دومین فصلِ گزارشِ «دادخواستی برای غرامت»
تاناهاسی کوتز
ترجمه فرهاد مرادی
فصل نخست این گزارش داستان رنج های «کلاید راس» را روایت می کند –
سیاه پوستی متولد سال 1923 که در خانواده ای کشاورز و ساکن ایالت «می می سی پی»
رشد کرد. در ابتدای دهه 1930 اموال خانواده راس به بهانه بدهی مالیاتی توسط دولت
محلی غصب شد. این غصب آنها را به خاک سیاه نشاند. فقر، و عدم امکانات مناسب آموزشی
برای سیاه پوست ها، بانی محرومیت کلاید از آموزشی مناسب شد. کلاید، با شروع دوران
جوانی، به ارتش ایالات متحد پیوست. او در جنگ جهانی دوم جنگید. بعد از جنگ بار
دیگر به «می سی سی پی» بازگشت. بازگشت او مملو از حرمان بود. برای همین با شروع
موج دوم «هجرت بزرگ» در 1947، به شش میلیون مهاجر سیاه پوستی ملحق شد که برای
همیشه جنوبِ نژاد پرست را به مقصد ایالت های شمالیِ آمریکا ترک کردند. کلاید راس خودش
را به شیکاگو رساند. در آنجا خانواده ای تشکیل داد و برای خرید خانه اقدام کرد. او
و همسرش خانه ای در شمال لایندِیل خریدند – محله ای واقع در غرب شیکاگو. با این
حال دلالی که خانه را به آنها فروخته بود تا جای ممکن آنها را تیغ زد. کلاید راس
در 1968 به عضویت گروهی در آمد که اعضای آن را افرادی تشکیل می دادند، که مثل
کلاید، توسط دلال های املاک چاپیده شده بودند. آنها به دادگاه رفتند و علیه دلال
ها دادخواستی تهیه کردند – دادخواستی برای غرامت. فصل اول این گزارش تحت عنوان «آن
اسب تنها دارایی غصب شده ام نبود!» ترجمه شده است. متن کامل فصل نخست را می توانید
از اینجا
بخوانید. آنچه در پی می آید ترجمه فصل دوم این گزارش[1]
است.
غالب آمارهایِ مربوط به شاخص های اجتماعی نشان دهنده وضعیت وخیم شمال
لایندِیل است. در دهه 1930 جمعیت این منطقه 112000 نفر بود. امروز 36000 نفر جمعیت
دارد. در حال حاضر خوش خیالی ها درباره آمیزش نژادی در این منطقه از بین رفته اند.
92 درصد ساکنین این منطقه را سیاه پوست ها تشکیل می دهند. نرخِ آدمکشی این منطقه را
از هر 100000 نفر 45 نفر اعلام کرده اند – یعنی سه برابر نرخِ قتل در کل شیکاگو.
از هر 1000 نوزادی که در این منطقه متولد می شود، 14 تای آنها می میرند – یعنی دو
برابر بیشتر از نرخ مرگ و میر نوزادها در کل ایالات متحد. سی و پنج درصد ساکنین
شمال لایندِیل زیر خط فقر زندگی می کنند – یعنی دو برابر افرادی که در کل شیکاگو
زیر خط فقراند. زندگی چهل و پنج درصد خانواده های این محله به بُن های غذا وابسته
است – یعنی سه برابر بیشتر از کل جمعیتی که درشهر شیکاگو از بُن های غذا استفاده
می کنند. وقتی در سال 1987 شرکت «سیرز - روباک» از این منطقه رفت، 1800 شغل را نیز
با خودش برد. آینده بچه های منطقه شمال لایندِیل جلوی چشم آنهاست: بازداشتگاه
نوجوانان درست دیوار به دیوار محله قرار دارد.
شمال لایندِیل پُرتره دقیقی از آلام سیاه پوست های شیکاگو است. آلامی
که انگار می گویند سیاه پوست ها و سفید پوست های شیکاگو ساکن یک شهر نیستند. متوسط
سرانه درآمد محله های سفیدپوست نشین سه برابر محله های سیاه پوست هاست. «رابرت. جی
. سمپسون» - جامعه شناس فارغ التحصیل از دانشگاه هاروارد – کتابی دارد تحت عنوان
«شهر عظیم آمریکا». سمپسون، با بررسی آمار زندانی های شیکاگو در این کتاب، نشان می
دهد که تنها در یکی از محله های سیاه پوست نشین شیکاگو – یعنی محله «گارفیلد پارک
غربی» - نرخ زندانی ها چهل برابر بیشتر از محله سفیدپوست نشینِ «کیلیرینگ»
است:«چنین آماری حتی در مقیاس محلی نیز متغیری حیرت آور است. این تبعیض از جنس
تبعیض نژادی است، نه لزوماً تبعیضی بر مبنای پایگاه اجتماعی».
به عبارت دیگر، فقر تنها مشکل محلات سیاه پوست های فقیرِ شیکاگو – که
با شاخص هایی مثل بیکاری و خانواده های تک سرپرست توصیف می شوند – نیست. این محله
ها «جداسازی شده اند». سمپسون اعتقاد دارد این وضعیت «تنها به درآمد پائین و
موقعیت به لحاظِ اقتصادی فرودست ساکنین محله ها بر نمی گردد». وی همچنین می
نویسد:«شیکاگو تنها شهری نیست که محله های آن از چنین الگویی تبعیت می کند».
حصرِ سیاه پوست ها
اوضاع زندگی سیاه پوست های آمریکا به طور قطع بهتر از پنجاه سال قبل
است. احساس حقارت ناشی از علایم «مختص سفید پوست ها» از بین رفته اند. نرخ فقر در
میان سیاه پوست ها کاهش داشته است. نرخ باردار شدن نوجوان های سیاه پوست پائین
آمده و شکاف بزرگی که پیش از این بین نرخ بارداری سیاه پوست های نوجوان و سفید
پوست های نوجوان وجود داشت به شکل قابل ملاحظه ای پُر شده است. با این حال پایه
های مسیر بهبود شرایط زندگی سیاه پوست ها لرزان است و گسل های زیادی در اینجا و
آنجا به چشم می آید. سطح در آمد خانواده های سیاه پوست و سفید پوست تقریباً همان
قدر با هم فاصله دارد که در دهه 1970 فاصله داشت. مطالعات «پاتریک شارکی» - جامعه
شناسِ فارغ التحصیل از دانشگاه نیویورک – بر روی کودکان متولد شده بین سال های
1955 تا 1970 در آمریکا نشان می دهد که 4 درصد کودکان سفید پوست و 62 درصد از
کودکان سیاه پوست در محله های فقیر نشین بزرگ شده اند. همین مطالعه بر روی نسل
بعدی کودکان آمریکایی نشان می دهد که اعدادِ قبلی تقریباً تغییری نداشته اند. در
عین حال کودکان سفید پوستی که در محله های اعیان نشین به دنیا آمده اند باقی
عمرشان را نیز در همان محله ها می گذرانند ولی کودکان سیاه پوست متولدِ این محله
ها نه.
جای تعجب ندارد. صرف نظر از سطح در آمدها، خانواده های سفید پوست از
خانواده های سیاه پوست ثروتمندتراند. «مرکز تحقیقات پیو» تخمین می زند که ثروت
خانواده های سفید پوست بیست برابر بیشتر از ثروت خانواده های سیاه پوست است. در
عین حال این مرکز تحقیقاتی می گوید پانزده درصد خانواده های سفید پوست یا برابر با
میزان دارایی های شان بدهکارند و یا بیش از آن؛ رقمی که برابر با یک سوم خانواده
های سیاه پوستی است که در این شرایط قرار دارند. تبعات این وضعیت واضح است. موقع
نزول بلاهای مالی – مثل درمان های اورژانسی، طلاق و یا از دست دادن شغل – سقوط این
دست خانواده ها حتمی است.
از سوی دیگر تنها خانواده های سیاه پوست نمی توانند آنطور که می
خواهند ثروت شان را خرج کنند. همه این خانواده ها گزینه های محدودی برای انتخاب
محل اقامت شان در اختیار دارند. خانواده های سیاه پوستی که سطح در آمدشان از سطح
درآمد طبقه متوسط بالاتر باشد، لزوماً ساکن محله هایی نیستند که اهالی اش را طبقه
متوسط به بالا تشکیل می دهد. بررسی های پاتریک شارکی نشان می دهد خانواده های سیاه
پوستی که سالانه درآمدی صد هزار دلاری دارند در محله هایی زندگی می کنند که سطح در
آمد اهالی آنجا سی هزار دلار در سال است. وی در توضیح این موضوع چنین می نویسد:«سیاه
پوست ها و سفیدپوست ها در محله هایی متفاوت زندگی می کنند که این امر مقایسه عواقب
اقتصادی برای کودکان سفیدپوست و سیاه پوست را غیرممکن می سازد». پیامدهای این امر
موحش است. مسیر زندگی سیاه پوست های فقیر، به شکلی قاعده مند، در مرزهایِ گتو
محصور است. آنها نیز که توانسته اند این حصر را بشکنند، می بایست دل نگران باشند
تا مبادا فرزندها و نوه های شان به گتو بازگردند. حتی شواهد ظاهری هم تغییری نکرده
اند. مؤسسه چیرلیِ منهتن در سال 2012 به نکته ای قابل تأمل اشاره کرد: با اینکه
قانون تفکیک نژادی از دهه 1960 لغو شده است ولی آمریکایی های آفریقایی تبار هنوز
منزوی ترین نژاد در آمریکا به حساب می آیند.
تفکیک نژادی – یا به یک معنا
انزوایی ناشی از جراحت و غارت – با انباشتِ معایب همراه است. یک آمریکای فارغ از
تفکیک نژادی توان مشاهده کردن گسترش فقر و تأثیرات آن در سرتاسر کشور را دارد، بی
آنکه تعصب مشخصی بر رنگ یا نژاد داشته باشد. در عوضِ این طرز تلقی اما، انباشت فقر
با انباشت تبعیض های نژادی جفت هم نشسته اند و نتیجه این همنشینی تاکنون چیزی جز ویرانی
و تاراج نبوده است.
میراثِ ظلم
از جمله مشغله های فکری جامعه آمریکایی های آفریقایی تبار یکی هم این
است که خیال می کنند انزوای آنها از آسیب های فرهنگی اجتماع شان ناشی می شود. سال
2011 «مایکل نوتر» - شهردارِ سیاه پوست فیلادلفیا – به خاطر رفتار خشن مردهای سیاه
پوست، خانواده های آنها را سرزنش کرد.«آدم هایی بچه پس می اندازند ولی مسئولیتی در
قبال تربیت کردن شان نمی پذیرند. [حواس تان باشد] در نهایت ما با بچه های شما سر و
کله می زنیم». نوتر، بعد از به زبان آوردن این جمله ها، همان بچه های بی پدر را خطاب
قرار داد و چنین گفت:«شلوارتان را بالا بکشید و یک دانه کمربند برای خودتان بخرید،
چون کسی دلش نمی خواهد لباس زیر یا چاکِ کون تان را تماشا کند».
این مشغله فکری قدمتی به درازای فعالیت سیاسی سیاه پوست ها دارد. با
این وجود چنین رویکردی خطاست. این نوع نژاد پرستی تند و تیز را نمی توان با مطیع
کردن و آبرومند جلوه دادن قربانی هایش از پا در آورد. ذات نژادپرستی در آمریکا بر
بی احترامی استوار است. با وجود ضعف سیاه پوست های ظالمی از قماش «مایکل نوتر» ما فقط
می توانیم وارثانِ ظلم را تماشا کنیم. دادخواست «کلاید راس» و متحدان وی نیز همین
میراث را هدف قرار داده بود. ریشه های آن دادخواست در تاریخِ بلند تفکیک نژادیِ
شیکاگو – که توانسته بود دو نوع بازار مسکن بسازد – ریشه داشت: یکی بازاری قانونی
که توسط حکومت پشتیبانی می شد و سفیدپوست ها از آن منتفع می شدند و یکی هم بازاری
غیرقانونی که یک مشت دلالِ دزد از آن پاسداری می کردند تا سیاه پوست ها را بچاپند.
بررسی دادخواست گروهِ کلاید و متحدهای وی تا 1976 طول کشید – یعنی زمانی که هیئت
منصفه علیه آنها رأی داد. ضمانت برابر بودن در مقابل قانون به سختی رخ می داد؛
غرامت که دیگر امری محال بود. اگر شک و شبهه ای هم در ارتباط با مشرب هیئت منصفه
وجود داشت، این شک موقع قرائت حکم توسط مباشر بر طرف شد.
در حال حاضر نیز به نظر می رسد که دادگاه عالی ایالات متحد آمریکا
همان حال و احوال را داشته باشد. در طی دو دهه گذشته ما شاهد عقب نشینی از قوانین
مترقی دهه 1960 هستیم. لیبرال ها در وضعیتی تدافعی قرار گرفته اند. در جریان رقابت
های انتخاباتیِ سال 2008 از «باراک اوباما» پرسیده شد آیا دخترهایش می بایست از امتیازهای
مربوط به «اقدامات مثبت»[2]
بهرمند شوند؟ پاسخ وی به این سئوال منفی بود. قیاس یک خانواده متوسط سفیدپوستِ
آمریکایی با استثنایی شبیه به خانواده اوباما قیاسی مع الفارق است. سیر صعودی میشل
و باراک اوباما مدیون سرسختی دو چندان آنهاست. به همین خاطر نیز مالیا و ساشا اوبا
می توانند از امتیازهایی برخوردار باشند که رؤیای کودکان سفید پوست خانواده های متوسط
آمریکاست. در حقیقت دخترهای باراک اوباما را می بایست با جینا و باربارا بوش
مقایسه کرد – کسانی که محصول چندین نسل از
آدم های ممتازند و نه تنها یک نسل از آنها. در هر صورت آنچه فرزندهای خانواده
اوباما به دست آورده اند ناشی از پشتکار منحصر به فرد والدین آنهاست، نه تابعی از
فرصت های برابر اجتماعی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر