نخستین فصلِ گزارشِ «دادخواستی برای غرامت»[1]
تاناهاسی کوتز
ترجمه فرهاد مرادی
«کلاید راس» در 1923 متولد شد. هفتمین فرزند
خانواده ای بود، که غیر از وی، دوازده فرزند دیگر داشت و همراه خانواده اش در
منزلی غمزده حوالی کلارکسدیلِ ایالت «می سی سی پی» زندگی می کرد. خانواده راس با
کشاورزی روزگار می گذراند. والدین وی قطعه زمینی 40 هکتاری را زیر کشت می بردند
و از مشتی احشام نگهداری می کردند – زمینی که همزمان مالک آن نیز به حساب می آمدند.
در میان لیست اموال آنها دو اسب نیز وجود داشت. یکی از اسب ها را مادرِ کلاید به
درشکه می بست تا برای خریدهای روزانه اش به کلارکسدیل برود – درشکه ای که وقتی
آن را می راند خیال می کرد دارد یک کادیلاک را می راند. دومین اسب – که زین و
برگی قرمز رنگ داشت – را خانواده راس در اختیار کلاید گذاشته بود. آنها چیز زیادی
از زندگی نمی خواستند. خانواده آنها، مثل غالب خانواده های سیاه پوستِ ساکن
ایالت های جنوبیِ آمریکا، تنها یک چیز را طلب می کردند:«حمایتِ قانونی».
با این
حال تمام شئون اجتماعیِ قانونِ «جیم کرو»[2]
در می سی سی پیِ دهه ی 1920 چیزی نبود مگر حکومت دزدها. در آن دوران هست و
نیستِ اکثریت مردمِ ایالت غارت می شد: اول از همه با مهندسی کردن قوانینِ مالیاتی
و بعد هم با اتکا به عضله اوباشی که سیاه پوست ها را به دار می کشیدند. در حد
فاصلِ سال های 1882 تا 1968 بالاترین آمار به دار کشیده شدن سیاه پوست ها به
ایالت می سی سی پی تعلق داشت. «تئودور بیلبو» - سناتورِ می سی سی پی و مفتخر
به عضویت در دار و دسته کِلان ها – با توپِ پُر می گفت:«می دانم و می دانید که
مؤثرترین راه جلوگیری از فعالیتِ انتخاباتیِ کاکاسیاه ها کدام است؛ شب پیش از انتخابات
همان کار را انجام بدهید».
حکومتِ محلیِ می سی سی پی شریکِ غارت اموال سیاه پوست ها بود. بسیاری
از کشاورزهایِ سیاه پوستِ این ایالت برای صاف کردن بدهی هایی که داشتند به اعمال
شاقه تن می دادند. آنها تحت سلطه پادشاه های کسب و کار پنبه بودند؛ کسانی که
همزمان صاحبخانه، صاحبکار و اولین خریدار محصول کشاورزهای سیاه پوست نیز به حساب
می آمدند. ابزار کار تنها در قبالِ بازگشت محصول در اختیار کشاورزها قرار میگرفت
– محصولی که ارزش آن را نیز خودِ کارفرماها تعیین می کردند. زمانی که کشاورزهایِ
سیاه پوست بدهکار می شدند – که در غالب اوقات نیز چنین بود – بدهی آنها به حساب
فصل بعدی کشت گذاشته می شد. اگر زن یا مردی به این نابرابری اعتراض می کرد یا در
خطر قطع عضو قرار می گرفت یا در خطر مرگ.
کشاورزهایی هم که به نشان اعتراض از کار کردن دست می کشیدند به اتهام ولگردی
دستگیر می شدند و حکومتِ محلی از آنها بیگاری می کشید.
سیاه پوست هایی که در قرن بیستم از می سی سی پی مهاجرت کردند،
هجرت شان را به همان شکلی توصیف می کنند که اجداد خانه به دوش شان توصیف می کردند.
«ایزابل ویلکرسون» در کتابِ «حرارتِ یک خورشید دیگر» داستانی نقل می کند از «ادی
اِروین» - کسی که در مزارع اسفناج کار می کرد و در سال 1963 – و پس از آنکه به
زور اسلحه به کار کردن وادارش کردند – از می سی سی پی گریخت. اِروین تجربه
فرارش از می سی سی پی را اینطور شرح می دهد:«شما درباره نقشه فرارتان با احدی
صحبت نمی کردید، بلکه فقط می بایست بی سر و صدا فِلِنگ را می بستید».
نخستین غصب
زمانی که کلاید هنوز دوران کودکی اش را پشت سر می گذاشت، مقامات
ایالت می سی سی پی مدعی شدند که پدر وی سه هزار دلار بدهی مالیاتی دارد. راسِ
بزرگ بیسواد بود. وکیل مدافع نداشت. کسی را در دادگاهِ محلی نمی شناخت و [در آن
سال ها] حتی نمی توانست از پلیس محلی انتظار بیطرف بودن داشته باشد. در چنان
وضعیتی خانواده راس نه توان مقابله کردن با ادعای طرح شده را داشت و نه از حمایت های
قانونی برخوردار بود. بنابراین زمین، درشکه و احشام آنها غصب شد. آنها به نامِ
نامیِ قانونِ تفکیک نژادی کل خانواده راس را به مشتی کشاورزِ مزد بگیر تقلیل دادند.
اتفاقی که برای خانواده راس رخ داد را به سختی می توان در زُمره
اتفاق های نادر گذاشت. در سال 2001 «آسوشیتد پرس» تحقیق و تفحصی را منتشر کرد درباره
زمین هایِ غصب شده از سیاه پوست ها. مجموعه ای از این اسناد منتشر شده نشان می دهد
که 24000 جریب زمین غصب شده از 406 قربانی ارزشی داشته اند برابر با دهها میلیون
دلار. از سوی دیگر این زمین ها به شیوه هایی مختلف غصب شده اند: از سوار کردن بامبول
های قانونی بگیر تا توسل به روش های تروریستی. همچنین در گزارش های «آسوشیتد
پرس» چنین آمده است:«در ایالت ویرجینیا برخی زمین های غصب شده ی سیاه پوست ها
را به باشگاه های تفریحی و ورزشی تبدیل کرده اند، برخی از آنها در ایالت می سی سی
پی جزو میدان های نفتی هستند و در ایالت فلوریدا بر روی این زمین ها مرکزهای
آموزش بیس بال ساخته اند».
«کلاید راس» کودکی باهوش بود. معلم اش اعتقاد داشت می بایست در
مدرسه درس بخواند. اگرچه در آن سال ها تاجری نیکوکار به نام «ژولیوس روزِنوارد»
به اقدامی بلند پروازانه دست زد و برای کودکان سیاه پوستِ ساکن سرتاسر جنوب مدرسه
هایی ساخت، ولی آموزشِ سیاه پوست هایِ ساکن ایالت می سی سی پی از حمایت کمی
برخوردار بود. معلم کلاید نیز این فرصت را غنیمت می شمرد و پیشنهاد می داد تا وی به یکی از همین مدارس محلیِ روزنوارد برود. چنین
پیشنهادی ولی عملاً پیشنهادی غیر ممکن بود. نزدیک ترین مدرسه ی محلیِ روزِنوارد
مایل ها دورتر از محل سکونت کلاید قرار داشت. کودکان سفید پوست های محلی اتوبوس هایی
در اختیار داشتند که آنها را به مدرسه می رساند. کلاید اما از این امکان بی بهره
بود. او نمی توانست با پای پیاده به مدرسه برود و بعد برای کار کردن بر روی زمین
ها خودش را به موقع به خانه برساند. برای همین کلاید شانس برخورداری از یک آموزش
با کیفیت تر را از دست داد.
بعد از آن نیز – یعنی وقتی کلاید ده ساله بود – گروهی از مردهای سفید
پوست تنها دارایی دوران کودکی اش را از او گرفتند –همان اسبی که زین و برگی قرمز
رنگ داشت. «این اسب دیگر مال تو نیست؛ ما لازمش داریم». این را یکی از مردهای سفید
پوست به کلاید گفته بود. آنها بابت اسبِ کلاید هفده دلار به پدر وی پرداختند.
همین. «کلاید رایس» بعدها درباره اسب از دست رفته اش به من چنین گفت:«من همه کار
برای آن اسب کرده بودم. همه کار. آنها اسبم را گرفتند و در مسابقه اسبدوانی شرکت
کردند. نمی دانم چه بر سر آن اسب آمد ولی قدر مُسلم آنها هیچ وقت اسب را
برنگرداندند. به هر حال آن اسب تنها یکی از چیزهایی بود که از دست شان دادم».
تلفات تازه آغاز شده بود. خانواده راس – در مقامِ کشاورزهایی مزد بگیر
– تازه می دیدند دارند تمام دستمزدشان را به صاحبخانه میدهند. قرار بود تا
ملاکین سود محصول را با زارعین تقسیم کنند. با این حال تقسیم عادلانه ای در کار
نبود. حساب و کتابها توسط ملاکین بالا و پائین می شد و یا ملاکین هر طور که دل شان
می خواست سود را تقسیم می کردند. بر همین پایه اگر هر پوند پنبه 50 سنت به فروش
می رفت، به خانواده راس 15 سنت و یا حتی 5 سنت میرسید. درآمد خانواده مشخص نبود.
به عنوان مثال در یکی از همان سالها مادر کلاید قول داد تا به بهانه یکی از برنامه
های تابستانی کلیسا یک دست کُت و شلوارِ هفت دلاری برای وی بخرد. مادر کُت و
شلوار را سفارش داد، ولی چه می دانست که همان سال ملاکین در ازای هر پوند پنبه
پنج سنت به خانواده راس پرداخت خواهند کرد. به همین خاطر وقتی پستچی کُت و شلوار
را آورد، خانواده راس نمی توانست پول آن را بپردازد. پستچی کُت و شلوار را با
خودش برد و «کلاید راس» در برنامه تابستانی کلیسا شرکت نکرد.
کدام آمریکا، کدام آمریکایی؟
کلاید هویتش را به عنوان یک آمریکایی در همان سالها تشخیص داد. اگر چه
کلاید زیر چکمه های رژیمی له می شد که سرقت مسلحانه را از جمله اصول حاکمیت می دانست،
ولی فرشته ی نابینای عدالت جایی در زندگی وی نداشت. زمانی هم که فکر مبارزه علیه
وضع موجود به سرش می زد،همین یک انذار را از پدرش می شنید:«فقط سکوت کن، چون در
غیر این صورت آنها تمام اعضای خانواده را می کشند».
«کلاید راس» به بزرگسالی رسید. برای ورود به ارتش اعلام آمادگی کرد.
مقامات ارتش به او پیشنهادی دادند: به شرط آنکه در خانه بماند و کار کند معافیت از
خدمت شامل حالش می شود. کلاید ولی راهی شدن به میدان
جنگ را ترجیح داد. او را در کالیفرنیا مستقر کردند. روزهای اقامت در
کالیفرنیا می توانست به هر مغازه ای پا بگذارد بدون آنکه کسی برایش دردسر
بتراشد. می توانست بدون مزاحمت در خیابان قدم بزند. حتی می توانست در رستورانی
بنشیند تا برایش غذا بیاورند.
ارتش کلاید را به گوآم اعزام کرد. در جنگ دوم جهانی برای آزاد شدن
جهان از شر جور و ستم جنگید. با این حال وقتی به خانه بازگشت، همان جور و ستم سایه به سایه اش تا کلارکسدیل آمده بود. آن
وقتها سال 1947 بود – یعنی هشت سال پیش از آنکه در «می سی سی پی» امت تیلِ چهار
ده ساله را به دار بکشند و جسدش را به رودخانه «تالاهاچی» پرتاب کنند. موج دوم «هجرت
بزرگ» هم در همان زمان آغاز شده بود – هجرتی دسته جمعی در قرن بیستم که در جریان
آن شش میلیون آفریقایی تبار از جنوب مهاجرت کردند. مهاجرهای سیاه پوست در جستجوی نان و نوایی بهتر یا خیابانهای پر
زرق و برق روانه شمال نمی شدند. آنها از شر جنگ طلبهای جنوب به هجرت تن می دادند.
آنها دنبال جایی می گشتند تا قانون حامی شان باشد.
کلاید راس هم یکی از همان مهاجرهای سیاه پوست بود. در 1947 به شیکاگو
رفت. در یکی از رستورانهای شیکاگو کار پیدا کرد. دستمزدی می گرفت ثابت و قابل اتکا.
ازدواج کرد. بچه دار شد. چکهای حقوقیاش تنها به خودش تعلق داشتند. دار و دسته
کِلانها جلوی رأی دادن و فعالیتهای انتخاباتی اش را نمی گرفتند. موقع راه رفتن
در خیابان مجبور نبود راهش را به مردهای سفید پوست بدهد. مجبور نبود در مقابل سفید
پوستها کلاه از سر بردارد. مجبور نبود نگاهش را از آنها بدزدد. به نظر میرسید
دارد از یک کشاورز مزد بگیر محکوم به اعمال شاقه به یک شهروند تمام و کمال تبدیل
می شود. تنها یک چیز دیگر لازم داشت: خانه. یعنی آخرین نشانه ایستادن در صف طبقه
متوسط آمریکا در دوران ریاست جمهوری آیزنهاور.
کلاید و همسرش به سال 1961 خانه ای خریدند در شمال لایندِیل – محله ای
شلوغ در غرب شیکاگو. شمال لایندِیل به محله ای یهودی نشین شهرت داشت، ولی از دهه
1940 اقلیتی از سیاه پوستهای طبقه متوسط نیز در آنجا زندگی می کردند. محله به
مراکز شرکت «سیرز - روباک» وصل می شد. نهادهای یهودی محله از ورود سیاه پوستها
به آنجا استقبال می کردند. دنبال آن بودند تا محله ای بسازند مرکب از نژادهای
مختلف. در نبردی که در سرتاسر کشور علیه تفکیک نژادی در جریان بود، به نظر می رسید
شمال محله لایندِیل جایی است که به سیاه پوستها پیشنهاد خریدن زمین می دهند. با
این همه راهزن هایی از قماش همان دزدهای کلارکسدیل، پشت دیوارهای شمال محله
لایندِیل در کمین بودند.
دلال هایِ جدید: کلاش هایِ شهرنشین
سه ماه پس از اثاث کشی کلاید و خانواده اش آبگرمکن خانه جدید منفجر
شد. به طور معمول رسیدگی کردن به چنین اموری جزو وظایف صاحبخانه محسوب می شد و
کلاید صاحبخانه به حساب نمی آمد. طرف حساب او بانک نبود. کلاید قسط های ماهیانه
را به شخص فروشنده خانه می پرداخت. در واقع کلاید قراردادی غیرعادی امضا کرده بود.
آن قرارداد ملغمه بی رحمانه ای بود از تمام مسئولیتهای صاحبخانه و معایب
اجاره نشینی. در عین حال که مزایای هیچکدام را نداشت.
فروشنده شش ماه پیش از آنکه خانه را به قیمت 27500 دلار به کلاید
بفروشد، آن را 12000 دلار از صاحب قبلی خانه خریده بود. در واقع فروشنده صاحبِ
قبلی خانه نبود، بلکه از جمله دلال های نوظهور آن دوره به حساب می آمد. در هر
صورت قرارداد عقد شده، بر خلاف دیگر قولنامه های رایج، مالکیت خانه را تا پیش از
تسویه حساب کامل در ید فروشنده می دانست و کلاید در میان مدت از حق مالکیت محروم
بود. اگر یکی از قسط ها پرداخت نمی شد، فروشنده نه تنها تمام قسط های پرداخت
شده تا آن زمان و پیش پرداخت 1000 دلاری را ضبط می کرد، بلکه طبق قرارداد مالک
خانه هم بود.
در شمال لایندِیل مردهایی بودند که [مثل
فروشنده طرف حساب کلاید] خانه هایی را با قیمت بالا به فقرا می فروختند و بعد که
آن خانواده های فقیر از پس پرداخت قسط ها بر نمی آمدند، پیش پرداخت و قسط های
تسویه شده را در عوض ضرر و زیان معامله برمی داشتند. آنها خانه را به خانواده ای
جدید می فروختند و باز همین بامبول را سر آنها نیز سوار می کردند. در سال 1963
منشی یکی از دفاتر معاملات ملکیِ «لو فِشنانیس»، که از کلاش های بنام آن دوره هم
بود، درباره رئیسش به «شیکاگو دیلی نیوز» چنین می گوید:«او دست و پای آنها را با
قسط هایی که از پس پرداخت کردنش بر نمی آیند می بندد و بعد [که تا جای ممکن
چاپیدشان] از خانه بیرون شان می کند. او بعضی ساختمانها را سه یا چهار بار
فروخته است».
کلاید سعی کرد خانهای پیدا کند در محله ای دیگر که قراردادی قانونی
داشته باشد، ولی نتوانست برای خرید خانه وام بگیرد. واقعیت این بود که در آن دوره
به آدمهایی مثل کلاید راس هیچ وامی تعلق نمی گرفت. از دهه 1930 تا دهه 1960 سیاهپوستهای
سرتاسر کشور را – چه با ابزارهای قانونی و چه با ابزارهای فراقانونی – از عقد
قراردادهای منصفانه و قانونی برای خرید خانه محروم کرده بودند. سفید پوستهای
شیکاگو برای حفظ این وضعیت از هیچ کاری کوتاهی نمی کردند: از بمبگذاری بگیر تا
راه ندادن سیاه پوستها به محله هاشان.
حکومت فدرال حامی و پشتیبان تلاش های این گروه از سفیدپوستها بود.
کنگره در سال 1934 «سیاستهای فدرال مربوط به مسکن» را تصویب و ابلاغ کرد. این
سیاستها پرداخت وام های شخصی برای خرید مسکن را ضمانت می کرد، نرخ بهره را کاهش
می داد و پیش قسط مورد نیاز برای خرید یک خانه را پائین نگه می داشت. «سیاستهای
فدرال مربوط به مسکن» اما به درد کلاید راس نمی خورد. بر پایه این سیاست نقشه هایی
نیز تصویب کرده بودند و نرخ امنیت و ثبات هر محله بر مبنای این نقشه ها مشخص می شد.
در این نقشه ها محله های سبز رتبه اول را داشتند – محله هایی که عدم سکونت
«خارجی ها و زنگی ها» یکی از شاخص های شان به حساب می آمد. وام مسکن افرادی که
در این محله ها خانه می خریدند تضمین شده بود. از سوی دیگر محله هایی که سیاه
پوستها در آن زندگی می کردند رتبه چهارم را داشتند و معمولاً مزایای «سیاستهای
فدرال مربوط به مسکن» شامل حال این محله ها نمی شد. این محله ها در نقشه با رنگ قرمز مشخص می شدند. محله هایی که غالب
ساکنین آن – فارغ از پایگاه طبقاتی شان – سیاه پوست بودند. آنها سیاه پوستها را
به چشم جذامی نگاه می کردند. پشت سر «سیاستهای فدرال مربوط به مسکن» خطوط قرمزی
وجود داشت که به کل صنعت مسکن – که مملو بود از نژادپرستی – سرایت کرد – سیاه پوستها نیز به همین علت از
دریافت وام هایی با شرایط منصفانه محروم می شدند.
ثروتِ دلال ها، گتوی سیاه ها
کلاید راس در 91 سالگی |
«چارلز آبرامز» - متخصص مطالعات شهری که در سال 1955 جزو طراح های سیاست
مسکن نیویورک بود – چنین می نویسد:«رفتار درست یک حکومت این است تا مزایایی در
اختیار ساختمان سازها قرار بدهد و بدون هیچگونه تبعیضی به متقاضی ها نیز وام مسکن
بدهد. در عوضِ این خط و مشی اما سیاستهای فدرال مربوط به مسکن مشتی سیاست نژادی
است که انگار آنها را از قوانین نورمبرگ گلچین کرده باشند». «ملوین اولیور» و
«توماس شاپیرو» نیز در کتابی تحت عنوان «ثروتِ سیاه/ثروتِ سفید» - که در سال 1995
منتشر شد – تأثیرات مخرب «سیاستهای فدرال مربوط به مسکن» را به خوبی شرح می دهند.
آن دو در این کتاب چنین می نویسند:«آمریکایی های آفریقایی تبار از مشارکت در
بزرگترین فرایند انباشت ثروت در تاریخ ایالات متحد آمریکا محروم شدند. آنها، که از
پس پرداخت هزینه های مربوط به خرید خانه نیز بر می آمدند، تنها می توانستند در
محله هایی سرمایه گذاری کنند که سیاستهای فدرال مربوط به مسکن پیشاپیش تکلیف آنها
را مشخص کرده بود. در واقع محله های سیاه پوست نشین – در مقایسه با محله هایی که
سیاستهای فدرال مسکن آنها را محله هایی امن و با ثبات به شمار میآورد – بی ارزش
و معیوب بودند».
در شیکاگو و باقی مناطق کشور، سفید پوستها می توانستند با تکیه بر
نوعی سیستم اعتبار مالی، که حکومت ضامن آن بود، به «رؤیای آمریکایی» دست پیدا کنند.
در مقابل اعتبار سیاه پوستها توسط مشتی وام دهنده بی مروت تأمین می شد.«رفتار
وام دهنده ها با سیاه پوستها شبیه آدمهایی بود که برای شکار شیر به آفریقا می روند.
منظورم این است که هر دو کار هیجانی یکسان دارد – هیجان تعقیب شکار و دست آخر کشتن
او». اینها را سال 2009 یکی از وکلای مسکن به «بریل سَتِر» - نویسنده کتاب «املاک
خانواده» - گفته است.
این شکار سود آور بود. در زمان مرگ «لو فِشنانیس»، وی مالک بیش از 600
ملک بود. غالب این املاک در شمال لایندِیل قرار داشتند که در آن زمان ارزش شان را
سه میلیون دلار تخمین می زدند. فِشنانیس بخش قابل توجه این ثروت را از طریق
ناامید کردن امیدِ مهاجرهایی مثل کلاید راس به دست آورد. برپایه آمارهای منتشر شده
85 درصد سیاه پوستهایی که در دوران حیات وی در شیکاگو اقدام به خرید خانه کرده اند
این کار را به سبک و سیاق کلاید راس انجام داده اند. یکی از دلال هایِ آن دوران
در سال 1962 به مجله «سَتِردِی ایوینینگ پُست»
چنین می گوید:«اگر آدمی کسب و کار معاملات ملکی راه بیندازد و سالی صد هزار دلار
کاسب نباشد، یعنی دارد وقت خودش را تلف می کند».
دلال ها پولدار شدند و شمال لایندِیل تبدیل شد به گتوی سیاه پوستها.
کلاید راس هنوز در همین محله زندگی می کند. او 91 سال دارد و اطرافش نشانه های
حیات دیده می شود:جایزه هایی برای خدمات وی به جامعه و عکسهایی از فرزندانش در
لباس شب. با این همه وقتی از حس و حالش درباره خانه ای که در شمال لایندِیل دارد
می پرسم، از زورِ خشم مشتی حرف آشفته می زند.«ما شرمگین بودیم. دلمان نمی خواست
کسی بداند تا چه اندازه عامیانه رفتار کرده ایم». وقتی اینها را می گفت پشت میز
نهارخوری نشسته بود. عینکی که به چشم داشت همانقدر زمخت بود که لهجه جنوبی اش.
کلاید اینطور ادامه داد:«من به خاطر ناگواری های "می سی سی پی"
مهاجرت کردم، به شیکاگو که آمدم ولی ناگواری های دیگری گریبانم را گرفت. چقدر
احمق بودم؟ در چنان شرایطی دوست نداشتم دیگران به حماقتم پی ببرند. وقتی گرفتار
ناگواری های جدید شدم، با خودم میگفتم "چطور شد؟ می سی سی پی را به خاطر
ناگواری هایش ول کردم. بیخیال آنجا شدم چون نه قانون وجود داشت، نه احترام. خودم
را به شیکاگو رساندم و خیلی علنی فریب خوردم." اگر مثل بعضی سیاه پوستهای
دیگر آدمی خشن بودم می توانستم به برخی مردم آسیب برسانم. به خودم می گفتم
"پسر! برای خودت داستان درست کرده ای؛ تو حتی نمی توانی از بچه هایت
مراقبت کنی." من واقعاً پول کافی برای نگهداری از بچه هایم نداشتم. جنگیدن با
این سفید پوستها آدم را از پا در می آورد؛ خاصه که هیچ قانونی هم در کار نباشد».
آنها غرامت می خواستند!
یکی از تظاهرات های گروهی که کلاید راس در 1968 به آن پیوست. |
با این همه کلاید راس بر سر حقاش جنگید. در 1968 به گروهی تازه تأسیس
پیوست – گروهی متشکل از مالک های سیاه پوست که برای خرید خانه به همان شیوه ای
شکار شده بودند که کلاید شکار شده بود. در میان آنها «هاول کالینز» حضور داشت که
25000 دلار برای خانه ای پرداخته بود که دلالِ خانه قبل تر آن را 14500 دلار
خریده بود. یا «روث ولز». زنی که نیمی از مبلغ قرار داد خانه را پرداخت کرده بود،
ولی ناگهان هزینه های بیمه روی سرش خراب شد – التزامی که فروشنده بدون آگاهی ولز
به قرارداد چپانده بود. دلال ها به هر شکلی جیب مشتری های شان را می زدند.
آنها با ترساندن مشتری های سفید پوست شان خانههای شان را بز خر می کردند. به
خریدارها درباره انطباق خانه ها با معیارهای مربوط به ساخت و ساز دروغ می گفتند.
به بازرسهای شهرداری می گفتند که کارگزارهای این املاک اند، در صورتی که مالک
خانه ها بودند و بعد جریمه ها به گردن خریدارهای خانه می افتاد. در چنین شرایطی
به مشتری ها وکیل هایی معرفی می کردند که با یکدیگر دست شان تووی یک کاسه بود.
آدمهایی بودند تا این اندازه کلاش.
گروهی که کلاید به آن پیوسته بود مبارزه را شروع کرد. اعضای این گروه –
که چیزی نزدیک به 500 نفر بودند – به محله های اعیان نشین محل اقامتِ دلال ها می
رفتند. آنها درب منزل همسایه های دلال ها را می زدند و ریزِ داستان کلاهی که
سرشان رفته بود را برای آنها شرح می دادند. آنها از پرداخت اقساط به دلال ها
خودداری کردند و در عوض پیشنهاد دادند تا قسط های ماهیانه در حسابی نگهداری شود.
بعد از آن نیز به اتهام «سوء استفاده و کسب سود نامشروع از نژاد سیاه»از دلال ها
شکایت کردند.
مطالبه کلاید راس و گروه وی بر «محروم شدن آنها از حقوق و امتیازهای
مندرج در متم های سیزدهم و چهاردهم قانون اساسی» استوار بود. آنها «متقاضی های
جبران خسارت» بودند: باز پرداخت تمام اقساط، باز پرداخت تمام مبلغ های پرداخت شده
برای بهسازی ساختمان ها. آنها از دادگاه می خواستند تا در بررسی پرونده متهم ها
این نکته را لحاظ کند:«متهم ها آگاهانه و از روی عمد دست به این اقدامات زده اند
و لُب کلام این دادخواست رسیدگی به کینه توزی آنهاست».
راس و گروهی که وی با آنها متحد شده بود برای به دست آوردن برابری یا
امید به پیشنهاد یک معامله مناسب در جایی دیگر به حکومت متوسل نشده بودند. آنها
جامعه را به اعمال جرم علیه بخشی از اجتماع متهم می کردند. آنها می خواستند
مجرهای این جنایت به عنوان متجاوزین به حقوق جامعه معرفی شوند. آنها دنبال مرهمی
می گشتند برای زخمی که مجرمان بر پیکر آنها انداخته بودند. کلاید راس و دوستانش
در سال 1968 در پی حمایت قانون نبودند. آنها غرامت می خواستند.
فصل دوم را از اینجا
بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر