نزدیک شو اگر چه
حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی
هوا
و ارتعاشی دوید
در زبان
که حنجره به صفتهایش
بدگمان شد.
- محمد مختاری -
یکم - اینکه آدم چیزهایی را در
گذشته جا بگذارد و دیگر توان پس گرفتنشان را نداشته باشد، خرد کننده و کمر شکن
است. هر اتفاقی میتواند زخم کهنه را تازه کند و شور و نشاط را از آدم زخم خورده
بدزد؛ مثل کودتا. کودتا بدترین بلاهاست. بعد از کودتا زخمها التیام پیدا نمیکنند، فقط
کهنه میشوند. کلمهها، بوها، صداها و حتی نگاهها هم میتواند آدم زخمی را شکنجه
کند، آزار دهد و به اعتراف وا دارد: عادت کردن به زخم ناشی از کودتا حرف مفت است،
کسی به ظلمت خو نمیگیرد و گذشته هرگز فراموش نمیشود. اتفاقاً برعکس، بعد از
کودتا «گذشته» سمجتر از قبل اطراف زندگی پرسه میزند.
نه اینکه آگاهانه تصمیم گرفته باشم تا در گذشته زندگی کنم،
ابداً، ولی بعد از کودتا،این گذشته است که به طور مدام سرکوب شدهگان را خطاب میکند.
روزها و روزها آن ندای اسرار آمیز و گنگ توان امید بستن به آینده را سلب میکند، زندگی
روزمره را از ریخت میاندازد و خیابانهای در تصرف پلیس را، به زندانی واقعی بدل
میکند. چنین وضعیتی نباید دور از انتظار باشد: سرکوب شدهگان منجمدند، در نقطهای
از زمان جا ماندهاند و آینده را تنها در نسبت با گذشته میفهمند. این منطق درونی
کودتاست: پلیس، «مردم» را سرکوب میکند تا
دیگر توان پیشروی نداشته باشند، تا در همان نقطه بایستند؛ در مرکز ثقل شکست.
دوم - بارها پیش میآید که با
خودم میگویم به عنوان یکی از شاهدین کودتا، چطور میتوانم آن روزها را روایت کنم.
اساساً چه چیزی را میتوان روایت کرد؟ تاریخ که مرور روزها و ساعتها نیست، مرور
وقایع کار جانیان و فاتحان است؛ کار آدمکش مجنونی چون هیتلر که اعتقاد داشت کسی از
پیروزمندان حساب نمیکشد. برای سرکوب شدهگان، تاریخ میبایست معنایی متفاوتتر داشته
باشد، اگر نه از زندگی چیزی جز طاعون سیاه هم پیمانی فاتحان و سرکوب شدهگان باقی
نخواهد ماند. تاریخ سرکوب شدهگان به ناچار باید از کیفیتی دیگر تبعیت کند، کیفیتی
همسنگ با این جمله والتر بنیامین :«با صراحت سخن گفتن از گذشته، از لحاظ تاریخی،
به معنای پذیرفتن آن به شیوهای که بود نیست ... معنای آن ضبط و ربودن خاطرهای[یا
حضوری] است که در لحظه خطر میدرخشد».
از این منظر نوشتار حاضر نمیتواند – و نباید – مروری باشد
بر وقایع کودتا، بلکه تلاشی است – هرچند ناموفق - برای روایت کردن تمام آن کیفیتهایی که نامی
ندارند، به زبان نمیآیند و تنها در تقویم «مردم» به رسمیت شناخته میشوند. همچنین
هر سطر این نوشتار به نام مستعار«مردم» تقدیم میشود. به مردی که چشمهای نمناکی
دارد، صدایش آرام است و زبانش میگیرد. همان که فاتحان نامش را ممنوع اعلام کردهاند:
«میرحسین».
سوم - همین که مشتش را روی میز
کوبید و گفت :«من یک فرد انقلابیام»، موبایلم
صدا کرد. مهیار پیغام کوتاهی نوشته بود:«تشت رسواییشان به زمین خورده،
آماده باش».
آماده بودم، از همان روزهای دلمردهای که ثانیه به ثانیهاش
را تاب آورده بودم. مثل همان شبی که سنتوری را برای چندمین بار میدیدم: مست، بی
آنکه بدانم کجا و کی تا این اندازه شکسته شدهام. دور صندلیهای دفتر مهدی راه میرفتم،
لا به لای ظرفهای کثیف و لیوانهای پر و خالی، با بوی الکلی که در سرم میپیچید.
گریه نمیکردم، اشک میریختم. اشک پهنای صورتم را میگرفت و من دور صندلیها میچرخیدم.
مهدی وحشت زده نگاهم میکرد. میخواست آرامم کند، ولی با هر کلمهای که میگفت
خشمگینتر میشدم. از خودم فرار میکردم، از مهدی فرار میکردم، از دنیا فرار میکردم.
خسته که شدم، همان جا زانو زدم. پیشانیام را روی سرامیکهای سرد گذاشتم و این بار
اشک نریختم، گریه کردم.
از روزی که فخریه زنگ زد، آماده بودم. دخترک تنها مانده
بود، غریب، با خواهر و برادرهایش. ترسیده بودند، خواسته بود خودم را برسانم: پدرش را
دزد خطاب کرده بودند. بازاریهای بی همه چیز. خودشان دزد بودند، دزدی میکردند و
آب از آب تکان نمیخورد: دزدی ناموس، دزدی مال مردم، نزول خواری. شرم نداشت، در
چشمهایم زل زد و از حق الناس گفت، از کسی که مالش را دزدیده و من از بچههایش
دفاع میکردم. با وقاحت گفت:«لقمه و نطفه. لقمه حرام نطفه را هم حرام میکند». در
راه برگشت به امیرحسن گفتم:«روز ما هم خواهد رسید»؛ روز ما، روز ما مردم بیلبخند
و بیصدا زمزمه کرده بودم:«بین شما کدام / صیقل میدهید / سلاح آبایی را / برای / روز / انتقام؟».
چهارم - حالا چیزی در حال تکرار
بود. همان لحظه نابی که یکبار در چشمان مادرم درخشید؛ در چشمان آن کرد عاصی و
قوی. با هم از میدان ولیعصر رد میشدیم،
دستم را سفت گرفته بود. غرق بود در صدای شجریان که از بلندگوهای اطراف میدان پخش
میشد: «بنگر کزین ره پر خون / خورشیدی خجسته رسید». چشمهایش را به جایی دوخته
بود، نقطهای که قابل شناسایی نبود، دیده نمیشد. با چشمهایش پشت سر را نگاه میکرد؛
گذشته را. دستم را سفتتر فشار داد و گفت احساس جوانی میکند. راست میگفت. جوانتر
بود، با بالایی بلند، چشمهایی درخشان و قدمهایی که ریتم داشت؛ این ریتم انقلاب
بود که تکرار میشد.
پنجم - مجید میگفت:«همه جا را
قرق کردهاند، جمعیت به هم نمیرسد». راست میگفت، همه جا قرق بود، دلهره داشتیم،
ولی دست آخر جمعیت به هم رسید. از ابتدای صف را دیدیم. استادهای امیرکبیر جلودار
بودند و دانشجوها بیانیه پخش میکردند، به نام نامی مردم بیانیه پخش میکردند. هاج
و واج مانده بودیم. به امین گفتم: «بچهها را صدا کن، مردم آمدند». قلمچی درها را
بسته بود، یا باید میماندی یا باید میرفتی. خانم فکری نگرانمان بود، می گفت:«میکشند،
جوانید». من هم دلهره داشتم، همه دلهره داشتند ولی چارهای نبود روز، روز مردم
بود، «روز شکستگان سالهای سیاه، تشنگان آزادی». احساس میکردم «خیابان تب دارد»؛
این را بعدها برای بهرام نوشتم.
رو به روی کانون ایستاده بودیم. مجید ذوق زده بود. از پله
پلاتوی هنر و معماری پایین نمیآمد، مردم را میشمرد. بلند بلند داد میکشید:«من
استادیوم زیاد رفتهام، این جمعیت از صد هزار نفر هم بیشتر است». تکیه داده به باجه
تلفن، سیگاری روشن کردم و به رهگذری لبخند زدم. پریشان بود، به جمعیت اشاره کرد و
بیخ گوشم گفت :«شوخی نیست، کودتا کردهاند».
امین و مرضیه و لیلا هم آمدند، با دستبندهای سبز، روسریهای
سبز، مانتوهای سبز. مهیار هم بود، رامیز هم بود، علی هم بود، اصلاً همه بودند: ما
دیگر رأی دهندگان قابل شمارش نبودیم، ما مردم بودیم، مردم فاتح و بیشمار؛ مردمی
که خیابان را از آن خود کرده بودند. چه روزها و ساعتها در همین نقطه کِز کرده
بودم و اندوه را با دود سیگار فرو میدادم. چه ساعتها که همین مسیر را پیاده میرفتم
و خیال میکردم، روزی را که شاید بتوان دیگر تنها نبود، یگانه بود.
ششم - خیابان روح جهان مدرن است. شمایل حقیقی انسان
امروز با تمام تضادها و ستیزهایش در خیابان نقش میبندد. چرا که خیابان به شکلی
کاملاً دیالکتیکی گریزگاه، پناهگاه و در عین حال زندان مردم است.اگر چه نمیتوان بر
این واقعیت چشم بست که سلطه سرکوب و سانسور سعی دارد تا به شکلی یأس آلود مردم را
از آن خیابان بداند، ولی مقاومت درونی خیابان در برابر تن دادن به قواعد مالکیت
این حکم عقب افتاده را وارونه میکند و زمانی که مردم در خیزشی آگاهانه خیابان را
به تسخیر خویش در میآورند، روح حقیقی جهان به کالبدش بازمیگردد. میبایست مدعی
شد در چنین موقعیتی آن حکم قاطعانه مارکس عینیت مییابد:«انقلاب ضروری است، نه فقط
بدین سبب که طبقه حاکم به شیوه دیگری سرنگون نتواند شد، بلکه بدین سبب نیز که طبقه
سرنگون کننده تنها در انقلاب میتواند به خلاص کردن خود از تمامی پلیدیهای اعصار
موفق شود و قابلیت تأسیس جامعه نوین را کسب نماید».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر