شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۲

در باب کودتا

نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفت­هایش بدگمان شد.
- محمد مختاری -

یکم - اینکه آدم چیزهایی را در گذشته جا بگذارد و دیگر توان پس گرفتن­شان را نداشته باشد، خرد کننده و کمر شکن است. هر اتفاقی می­تواند زخم کهنه را تازه کند و شور و نشاط را از آدم زخم خورده بدزد؛ مثل کودتا. کودتا بدترین بلاهاست.  بعد از کودتا زخم­ها التیام پیدا نمی­کنند، فقط کهنه می­شوند. کلمه­ها، بوها، صداها و حتی نگاه­ها هم می­تواند آدم زخمی را شکنجه کند، آزار دهد و به اعتراف وا دارد: عادت کردن به زخم ناشی از کودتا حرف مفت است، کسی به ظلمت خو نمی­گیرد و گذشته هرگز فراموش نمی­شود. اتفاقاً برعکس، بعد از کودتا «گذشته» سمج­تر از قبل اطراف زندگی پرسه می­زند.

نه اینکه آگاهانه تصمیم گرفته باشم تا در گذشته زندگی کنم، ابداً، ولی بعد از کودتا،این گذشته است که به طور مدام سرکوب شده­گان را خطاب می­کند. روزها و روزها آن ندای اسرار آمیز و گنگ توان امید بستن به آینده را سلب می­کند، زندگی روزمره را از ریخت می­اندازد و خیابان­های در تصرف پلیس را، به زندانی واقعی بدل می­کند. چنین وضعیتی نباید دور از انتظار باشد: سرکوب شده­گان منجمدند، در نقطه­ای از زمان جا مانده­اند و آینده را تنها در نسبت با گذشته می­فهمند. این منطق درونی کودتاست:  پلیس، «مردم» را سرکوب می­کند تا دیگر توان پیشروی نداشته باشند، تا در همان نقطه­ بایستند؛ در مرکز ثقل شکست.

دوم - بارها پیش می­آید که با خودم می­گویم به عنوان یکی از شاهدین کودتا، چطور می­توانم آن روزها را روایت کنم. اساساً چه چیزی را می­توان روایت کرد؟ تاریخ که مرور روزها و ساعت­ها نیست، مرور وقایع کار جانیان و فاتحان است؛ کار آدمکش مجنونی چون هیتلر که اعتقاد داشت کسی از پیروزمندان حساب نمی­کشد. برای سرکوب شده­گان، تاریخ می­بایست معنایی متفاوت­تر داشته باشد، اگر نه از زندگی چیزی جز طاعون سیاه هم پیمانی فاتحان و سرکوب شده­گان باقی نخواهد ماند. تاریخ سرکوب شده­گان به ناچار باید از کیفیتی دیگر تبعیت کند، کیفیتی همسنگ با این جمله والتر بنیامین :«با صراحت سخن گفتن از گذشته، از لحاظ تاریخی، به معنای پذیرفتن آن به شیوه­ای که بود نیست ... معنای آن ضبط و ربودن خاطره­ای[یا حضوری] است که در لحظه خطر می­درخشد».

از این منظر نوشتار حاضر نمی­تواند – و نباید – مروری باشد بر وقایع کودتا، بلکه تلاشی است – هرچند ناموفق -  برای روایت کردن تمام آن کیفیت­هایی که نامی ندارند، به زبان نمی­آیند و تنها در تقویم «مردم» به رسمیت شناخته می­شوند. همچنین هر سطر این نوشتار به نام مستعار«مردم» تقدیم می­شود. به مردی که چشم­های نمناکی دارد، صدایش آرام است و زبانش می­گیرد. همان که فاتحان نامش را ممنوع اعلام کرده­اند: «میرحسین». 
  
سوم - همین که مشتش را روی میز کوبید و گفت :«من یک فرد انقلابی­ام»، موبایلم  صدا کرد. مهیار پیغام کوتاهی نوشته بود:«تشت رسوایی­شان به زمین خورده، آماده باش».

آماده بودم، از همان روزهای دلمرده­ای که ثانیه به ثانیه­اش را تاب آورده بودم. مثل همان شبی که سنتوری را برای چندمین بار می­دیدم: مست، بی آنکه بدانم کجا و کی تا این اندازه شکسته شده­ام. دور صندلی­های دفتر مهدی راه می­رفتم، لا به لای ظرف­های کثیف و لیوان­های پر و خالی، با بوی الکلی که در سرم می­پیچید. گریه نمی­کردم، اشک می­ریختم. اشک­ پهنای صورتم را می­گرفت و من دور صندلی­ها می­چرخیدم. مهدی وحشت زده نگاهم می­کرد. می­خواست آرامم کند، ولی با هر کلمه­ای که می­گفت خشمگین­تر می­شدم. از خودم فرار می­کردم، از مهدی فرار می­کردم، از دنیا فرار می­کردم. خسته که شدم، همان جا زانو زدم. پیشانی­ام را روی سرامیک­های سرد گذاشتم و این بار اشک نریختم، گریه کردم.

از روزی که فخریه زنگ زد، آماده بودم. دخترک تنها مانده بود، غریب، با خواهر و برادرهایش. ترسیده بودند، خواسته بود خودم را برسانم: پدرش را دزد خطاب کرده بودند. بازاری­های بی همه چیز. خودشان دزد بودند، دزدی می­کردند و آب از آب تکان نمی­خورد: دزدی ناموس، دزدی مال مردم، نزول خواری. شرم نداشت، در چشم­هایم زل زد و از حق الناس گفت، از کسی که مالش را دزدیده و من از بچه­هایش دفاع می­کردم. با وقاحت گفت:«لقمه و نطفه. لقمه حرام نطفه را هم حرام می­کند». در راه برگشت به امیرحسن گفتم:«روز ما هم خواهد رسید»؛ روز ما، روز ما مردم بی­لبخند و بی­صدا زمزمه کرده بودم:«بین شما کدام / صیقل می­دهید / سلاح آبایی را / برای / روز / انتقام؟».    
  
چهارم - حالا چیزی در حال تکرار بود. همان لحظه نابی که یکبار در چشمان مادرم ­درخشید؛ در چشمان آن کرد عاصی و قوی.  با هم از میدان ولیعصر رد می­شدیم، دستم را سفت گرفته بود. غرق بود در صدای شجریان که از بلندگوهای اطراف میدان پخش می­شد: «بنگر کزین ره پر خون / خورشیدی خجسته رسید». چشم­هایش را به جایی دوخته بود، نقطه­ای که قابل شناسایی نبود، دیده نمی­شد. با چشم­هایش پشت سر را نگاه می­کرد؛ گذشته را. دستم را سفت­تر فشار داد و گفت احساس جوانی می­کند. راست می­گفت. جوان­تر بود، با بالایی بلند، چشم­هایی درخشان و قدم­هایی که ریتم داشت؛ این ریتم انقلاب بود که تکرار می­شد.

پنجم - مجید می­گفت:«همه جا را قرق کرده­اند، جمعیت به هم نمی­رسد». راست می­گفت، همه جا قرق بود، دلهره داشتیم، ولی دست آخر جمعیت به هم رسید. از ابتدای صف را دیدیم. استادهای امیرکبیر جلودار بودند و دانشجوها بیانیه پخش می­کردند، به نام نامی مردم بیانیه پخش می­کردند. هاج و واج مانده بودیم. به امین گفتم: «بچه­ها را صدا کن، مردم آمدند». قلمچی درها را بسته بود، یا باید می­ماندی یا باید می­رفتی. خانم فکری نگرانمان بود، می گفت:«می­کشند، جوانید». من هم دلهره داشتم، همه دلهره داشتند ولی چاره­ای نبود روز، روز مردم بود، «روز شکستگان سال­های سیاه، تشنگان آزادی». احساس می­کردم «خیابان تب دارد»؛ این را بعدها برای بهرام نوشتم.

رو به روی کانون ایستاده بودیم. مجید ذوق زده بود. از پله پلاتوی هنر و معماری پایین نمی­آمد، مردم را می­شمرد. بلند بلند داد می­کشید:«من استادیوم زیاد رفته­ام، این جمعیت از صد هزار نفر هم بیشتر است». تکیه داده به باجه تلفن، سیگاری روشن کردم و به رهگذری لبخند زدم. پریشان بود، به جمعیت اشاره کرد و بیخ گوشم گفت :«شوخی نیست، کودتا کرده­اند».

امین و مرضیه و لیلا هم آمدند، با دستبندهای سبز، روسری­های سبز، مانتوهای سبز. مهیار هم بود، رامیز هم بود، علی هم بود، اصلاً همه بودند: ما دیگر رأی دهندگان قابل شمارش نبودیم، ما مردم بودیم، مردم فاتح و بی­شمار؛ مردمی که خیابان را از آن خود کرده بودند. چه روزها و ساعت­ها در همین نقطه کِز کرده بودم و اندوه را با دود سیگار فرو می­دادم. چه ساعت­ها که همین مسیر را پیاده می­رفتم و خیال می­کردم، روزی را که شاید بتوان دیگر تنها نبود، یگانه بود.


ششم -  خیابان روح جهان مدرن است. شمایل حقیقی انسان امروز با تمام تضادها و ستیزهایش در خیابان نقش می­بندد. چرا که خیابان به شکلی کاملاً دیالکتیکی گریزگاه، پناهگاه و در عین حال زندان مردم است.اگر چه نمی­توان بر این واقعیت چشم بست که سلطه سرکوب و سانسور سعی دارد تا به شکلی یأس آلود مردم را از آن خیابان بداند، ولی مقاومت درونی خیابان در برابر تن دادن به قواعد مالکیت این حکم عقب افتاده را وارونه می­کند و زمانی که مردم در خیزشی آگاهانه خیابان را به تسخیر خویش در می­آورند، روح حقیقی جهان به کالبدش بازمی­گردد. می­بایست مدعی شد در چنین موقعیتی آن حکم قاطعانه مارکس عینیت می­یابد:«انقلاب ضروری است، نه فقط بدین سبب که طبقه حاکم به شیوه دیگری سرنگون نتواند شد، بلکه بدین سبب نیز که طبقه سرنگون کننده تنها در انقلاب می­تواند به خلاص کردن خود از تمامی پلیدی­های اعصار موفق شود و قابلیت تأسیس جامعه نوین را کسب نماید».  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر