«ژان لوک گدار» - فیلمساز فرانسوی
- اعتقاد دارد، سینما به تفنگی میماند که
در هر ثانیه بیست و چهار گلوله شلیک میکند. با این توصیف آخرین ساخته «اصغر
فرهادی»، اولین گلوله را پیش از آغاز نخستین سکانس و تنها با شنیدن – یا خواندن –
عنوان فیلم، به سوی مخاطب شلیک میکند:«گذشته»، کیفیتی سمج و ناروشن که سایهاش بر
سر زندگی امروز سنگینی میکند، مگر آنکه مسئولیتش پذیرفته شود و یا پاسخی قانع
کننده به آن بدهند. درست همانطور که در تیتراژ اول فیلم دیده میشود: برف پاککنها
بر روی کلمه «گذشته» میآیند و میروند تا پاکش کنند، با این حال گذشته هرگز پاک
نمیشود. گویا این همان مفهوم مد نظر «ویلیام فاکنر» است که در رمان «مرثیهای برای
یک راهبه» آن را اینگونه بیان میکند:«گذشته هرگز نمیمیرد،
حتی نگذشته است».
گذشته داستان یک خانواده از ریخت افتاده و
نامتعارف را روایت میکند، آن هم در لحظاتی که فاجعه تمام پیکر این خانواده را در
آغوش میکشد. «مارین» - زنی فرانسوی - به
همسر ایرانیِ سابقش پیغام میفرستد تا برای انجام دادن مراحل قانونی جدایی و تمام
کردن کاغذبازیهای اداری مربوط به طلاقشان از ایران به فرانسه بیاید. «احمد» به
فرانسه میآید و متوجه میشود همسر سابقش قصد ازدواج با مردی خاورمیانهای به نام
«سمیر» را دارد و از وی نیز باردار است؛ مردی که همسرش خودکشی کرده و همچون «یک
تکه گوشت» در بیمارستان بستری است. «لوسی» - دختر نوجوان مارین – راضی به این
ازدواج نیست، چون باور دارد «سلین» - همسر سمیر – به خاطر رابطه مادرش با همسر
او، در برابر فرزند نه سالهاش مایع لباسشویی را سرکشیده است.
دگمه کرنومتر ماراتن بحران در همین لحظه فشرده
میشود؛ لحظهای که دختری نوجوان در برابر مادرش قد علم کرده و از «گذشته» میپرسد
: «مگر چه طور زندگی کردهاید که پیش از آنکه نسبتم را با روابط اطراف بفهمم،
رابطهها تا این اندازه از ریخت افتادهاند؟»
مارین سه
مرتبه ازدواج کرده، همسر سابقش با همسر آیندهاش زیر یک سقف میخوابند، هنوز علت
خودکشی سلین مشخص نیست و شواهد نشان میدهند با یادآوری گذشته آشفته میشود و شکمش
را چنگ میاندازد. با این وجود سمیر تلاش میکند تا سلین به زندگی برگردد، در عین
حال که مرگ او باعث میشود بی درد سرتر زندگی کند و در نهایت کودکی نه ساله
خودکشی کردن مادرش را دیده است. علت این رویدادها چیست و چرا نسل قبل تا این
اندازه مصرانه قصد دارد ردپاهای گذشته را از میان بردارد؟
خانهای که رنگ میشود
با ورود احمد به خانه مارین، مخاطب خانهای را
میبیند که در دست نقاشی است. بخشی از وسایل خانه را جمع کردهاند و بخشی دیگر را
زیر پوششی قرار دادهاند تا بتوانند درها و دیوارها را رنگ کنند. شاید این اولین
کدی باشد که به مخاطب مخابره میشود: نشانههای گذشته در حال پاکسازی شدن است.
درها و دیوارهای خانه را رنگ میکنند و اسباب تازه را جایگزین اسباب قدیمی، بلکه
به واسطه سلطه نظم سخت افزاریِ اشیا، بینظمی نرم افزاری روابط سانسور شود. اما
این بینظمی روابط را چگونه و در کجا باید رصد کرد؟
لوسیِ نوجوان، که گویا تا پیش از این ضرباهنگ
نظم زندگی را رعایت میکرد، طی دو ماه گذشته آن را زیر پا گذاشته است و قوانین
خانواده را نقض میکند: بعد از تعطیل شدن از مدرسه به خانه برنمیگردد، شبها تا
دیر وقت بیرون از خانه میماند، خانه را تنها محلی برای خوابیدن میداند، رفتاری
سرد با اهل منزل دارد، سرکشی میکند و از تمام اینها مهمتر به جای پاسخ دادن به
پرسشهای بزرگترها، اوست که از آنها سؤال میکند. شکل و شمایل روابط به کلی تغییر
کرده و این عصیان لوسی نوجوان است که زمینه تغییر روابط را چیده و به آن دامن میزند.
اگر نه حالت مطلوب مد نظر بزرگسالها آن است که لوسی همان دختر سر به راه پیش از
این باشد و دست از تمامی چراهایی که ذهنش را مشغول کرده بردارد.
از سوی دیگر مارین با آنکه دقیقاً علل طغیان
دخترش را میداند، اما خود را بیاطلاع نشان میدهد. در ابتدای فیلم، زمانی که
مارین به همراه احمد به مدرسه لوسی میرود تا او را همراه خودشان به خانه بیاورند،
لوسی پیش از آنها مدرسه را ترک کرده است. احمد دلیل این رفتار لوسی را از مارین
جویا میشود و او، اظهار بیاطلاعی کرده و تنها میگوید لوسی در دو ماه گذشته به
خاطر مسائلی پیش پا افتاده اذیتش میکند.
با جلو رفتن روند روایت فیلم اما ادعای مارین از
اعتبار میافتد. او میداند که موضوعی برای مخفی کردن باقی نمانده است: باید
درباره رابطهاش با سمیر و نقشی که در خودکشی همسر او ایفا کرده به دخترش پاسخگو
باشد، باید به اندازه سهمش از کل فاجعه مسئولیت بپذیرد و با صراحت به اشتباهش گردن
بگذارد. مارین دقیقاً میداند که برای خروج احتمالی از این بحران، در قدم اول، میبایست
خود بحران را به رسمیت بشناسد.
با این اوصاف مارین به طور مدام از این کار طفره
میرود. او سعی دارد نشان دهد که بحرانی در کار نیست و تصورات لوسی ارزشی بیش از
مشتی خیالات بیپایه ندارد. خیالات خامی که شاید بتوان با به تعویق انداختن باور
آنها، برای همیشه از بینشان برد و قطار زندگی را به همان ریلی بازگرداند که پیش
از آن قرار داشت. به همین خاطر از احمد میخواهد که با لوسی صحبت کند، بلکه با
قضاوت احمد مبنی بر بیپایه بودن ادعای لوسی بتواند باور کردن فاجعه را به تعویق
بیندازد و حضور سمج و چهره تهدید آمیز حقیقت را زیر لایههای نازک رنگ درها و
دیوارها مخفی کند.
روشنفکری سرکوب شده
احمد، شخصیتی آرام و ساکت دارد. او در یکی از
بحرانیترین مقاطع تاریخ معاصر ایران، خانه و زندگیاش در فرانسه را رها میکند و
به وطنش برمیگردد، آن هم به علتی که هرگز نمیتواند در طی فیلم از آن صحبت کند:
یکبار شهریار – دوست ایرانی احمد – نمیگذارد تا او علت رفتنش را توضیح دهد و
یکبار هم مارین در پایان فیلم. احمد، که گویا پیش از این رابطه خوبی با لوسی
داشته، قبول میکند تا با او حرف بزند و ظاهراً علت ناسازگاریهایش را به مارین
بگوید.
احمد و لوسی برای نخستین بار با هم صحبت میکنند.
احمد علت ناسازگاریهای اخیر لوسی را از وی جویا میشود و همین گفتگو زمینه
واکاوی گذشته را میچیند. مرحله به مرحله از آنچه روی داده است پرده برداشته میشود
و احمد نمیتواند آنگونه که سمیر و مارین قضاوتهای لوسی را بیپایه میدانند، به
آنها بیتوجه باشد؛ احمد مسائل را متفاوتتر از آن دو میبیند. فرهادی، در یکی از
سکانسهای فیلم، نوع مواجهه احمد با مسئله و تفاوت آن را با نوع مواجهه سمیر و
مارین، به خوبی تصویر میکند.
صبح روزی که مارین و احمد میبایست برای قانونی
کردن جداییشان به دادگاه بروند، احمد آستینها را بالا زده و سعی میکند تا راه
آب ظرفشویی را باز کند. مشکلی که گویا مارین و سمیر هر دو از آن مطلع هستند ولی
توجهی به آن نشان نمیدهند. شاید فکر میکنند که در مقابل نقاشی کردن درها و
دیوارها و نصب کردن لوسترهای جدید در خانه، این موضوع از درجه اهمیت کمتری
برخوردار است؛ دغدغه سمیر و مارین رنگ کردن خانه است نه باز کردن راه آب ظرفشویی
خانه. همانطور که مارین در ابتدای فیلم میگوید، مچ دستش به خاطر رنگ کردن دیوارها
درد گرفته و سمیر نیز – با آنکه چشمهایش نسبت به بوی رنگ حساسیت دارد – اما ترجیح
میدهد، نظم سخت افزاری اشیاء سریعتر استقرار یابد، بلکه این تغییرات شکلی زمینه
تغییرات محتوایی در روابط را نیز به وجود آورد.
با وجود گویایی این سکانس اما، تقاوت احمد با
سمیر و مارین را میتوان در شغل آنها نیز دید. سمیر یک خشکشویی را اداره میکند،
حرفهای که رسالتش پاک کردن و از بین بردن لکههای روی لباسهاست. در خشکشویی لباسهای
کثیف را شبیه روز اولش میکنند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. مارین هم
در یک داروخانه کار میکند؛ مکانی که برای تسکین درد بیماران به آنها مسکن میفروشند
و امراض روحی را با توسل به قرصهای جوراجور درمان میکنند. اینها درحالی است که
پیشه احمد مشخص نیست. در طول فیلم تنها یکبار اشارهای گنگ و کوتاه – و شاید هم بیارتباط
- به حرفه او میشود: او با ورود به خانه مارین سراغ کتابهایش را میگیرد. آیا
احمد نویسنده است؟ روزنامه نگار است؟ محقق است؟ شاید هم هیچ کدام. پیشه احمد هر چه
هست، او به کتاب خواندن علاقه دارد و جستجو برای دست یافتن به حقیقت را ارزشمند میداند.
شاید او هم یکی از همان روشنفکرهای ایرانی باشد، که به اتهام جستجوی حقیقت سالها
سرکوب شدهاند و زجر کشیدهاند. شاید به همین خاطر تا این اندازه ساکت و تو دار
رفتار میکند، با کودکان – به عنوان نسل آینده و قاضیان اصلی تاریخ – رابطه خوبی
دارد، اما به شکل معناداری از هم نسلان خودش فاصله میگیرد.
احمد تلاش میکند تا با شنیدن و مداقه در صحبتهای
لوسی، نقطه مسدود روابط را بیابد، شاید بتوان آن را باز کرد. بر مبنای همین منطق نیز
هر بار که با لوسی حرف میزند، از وجود حقیقتی جدید سر در میآورد. دنبال کردن
ردپای حقیقت از جانب احمد در نهایت به جایی ختم میشود که لوسی محکمترین استدلالش
را به زبان میآورد: او یک روز پیش از خودکشی سلین نامههای عاشقانه مادرش و سمیر
را برای او ارسال کرده است. لوسی این موضوع را به مادرش میگوید و مارین همزمان
هم به او و هم به احمد پرخاش میکند. مخاطب
عصبانیت مارین به لوسی را میتواند برای خودش توجیه نماید، اما پرخاش او به احمد
چه علتی دارد؟
پیش از
این مارین تمایل داشت تا احمد نظر او را تأیید کند و قضاوت لوسی نسبت به علت
خودکشی همسر سمیر را به رسمیت نشناسد. با این وجود تلاش احمد برای نزدیک شدن به حقیقت تا نقطهای پیش میرود که دیگر راه
گریزی برای مارین باقی نمیگذارد. بعد از اعتراف لوسی، مارین دیگر نمیتواند مدعی
باشد خودکشی سلین ارتباطی به رابطه او و سمیر ندارد؛ سلین نامههای آن دو را
خوانده و در چنین شرایطی متهم کردن
اطرافیان تنها راهی است که باقی میماند. مارین میبایست از این به بعد به فاجعه
گردن نهد و مسئولیت خویش را در برابر آن بپذیرد.
با
اعتراف لوسی، چهره حقیقت نیز به وضوح ظهور میکند، تمامی راههای فرار بسته میشود
و بازگشت امر سرکوب شده عینیت مییابد. امری که سمیر و مارین تمام سعی خود را کرده
بودند تا آن را به رسمیت نشناسند، انکارش کنند و مشتی تصورات باطل و خیالات خام
نوجوانانهاش بنامند.
کودکانی که از قاب دوربین حذف نمیشوند
سینمای اصغر فرهادی را میتوان به یک معنا
سینمای دوستدار کودک نامید. کودکان از قاب دوربین او حذف نمیشوند و همه جا حضور
دارند: او در «رقص در غبار» عشق دو نوجوان را روایت میکند، در «شهر زیبا» زشتی
اعدام کودکان را به تصویر میکشد، در «چهارشنبه سوری» کودک شاهد تمامی ابتذال
دنیای بزرگسالان است، در «درباره الی» کودکان تنها شاهدان فاجعهاند، در «جدایی»
سرنوشت را به انتخاب کودک میسپارند و در
نهایت در«گذشته» کودکان بزرگسالان را بازخواست میکنند.
داستان «گذشته» را میتوان کیفرخواستی دانست از
جانب نسل جوان علیه نسل پیش از خود. نسلی که دیر یا زود میبایست چشماندازهای
آینده را ترسیم کند و به همین علت نیز نیازمند آن است تا گذشته را بفهمد، به واسطه
شور و شوق و انگیزههای جوانی به زوایای تاریک و ناروشن آن نور بتاباند و حقیقت را
از لا به لای آن بیرون بکشد. حقیقتی که نسل پیش، برای شانه خالی کردن از زیر اتهام
نادیده گرفتنش، مجبور است که آن را منکر شود، نادیده بگیرد و در یک کلام سرکوبش
کند.
با اینحال
گذشته حذف نمیشود. گذشته دیر یا زود در قامت امری نو و در عین حال تهدید آمیز باز
خواهد گشت؛ باز میگردد تا تصویری صریح از تمام امور حذف شده ترسیم نماید و انگشت
تهدید خویش را به سوی حذف کنندگان بگیرد. آنچنان که در میدان سیاست، انقلاب سرکوب
شده 57 به خواست نسل جوان، در قامت جنبش سبز بازگشت و در یک بازه زمانی فشرده
تمامی بخشهای مدفون شده و سرکوب شده تاریخی سی ساله را آشکار کرد و با صراحت به پرسش
کشید.
در تحلیل فیلم گذشته، بررسی پایان آن اهمیتی فوق
العاده دارد. لحظهای که بزرگسالان – حتی احمد – تصمیم میگیرند تا دیگر با زخم
عمیق و ملتهب روابط ور نروند؛ زخمی که به واسطه پرسشگری نسل جوان دهان باز کرده
بود و توانست سکتهای در روابط موجود ایجاد نماید و شکل و محتوای آنها را دگرگون
سازد. شهریار از احمد میخواهد تا همه چیز را فراموش کند، در غیر این صورت تا
پایان عمر روی آرامش را نخواهد دید و سمیر ریاکارانه به مارین توصیه میکند تا به
خاطر بچهای که در شکم دارد (نماد نسل آینده) پرسشهای لوسی (عینیت نسل آینده) را
بیپاسخ بگذارد و همه چیز را فراموش کنند. شاید این تلخترین پایان قابل تصور برای
این فیلم باشد: بیپاسخ گذاشتن و سرکوب پرسشهای نسل جوان به بهانه خیر و صلاح
آنها.
منتقدانی پایان باز آخرین اثر اصغر فرهادی را
تکرار پایانهای آثار قبلی وی دانستهاند و از این رو زخمی را که فرهادی بر آن
انگشت گذاشته، به حاشیه راندند. با این وجود میتوان در مقابل ادعای این گروه از
منتقدان اظهار داشت که اگرچه فیلم شبیه به پایان فیلم «جدایی»، با سکانسی تعلیقی
به انتها میرسد، اما این پایان باز و معلق به هیچ عنوان مخاطب را در حالت تعلیق
رها نمیکند.
اگر در فیلم جدایی «ترمه» (دختر سیمین و نادر) جمع بندی
خاصی از روابط اطراف خویش نداشت و به همین واسطه نتوانست در انتهای فیلم تصمیمی
قاطعانه بگیرد، لوسی در فیلم گذشته، و پیش از پایان فیلم، تصمیمی قاطعانه گرفته
بود. در حقیقت او همان زمانی که در چشمان مادرش نگاه کرد و از گذشتهاش پرسید،
تصمیم قاطعانه خویش را گرفت. لوسی بر خلاف ترمه ناظری بیطرف در دعوایی که چیزی از
آن نمیدانست نبود، بلکه او خود بخشی از درگیری عمیق و معنادار فیلم به حساب میآمد.
اگر ترمه جایگاه خودش را نمیدانست، لوسی برعکس او به خوبی آگاه بود که باید در
کدام سمت بایستد.
سکانسی که دوربین
چهره لوسی، یا به بیانی دقیقتر، یگانه قهرمان شجاع فیلم گذشته را ثبت میکند و او با لبخندی بر لب از دریچه
اتاقش به رفتن احمد چشم میدوزد، این جمله تالستوی در رمان «جنگ و صلح» را به یاد
میآورد: «سیمای جوانان از تحقیر در پرده احترام پنهانی نسبت به سالمندان حکایت میکرد.
چنانکه پنداشتی به زبان خاموش به نسل پیشین میگفتند:«ما حرفی نداریم. به شما
احترام میگذاریم و نزاکت را رعایت میکنیم، اما فراموش نکنید که آینده از آن
ماست»[1].
[1] جلد دوم / صفحه 397 / ترجمه
سروش حبیبی
- لینک مطلب در زمانه : http://www.radiozamaneh.com/103727#.UmwfhPlmiSo
- لینک مطلب در زمانه : http://www.radiozamaneh.com/103727#.UmwfhPlmiSo
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر