شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۵

سلولِ سیاهِ یک انقلاب! – بخش اول

سیاه پوستی سی و پنج ساله است با جثه ای کوچک. اگر چه شبیه غالب جوان های سیاه پوستِ آمریکا لباس های گشاد و کفش های گنده می پوشد، ولی لهجه ساکنین «گتو»های مربوط به آفریقایی تبارها را ندارد. موقع حرف زدن چشم هایش را مخفی می کند. به سبک و سیاق مسیحی های مؤمن به نقطه ای از زمین خیره می ماند و تنها برای تأکید بر موضوعی مهم به چهره طرف صحبتش خیره می شود. مثل لحظه ای که چشم هایش را از زمین برداشت، به صورتم خیره شد و با همدلی گفت:«جنبش سبزِ ایران را می شناسم!». لحن آرام و اطمینان صدایش به بانگ ناقوس کلیسا شباهت دارد. مثل ناقوس تک افتاده و مؤمنِ کلیسای از نفس افتاده فیلم «تانگوی شیطان». این را وقتی احساس کردم که در پایان دیدار کوتاه مان به شیوه سیاه پوست ها در آغوشم کشید و بیخ گوشم زمزمه کرد:«این یک انقلاب است برادر».

«مارکوس» در لیست آدم هایی نبود که در جریان سفر دو روزه ام به تگزاس می بایست با آنها ملاقات می کردم، ولی به طور قطع تأثیرگذارترین آنها بود. نام «مارکوس» را چند ساعت مانده به پرواز برگشتم به سانفرانسیسکو از زبان دختر سفید پوست جنوبیِ فقیر و جوانی شنیدم که دو ساعت تمام زیر یک سقف سیگار دود می کردیم و او از رنج ها و تبعیض هایی می گفت که با آنها دست به گریبان است، از خشونت افسارگسیخته پلیس می گفت، از بدهی هایش می گفت و دست آخر از نژاد پرستی کور خانواده جنوبی اش می گفت که برای عشق پر از پستی و بلندی اش به یک پسر خاورمیانه ای دردسر ساز شده است. لا به لای همین حرف ها بود که دختر مو طلایی، در حالی که دود ماریجوانا را از ریه هایش بیرون می داد، با هیجان گفت:«هی، تو باید مارکوس را ببینی! مارکوس هم مثل تو طرفدار سر سخت برنی ساندرز است».

دختر جنوبی توضیح داد از چند وقت پیش بزرگ ترین اتاق خانه ای بزرگ را با قیمتی مناسب کرایه کرده است، خانه ای که به جز او آدم های دیگری هم در آن زندگی می کنند و مارکوس هم در همان خانه سکونت دارد. طبق توضیحات دختر سفید پوست، ساکنین آن خانه ی دراندشت فقط همخانه نیستند و ایده هایی مشترک نیز زندگی شان را به هم گره زده است. آنها جوان های چپ و لیبرالی هستند که در جنوب محافظه کار همدیگر را پیدا کرده اند و کارهای مشترکی با هم انجام می دهند. به عنوان مثال هر از چندگاه دور هم جمع می شوند، ماریجوانا دود می کنند و همزمان مشغول ضبط برنامه ای رادیویی می شوند. آنها در پادکستی که می سازند از موضوعات مختلفی حرف می زنند: از لزوم قانونی شدن ماریجوانا تا گسترش فقر و نابرابری، از هنر تا تغییرات زیست محیطی و از نابودی تدریجی دموکراسی آمریکا به دست شرکت های بزرگ تا مبارزه برای بالا بردن حداقل دستمزد. در عین حال که موضوعات عامه پسند و روزمره را هم از یاد نمی برند.

ساختِ آمریکا!

برای ملاقات با مارکوس می بایست خودمان را به محل کار وی می رساندیم. مارکوس مدیر یکی از «اِسموک شاپ[1]» های همان حوالی بود: مغازه هایی که کسب و کارشان با دودهای مُجاز برای ورود به ریه انسان سر و کار دارد. البته در ایالت هایی از آمریکا که همچنان خرید و فروش، حمل و استعمال ماریجوانا قانونی نشده است، اسموک شاپ ها به غیر از آنکه سیگار و توتون و تنباکو می فروشند، وظایف دیگری هم دارند. آدم می تواند در اسموک شاپ ها لوازم جانبی استعمال ماریجوانا و همچنین کالاهای مربوط به  فرهنگ و سبک زندگی طرفداران قانونی شدن ماریجوانا را هم پیدا کند: انواع و اقسام پیپ های چوبی و شیشه ای مخصوص ماریجوانا، فندک هایی با تصویر باب مارلی، دستگاه هایی برای خرد کردن گُل های ماریجوانا، سم های گیاهی مخصوص هلاک کردن حیوانات که آدم های بی چیز به جای ماریجوانا از آن استفاده می کنند، و در اکثر موارد، خودِ اصل جنس: «علف».

پیش از رسیدن به محل کار مارکوس، گوشی دستم آمده بود که نمی بایست درباره کسب و کار در سایه مارکوس حرفی به زبان بیاورم. برای همین مثل آدمی از همه جا بی خبر به مغازه پا گذاشتم. مارکوس با آن جثه کوچک، موهای فر کوتاه، ریش سیاه و گردنبند بلند و گوشواره ریز پشت صندوق مغازه ایستاده بود و با یکی از همین سیگارهای الکترونیکی سر و کله می زد. دختر همراهم ما را به هم معرفی کرد و بعد دستم را کشید و اولین چیزی را که نشانم داد قلیان های دست ساز مغازه بود؛ لابد خیال می کرد به عنوان یک خاورمیانه ای با دیدن آن قلیان های جمع و جور ذوق می کنم. با لبخندی بر لب قلیان ها را برانداز کردم، گرچه همیشه طعم توتون را به تنباکو و راحتی سیگار را به دردسر قلیان ترجیح می دادم، می دهم و به احتمال زیاد خواهم داد.
به غیر از قلیان، مغازه پر بود از پیپ های شیشه ای خوش دست با طراحی های خلاق، انواع و اقسام دستبندهای بافتنی و اشیای تزئینی قشنگ با رنگ مخصوصِ باب مارلی، فندک و صد البته همان سم های مهلک که آدم های فقیر به جای «ماری جان» از آن استفاده می کنند. از میان آن همه کالای جذاب یکی از پیپ های شیشه ای کوچک چشمم را گرفت، ولی حرفی  نزدم. فکر کردم مبادا خرید یکی از این پیپ ها موضوع بحث را به سمت و سوی دیگری ببرد و همین وقت کوتاهی که برای ملاقات با مارکوس دارم، پای موضوعی هدر برود که اولویت شماره یک من نیست.

با این حال بر چسب «ساخت آمریکا» که روی اکثر کالاهای مغازه چسبانده شده بود کنجکاوم کرد. کالاهای بُنجلِ کشورهایِ آسیای جنوب شرقی و چین بازارهای آمریکا را هم بلعیده اند. در این مملکت بر روی اکثر کالاها که دست می گذاری، برچسب «ساخت چین»، «ساخت ویتنام» یا «ساخت اندونزی» تووی ذوق آدم می زند. سرمایه داریِ هار بعد از دهه هشتاد میلادی، به خاطر نیروی کار ارزان کشورهای شرق دور، تولید ملی ایالات متحد را نیز به خاک سیاه نشانده است: در حد فاصل سال های 1980 تا 2011 هفت میلیون از مشاغل تولیدی در خاک ایالات متحد آمریکا از بین رفته اند. بخش قابل توجهی از خشم عمیق آمریکایی ها نسبت به سیستم و سیاستمدارهای آمریکایی نیز در این مسئله ریشه دارد. برای همین مخاطبِ حواس جمع می توانست از برچسب های «ساخت آمریکا» بر روی کالاهای مغازه مارکوس پیام دیگری را هم دریافت کند: بها دادن به کسب و کارهای کوچکِ محلی و حمایت از تولید ملی.  بنابراین وقتی درباره برچسب های «ساخت آمریکا» پرسیدم، توضیح مارکوس کم و بیش همان چیزی بود که انتظارش را می کشیدم: بخشی از کالاهای مغازه  توسط وی و دوستانش تولید می شود. به عنوان مثال آنها شیشه گری می دانند و پیپ های  شیشه ای و قلیان ها تولید همان گروهی است که مغازه را می گرداند.

شکاف نسلیِ آفریقایی تبارها

خوش و بش کردن با مارکوس خیلی طولانی نشد. به غیر از آنکه در جواب سئوالش نام ایران را به عنوان کشور محل تولدم به زبان آوردم و کالیفرنیا را به عنوان محل اقامتم، توضیح دادم که برای دو روز به سفر آمده ام و بعد یک راست رفتم سراغ اصل ماجرا:«شنیده ام از طرفدارهای پر و پا قرص برنی هستی».

تقریباً اطمینان دارم مارکوس توقع شنیدنِ چنین حرفی را نداشت و بیشتر انتظار شنیدن پیشنهادی برای معامله را می کشید. چون در وهله اول «گُل»های کالیفرنیا برای اهالی تگزاس جزو کالاهای لوکس به حساب می آید و در ثانی کسی برای مسافرت دو روزه مکانی در هزار و هفتصد مایل دورتر را انتخاب نمی کند مگر آنکه نقشه مشخصی ریخته باشد، خاصه آنکه  بخواهد بخشی از زمانِ کوتاهش را در اسموک شاپ محل تلف کند. با این همه، همان جمله کوتاه جو حاکم بر فضا را به سمت و سویی دیگر برد. مارکوس خنده ریزی کرد و در جواب گفت:«بله! با وجود برنی امیدهایی پیدا شده است!».

در جریان اولین «سه شنبه بزرگ» هیلاری کلینتون موفق شد تا اکثریت ایالت های جنوبی – و از جمله تگزاس – را از دست برنی ساندرز بقاپد. کلان رسانه ها این پیروزی را به حساب آرای سیاه پوست ها می گذاشتند. اگرچه در میدان واقعیت، و بر روی زمین، هیلاری کلینتون در جذب آرای آفریقایی تبارهای ساکن جنوب موفق تر از ساندرز عمل کرد، ولی همین موضوع بهانه ای ساخت تا حرفه ای ها مدام حرفی مُهمل را تکرار کنند:«هیلاری کلینتون انتخاب جامعه آفریقایی تبارهاست و برنی ساندرز تنها در ایالت هایی موفق عمل می کند که اکثریت جمعیت در اختیار سفید پوست ها باشد»؛ به زبان ساده یعنی انتخاب برنی ساندرز برابر است با دوران سروری مجدد سفیدپوست ها. یاوه ای محض و آدرسی اشتباه از جانب مدافعان سیاست های رایج حزب دموکرات، آن هم در شرایطی که فاشیست دروغگویی مثل ترامپ برای «روزهای خوش گذشته»، یا همان ایام نکبتی که کِلان ها سیاه پوست ها را «شکار» می کردند، دلتنگی می کند و یک در میان از «پلیس قهرمان ما» حرف می زند. به همین خاطر شنیدن نظرات و ایده های مارکوس – به عنوان سیاه پوستی جوان و ساکن جنوب محافظه کار – می توانست جالب باشد.

از مارکوس پرسیدم: «چرا اکثریت آفریقایی تبارها با برنی همراه نمی شوند و در میدان سیاست درک درستی از منافع شان ندارند؟». مارکوس، در پاسخ به سئوالم، بر دو نکته انگشت گذاشت. اولی را می دانستم اما در لا به لای انبوه اخبار به دومی توجهی نشان نداده بودم. مارکوس بر این باور بود که نمی توان از کلیتی یکپارچه به نام جامعه آفریقایی تبارها صحبت کرد، چون در حال حاضر اکثریت سیاه پوست هایِ جوان – حتی در همین تگزاس – از برنامه ها و ایده های برنی ساندرز حمایت می کنند. با این حال نسل قبل آفریقایی تبارها از دوران ریاست جمهوری «بیل کلینتون» خاطرات خوبی دارند و به همین علت نیز به هیلاری کلینتون تمایل نشان می دهند.

دیدگاه مارکوس درباره شکاف نسلی میان جامعه آفریقایی تبارهای ایالات متحد و همچنین خاطرات خوش سیاه پوست های مسن تر از دوران بیل کلینتون درست بود. نگارنده در همان روزهایی که کلان رسانه ها درباره حمایت جامعه آفریقایی تبارها از هیلاری کلینتون صحبت می کردند، با شک و تردید به ادعای آنها می نگریست. در آمارهای کلان رسانه ها ایرادی منطقی وجود داشت. آنها در عین حال که ادعا می کردند هیلاری کلینتون از حمایت سیاه پوست های آمریکا برخوردار است، نمی توانستند حمایت هشتاد درصدی گروه سنی زیر چهل سال از برنی ساندرز را نادیده بگیرند. بنابراین در اینجا شکی منطقی جایز بود: آیا سیاه پوست های زیر چهل سال بخشی از ساختمانِ جامعه آفریقایی تبارهای آمریکا را تشکیل نمی دهند؟
«مَت برونیگ» - که در پاییز سال گذشته نیز نشان داده بود زنان جوان از برنی ساندرز و زنان مسن از هیلاری کلینتون حمایت می کنند و با این فرمول توانست بساط کلیشه «حمایت زنان» از هیلاری کلینتون را برچیند – در تحقیق آماری دیگری ثابت کرد همین فرمول درباره رأی دهندگان غیر سفیدپوست، و از جمله سیاه پوست ها، نیز صادق است: جوان ها از برنی ساندرز و مسن تر ها از هیلاری کلینتون حمایت می کنند.

 اما در ارتباط با خاطرات خوش سیاه پوست ها از دوران ریاست جمهوری بیل کلینتون : یکی از پژوهش های «ملیسا هَریس» - استاد علوم سیاسی و مطالعات مربوط به آفریقایی – آمریکایی ها در دانشگاه پرینستون – نشان می دهد که سی درصد از سیاه پوست های آمریکا در سال 2000 بر این باور بوده اند که جامعه آفریقایی تبارها در دوران ریاست جمهوری «بیل کلینتون» توانسته است به لحاظ اقتصادی بهتر از سفیدپوست ها عمل کند، در حالی که تنها پنج درصد از سیاه پوست ها در دهه هشتاد نظری مشابه این نظر را داشته اند. با این وجود «ملیسا هَریس» بر درستی نظر این جمعیت سی درصدی خط بطلان می کشد. وی اعتقاد دارد که در هیچ یک از دوره های تاریخی ایالات متحد – و از جمله دوران ریاست جمهوری کلینتون -  وضعیت اقتصادی سیاه پوست ها از وضعیت اقتصادی سفید پوست ها بهتر نبوده و بیل کلینتون تنها در کنترل نرخ تورم و بیکاری موفق تر از قبل عمل کرده است.

شلیک های دقیق توئیتری : «برنی مرا سفید می کند»

در ارتباط با جهت و سویه  آرای سیاه پوست ها می توان پای موضوع ها و فرضیه های دیگری را نیز به میان کشید. به عنوان مثال به غیر از تقسیم بندی نسلی، می بایست گرایش سیاسی سیاه پوست های آمریکا را در نسبت با جغرافیای محل زندگی آنها نیز سنجید. در یک چشم انداز کلی جامعه سیاه پوست های ساکن ایالت های جنوبی آمریکا بخشی لاینفک از منظومه پیچیده اقتصاد و فرهنگ محافظه کار جنوب به حساب می آید. بنابراین پیش از هرگونه اظهار نظر درباره یک کلیت توپُر و فاقد شکاف، تحت عنوان سیاه پوست های آمریکا، می بایست بر پارامترهایی تأکید کرد که توان شقه شقه کردن این کل توپُر را داشته باشد: به طور منطقی انتخاب سیاسی سیاه پوست های ساکن ایالت تگزاس، که از صبح تا شب با انجیل و موعظه های کلیسا بمباران می شوند و به لحاظ اقتصادی نیز با شیوه تولید مبتنی بر نفت و دامداری این ایالت سر و کار دارند، با سیاه پوست های شهری شبیه به اوکلند در ایالت کالیفرنیا، که از یک طرف به برکلی به عنوان شهری دانشگاهی با گرایش های چپ چسبیده و از سویی دیگر به طور روزانه با منظومه مدرنِ ناشی از شیوه تولید انفورماتیک دمخور است، تفاوت هایی کیفی خواهد داشت. در واقعیت نیز افسانه حمایت یکپارچه جامعه آفریقایی تبارهای آمریکا از هیلاری کلینتون، در نهایت با یک حرکت توئیتری دود شد و به هوا رفت؛ یعنی امکاناتی که دنیای انفورماتیک در اختیار آدم های جامعه قرار داده است.

 «لسلی لی» - نویسنده سیاه پوستِ مستقل و از طرفداران برنی ساندرز – در روز پیروزی ساندرز در ایالت هاوایی عبارتی را در توئیترش هاش تگ کرد: «برنی مرا سفید می کند». کلان رسانه ها حتی پس از پیروزی ساندرز در ایالت غیر سفیدپوستی مثل هاوایی از تکرار «کلیشه پیروزی برنی در ایالت های سفید» دست بر نمی داشتند و مخلص کلام «لسلی لی» نیز واکنشی بود علیه این قلب واقعیت از جانب کلان رسانه ها. عبارت پیشنهادی «لِسلی لی» خیلی زود در میان طرفداران رنگین پوست ساندرز محبوب شد. آنها با توئیت های کوتاه و بامزه تحلیل های کارشناس های اتو کشیده رسانه های جریان اصلی را هدف قرار می دادند. یکی از بامزه ترین آنها، تصویری بود از دختری سیاه پوست و دوست سفیدپوستش در یک قاب. تصویر مورد نظر، دختر سیاه پوست حامی ساندرز را در کنار یکی دیگر از هواداران سفید پوست ساندرز نشان می داد با شرحی کوتاه در پایین تصویر:«این تصویر دو دوست نیست، بلکه در واقع یک نفر را پیش و پس از رأی دادن به برنی نشان می دهد» و در انتها هاش تگ محبوب آن روزها :«برنی مرا سفید می کند».

همین شلیک های دقیق توئیتری توانست، تا حدود قابل توجهی، کار تحلیل های آبکی کارشناس های حرفه ای کلان رسانه ها را بسازد و پیامی روشن را به آنها مخابره کند:«شما می بایست طرفداران غیر سفید پوست برنی ساندرز را نیز به رسمیت بشناسید و در تحلیل های تان به وزن واقعی آنها اشاره کنید». مارکوس چیزی از عبارت «برنی مرا سفید می کند» و حواشی آن نمی دانست و وقتی در تأیید صحبت هایش به همین موضوع اشاره کردم، با خوشحالی خندید و به طعنه گفت :«بله! برنی مرا سفید می کند».   



[1] Smoke Shop

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر