برای «محمد جراحی»
لرزان، لرزان از راه پله ای بالا می آیم. سرتا
پا هراسم. مردی پا به پایم قدم بر می دارد. «نیمروز است برادر، نیمروز». اینها را
همان مردِ دل شکسته می گوید:«امروز خورشید میلِ غروب ندارد». از چشم هایِ نافذش
برق ایمان می جهد. با آن قامت افراشته و گام های بلند به پیامبرها می ماند. در
آستانه می ایستد. بر صورتم دست می کشد. انگار زبریِ دست های رنجورش دارد چهره ام
را تقدیس می کند. «نیمروز است برادر! دلشکستگان بر خاسته اند». گیج می شوم. با
اشاره ستون مردم را نشان می دهد. می گوید «پایان تمام ظلم ها نزدیک است». بر ستون
مردم چشم می دوزم. آنها، همان ها که زیباترین روز جهان را در تملک خویش دارند، رو
به سوی ما گذاشته اند. می پرسم «باز هم برایم از انقلاب خواهی گفت؟». خاموش می
شود. نامِ ممنوعه که از دهانم بیرون می جهد، بر تن مرد، همان که چشم هایش در بند
زنجیر است، گلوله می نشیند. مردِ مؤمن بر دیوار چنگ می اندازد و به نجوا آیه ای
شریف را زمزمه می کند:«انقلاب است برادر؛ به شهادت قلبِ از هم پاشیده ام انقلاب
است».
دقیقه ها بعد، یا شاید ساعت ها بعدتر، وقتی که
از خواب بر می خیزم با خویش چنین می گویم:«بر تنِ نجیب انقلاب نماز بگزار». خیالم
مرا به خواب ممنوعه می کشاند. در خواب ممنوعه به دنبال زنی روان می شوم که اینگونه
می گوید: «مردگان حصر گورهای جمعی را شکسته اند». او، که صدایش اعجاز انقلاب است، دست ها را بالا می برد
و چنین می گوید:«خواهران، برادران! بر تن نجیب انقلاب نماز بگزارید». آن زن، که
مؤذنِ حقیقت است، و ما، که با اذان او به نماز ایستاده ایم، رستاخیز را به چشم
خویش می بینیم. ما به چشم خویش شهیدان مان را می بینیم که از گورهای جمعی بر می خیزند
و یک صدا چنین می خوانند:« أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ/ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ». من نامِ یکایک آن مردگانِ برخاسته به فرمان انقلاب را می
پرسم و تمامِ آنها یک چیز می گویند:«من، نامِ عفیفِ انقلاب را دارم».
و بعد تو را می بینم – تو را که باد در موهایت
بلوا به پا کرده است. «گفته بودم که انقلاب ما را به هم خواهد رساند». این را تو
می گویی؛ تو! که دیگر زخمِ کودتا بر قلب نداری:«مرا ببوس. در انقلاب بوسه ها نمی پوسد؛
انقلاب ضامن بوسه های ماست». بر لب هایت بوسه می زنم، بغض می کنم و بعد پارساترینِ
سرشک ها را بر سینه ات می ریزم. انگار انقلاب غسل تعمید من باشد. «آرام بگیر،
انقلاب روز بیداریِ خداوند است». همین را می گویی و با بوسه های گرمت لب هایم را
به آتش می کشی:«برخیز! به شهادت بوسه های آتشینم انقلاب است».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر