش آوری. ندایی از درونت تو را به سخره میگیرد. تو انکار میشوی، ظلمت تو
را انکار میکند و تو به زانو در میآیی و آهسته به نجوا خواهی گفت:«هیچ!».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر