این سرکوبها دقیقاً طبقات فرودست جامعه را
هدف قرار دادهاند؛ طبقاتی که به نظر میرسد نظام مستقر، بیم سیاسی شدن آنها را
دارد. به عبارت دیگر به علت تضاد بنیادین منافع این طبقات اجتماعی با تبعات ناشی
از ادامه روند رو به گسترش سیاستهای خصوصیسازی در ایران (به عنوان اصلیترین سیاستهای نظام مستقر)، زمامداران کشور آنها را
مخالفانی جدی و بالقوه برای نظم موجود به حساب میآورند؛ مخالفانی که امکان دارد
دیر یا زود، مصائب زندگی روزمره را با ایدههای بخشهای آگاه طبقه اجتماعیشان
پیوند بزنند، چهرهای سیاسی به خود بگیرند و در نهایت به تلاشی سازمان یافته و
گسترده برای تغییرات بنیادین اجتماعی – سیاسی رو بیاورند.
بنابراین از یک سو پلیس ایران – به منظور
اثبات اقتدار خویش - کارناوالهای
ارعاب و خشونت در محلههای فقیرنشین به راه میاندازد و از سوی دیگر دستگاه قضائی
ایران با به راه انداختن دادگاههایی شبیه به دادگاههای صحرایی نظامیان، احکامی
سنگین برای مجرمان بخشهای آسیبدیده طبقات محروم جامعه صادر میکند: در جریان
اعدامهای پارک ایرانشهر تهران، روند دستگیری، تفهیم اتهام، بازجویی، برگزاری
دادگاه، ابلاغ حکم و تجدید نظر کمتر از پنجاه روز طول کشید.
سخنان بیست و یکم مهرماه حسین ساجدی نیا – رئیس
پلیس تهران – را نیز باید در همین زمینه دوباره مرور کرد. وی در حاشیه طرحی با
عنوان «برخورد با خرده فروشان و معتادان کارتن خواب» اعلام کرد در هفته جاری، مرحله جدید طرح «برخورد با اراذل و اوباش» به
اجرا در خواهد آمد.
همچنین در روزهای
گذشته، فرمانده انتظامی تهران بزرگ، از شناسایی و دستگیری ۵۳ تن تحت عنوان
«اراذل و اوباش» در مناطق مختلف تهران خبر داد.
حسین ساجدی نیا در
حاشیه پنجمین «طرح برخورد با اراذل و اوباش» به خبرنگاران گفت: «افراد دستگیر شده
ضمن اقدامات رذیلانه، دست به سرقت و ایجاد ناامنی هم میزدند و در یک منطقه،
ماموران با اراذل و اوباش به صورت مسلحانه درگیر شدند».
نخستین دور طرح موسوم با اراذل و اوباش در سال
86 به اجرا در آمد. در آن مقطع زمانی پلیس، برای پیدا کردن پولهای دزدی، در
خیابان، شلوار از پای فرد مظنون درآورد، دست و پای بسیاری را شکست، در برابر چشمان مردم تحقیرشان کرد و در نهایت تعداد
زیادی از آنها را به چوبه دار سپرد. در حقیقت این سرکوب را میتوان همکاری
سیستماتیک و مشترک پلیس و دستگاه قضائی ایران علیه طبقات فرودست جامعه نامگذاری
کرد.
در وضعیتی که گویا با تغییر دولت در ایران، بنا
را بر بازتر شدن فضای عمومی جامعه گذاشتهاند، نهادهای سرکوب دستگاه سیاسی ایران،
چرا و به چه منظور دست به چنین اقداماتی میزنند؟ این سرکوبها باید در نسبت با چه
مسائلی تحلیل شود؟ گروههای ایرانی مدافع حقوق بشر به چه علت بر نقض حقوق فردی –
سیاسی تأکید میکنند، اما نسبت به نقض حقوق اقتصادی – اجتماعی افراد واکنش کمتری
نشان میدهند؟ و در نهایت موفقیت مجدد دستگاه سیاسی حاکم بر ایران در سرکوب طبقات
فرودست جامعه چه تبعاتی در پی خواهد داشت؟
یورش پلیس به بدنهای ورزیده فقرا
احسان علیخانی، مجری برنامه ماه عسل، در ابتدای شهریورماه سال جاری امین فرزانه - از یکه بزنهای
معروف تهران – را به برنامهاش دعوت کرد. گویا قرار تولیدکنندگان برنامه با «امین آقا» از این قرار بود تا وی بخشهایی
از شرارتهای دوران جوانیاش را بازگو کند و در نهایت از رفتار و کردار گذشتهاش
ابراز پشیمانی کند و مسیر تحولش از یک بزن بهادر بدنام تا یک همسر و پدر مهربان و
خوشنام را وامدار اقدامات پلیس بداند: نسخهای جعل شده از نوعی فرایند سرکوب که
پیش از این استنلی کوبریک به شکلی هنرمندانه در فیلم پرتقال کوکی، دروغین بودن
نتایج حاصل از نسخه اصلی آن را به تصویر کشیده بود.
با وجود تمامی هماهنگیهای صورت گرفته و سانسورهای
حاکم بر فضا، به منظور القای نظرات مد نظر تولید کنندگان برنامه، ناخودآگاه امین
فرزانه برای چند ثانیه عنان سخن را در دست گرفت و مسئله جالبی را آشکار کرد: فرزانه
که از دعواهای دوران جوانی خود تعریف میکرد، جایی مدعی شد طی یک روز در پانزده
محله تهران دعوا کرده است. علیخانی نسبت به، برهم زدن نظم پانزده محله در یک روز واکنش نشان داد و علت این
اقدام را از وی جویا شد. فرزانه در پاسخ مکثی کرد و من منکنان به تأثیر فیلم
«کندو» بر رفتارهایش اشاره کرد.
کندو، ساخته فریدون گُله |
«فریدون گله» فیلم کندو را در اواسط دهه پنجاه شمسی ساخت؛ فیلمی که چه به لحاظ فنی و چه به لحاظ
محتوایی از جمله بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران به حساب میآید. با این اوصاف آنچه در این بخش
از نوشتار حاضر اهمیت دارد داستانی است که در کندو روایت میشود.
کندو
داستان جوانی فقیر، بیخانمان و بیکس را روایت میکند به نام ابی. جوانی شکست
خورده که از تمامی بخشهای جامعه حذف شده است: نه خانهای، نه کاری، نه فامیلی، نه
دوستی و نه هیچ نقطه قابل اتکایی که بتواند خود را به آن بیاویزد. همه چیز و همه
کس او را تحقیر میکند و نادیده میگیرد. ابی در روند فیلم تصمیم میگیرد تا بر سر
بدنش، یا به بیان دقیقتر تنها داراییاش، قمار کند، بلکه به این واسطه خود را به
واقعیت موجود تحمیل کند. به همین خاطر تصمیم میگیرد تا در یک شب از راه آهن تا
تجریش به کافههایی که از پیش مشخص شدهاند برود و بیآنکه پولی بپردازد، مشروب مجانی
بخورد. ابی به تمام کافهها میرود، مشروب مجانی میخورد و در نهایت کتک خورده و
آش و لاش به قرارگاه بازمیگردد و آخرین پیک مشروب را به سلامتی خودش میخورد؛ به سلامتی
کسی که توانسته است خود را به واقعیتی تحمیل کند که تمامی توان خود را به منظور
حذف او به کار بسته است.
حال شاید بتوان تصویر واضحتری از صحبت امین
فرزانه و تأثیر داستان فیلم کندو بر وی ترسیم کرد. آیا او روزی که در پانزده منطقه
تهران دعوا به راه انداخته بود، قرابتی با قهرمان فیلم کندو احساس میکرد؟ آیا
واقعیت موجود و ساختارهای حاکم بر آن، امین فرزانه را – به عنوان جوانی فقیر و
حاشیهای - نادیده نگرفته بود و صورت
مسائل را بدون توجه به مشکلات او و آدمهایی شبیه به او طرح نمیکرد؟ آیا آنچه در
واقعیت موجود میگذشت زمینههای حذف و طرد آنها را نمیچید؟ در نهایت، آیا امین
فرزانه و دیگرانی چون او، برای درگیر شدن با واقعیت موجود، سلاحی جز بدنهای
ورزیدهشان در دست داشتند یا دارند؟ بنابراین شاید بتوان چند ثانیهای را که امین فرزانه
به فیلم کندو اشاره کرد، اینگونه ترجمه کرد: واقعیت موجود و ساختارهای حاکم بر آن
همه چیز را از من گرفته بود. من مالک هیچ چیز نبودم. تنها دارایی من بدنم بود و میبایست
با همین سلاح به جنگ واقعیتی بروم که تمام تلاش آن بر این بود تا مرا نادیده بگیرد
و مرگ تدریجیام را انکار کند.
«اسلاوی ژیژک» این مکانیسم را به خوبی تحلیل میکند.
وی در تحلیل فیلمهای کونگ فویی دهه شصت میلادی، آنها را نمایشی از «ایدئولوژی
راستین» نوجوانان طبقه کارگر میداند که «تنها راه موفقیت را تربیت منضبط یگانه
چیزی که داشتند، یعنی بدنشان، میدانستند».[1] از
این رو شاید بتوان با وام گرفتن این ایده ژیژک، مدعی شد که حمله نیروهای پلیس به
محلههای جنوب و حاشیهای شهرهای بزرگ در واقع حمله به تنها سرمایه جوانان و
نوجوانان ساکن این مناطق است؛ یورشی تمام عیار به بدنهای آنها. بدنهایی که اگر
قرار باشد سمت و سویی سیاسی داشته باشند، نظم حاکم بر وضعیت موجود را تهدید خواهند
کرد و دردسرساز خواهند شد.
آنان که صدایشان شنیده نمیشود
با توجه به موارد مطرح شده در بالا، شاید بتوان
درکی دقیقتر از بیتوجهی گروههای مدافع حقوق بشر نسبت به مسائل طبقات فرودست نیز
به دست آورد. اگرچه یکی از معانی پنهان این سرکوب طبقاتی، مخابره پیام خشونت به
بخشهایی از طبقه متوسط است که تعارضهای
عمیقی با نظام مستقر دارند، ولی گویا طبقه متوسط ایران علاقهای به توجه به این
مهم ندارد؛ حتی اگر به تجربه آموخته باشد چنین اقداماتی – دربلندمدت - منافع آنها
را نیز تهدید خواهد کرد.
این بیتوجهی از یک سو به علت آن است که فرودستان به غیر از محرومیت از سرمایه اقتصادی از
سرمایه اجتماعی هم برخوردار نیستند. آنها رسانه ندارند، نهادهای حقوق بشری آنها
را به رسمیت نمیشناسند و حتی چهرهها و سازمانهای بینالمللی به واسطه گزارشهای
ارسالی چهرههای شاخص طبقه متوسط است که به نقض حقوق بشر در ایران واکنش نشان میدهند.
در پیوند با مورد آخر میتوان به حمایت «نوام
چامسکی» از کمپین حمایت از آزادی نسرین ستوده اشاره کرد. با توجه به دستگاه فکری و
گرایش سیاسی چامسکی منطقیتر آن بود تا وی از مقاومت زندانیانی چون «رضا شهابی» یا
«شاهرخ زمانی» حمایت کند که ادبیات و گرایش سیاسیشان به چامسکی نزدیکتر است، تا
حقوقدانی چون ستوده که ایدههای اجتماعی و سیاسیاش با چامسکی فاصله دارد. یا حتی شاید
بهتر آن میبود که به جای حمایت معنوی چامسکی از یادآوری حبس زندانی سرشناسی چون
نسرین ستوده، وی مرگ مظلومانه و در حاشیه مانده «ستار بهشتی» را یادآوری کند. در
واقع ستار بهشتی نمونهای مناسب از وجدان آگاه طبقهای به حساب میآمد که روشنفکرانی
چون چامسکی، میبایست در میدان سیاست جانب آنها را بگیرند. شاید این ناشی از نشست
و برخاست چامسکی با نویسندگان و روزنامهنگارانی چون اکبر گنجی، برنده ایرانی جایزه «میلتون فریدمن» باشد.
نوام چامسکی |
مخلص کلام آنکه وقتی روشنفکر چپگرایی چون
چامسکی صدای بخشهای آگاه این طبقه اجتماعی ایران را نمیشنود - به طور منطقی - گروههای
مدافع حقوق بشر غیر سیاسی شده نیز هرگز چنین صداهایی را نخواهند شنید. بنابراین
شاید بتوان، بیتوجهی گروههای مدافع حقوق بشر به مسائل مربوط به فرودستان را
همزمان، هم به بیصدا بودن این طبقه اجتماعی مرتبط دانست و هم به عدم علاقه گروههای
حقوق بشری به شنیدن صدای محرومان.
از یک منظر به رسمیت شناختن صدای سیاسی شده فرودستان،
مواضع نیروهای چپ را در میدان سیاست تقویت خواهد کرد. در چنین شرایطی به ناچار میبایست
به صورت مسائل طرح شده از جانب نیروهای چپ نیز توجه شود که خواه ناخواه زمینه
تقویت این نیروها در میدان سیاست را میچیند. پس چه بهتر که ادبیات مسلط حقوق بشر
در ایران بر نقض حقوق فردی و سیاسی افراد تمرکز کند و صحبتی از نقض حقوق اقتصادی و
اجتماعی طبقات فرودست به میان نیاورد.
با این اوصاف، مسئله از زاویهای دیگر نیز قابل
رصد کردن است : موفقیت مجدد پلیس و دستگاه قضائی ایران در سرکوب فرودستان، تبعات
دیگری را نیز در پی خواهد داشت، تبعاتی که به طور قطع منافع دیگر طبقات اجتماعی –
و خصوصاً طبقه متوسط - را نیز تهدید خواهد
کرد. آیا یکی از جنبههای پافشاری نهادهای سرکوب دستگاه سیاسی حاکم بر ایران در
اجرای طرح برخورد با اراذل و اوباش، آن هم در مقاطع مختلف زمانی را میتوان به
تلاش این نهاد برای تجدید بخشی از سازماندهی خود نیز تعبیر کرد؟
یارگیری دستگاه سیاسی ایران از شبکههای اقتصاد
جنایی
«والتر بنیامین» اعتقاد داشت پلیس هنگام اجرای قانون، خارج از قواعد قانون عمل میکند. به
عنوان مثال مأموران پلیس به منظور بازداشت فردی که آدم کشته باشد، مجاز به آدمکشی
هستند. در مورد نخست قتل یک جرم محسوب میشود، اما در ارتباط با مورد دوم خیر.
رفتار پلیس ایران نیز در برخورد با گروههایی که آنها را اراذل و اوباش مینامد از
چنین منطقی پیروی میکند: به اتهام اقدامات خشن و ایجاد ناامنی، با مجرمان به شکلی خشن برخورد میشود و امنیت
مناطق حاشیهای را بر هم میزنند.
در میان
تصاویر مخابره شده از برخورد پلیس با «اراذل و اوباش»، صحنههایی دیده میشود که مأموران
پلیس نیمه شب به خانههای متهمان شبیخون میزنند و با به راه انداختن سر و صدا و ایجاد
ارعاب، این به اصطلاح برهم زنندگان امنیت عمومی را دستگیر میکنند. یا با به راه
انداختن کارناوالهایی در مناطق حاشیهای راهبندانهایی ایجاد میکنند که بعید
است حتی شرورترین «اراذل و اوباش» مد نظر پلیس ایران، توان چنین کاری را داشته
باشند.
از منظری دیگر حتی برپایی چوبههای دار در ملاء
عام تصویری است هولناک و برهم زننده امنیت عمومی: آدمی دست بسته را در برابر
دیدگان زن و مرد و کودک و بزرگسال به دار میکشند و به قتل میرسانند. برای رصد
کردن تبعات این دست اقدامات نیاز نیست که زمان زیادی از وقوع آنها بگذرد. چندی پیش
کودکی در یک بازی کودکانه و به تقلید از مراسم اعدام جان خود را گرفت.
با این وجود مسئله از زاویه دیگری نیز قابل
بررسی است. از ابتدای استقرار جمهوری اسلامی، این نظام سیاسی – ایدئولوژیک، زمینه
جذب و ادغام بخشهایی از لمپنها، یا به تعبیر مارکس، پس ماندههای تمامی طبقات
اجتماعی را در نهادهای سرکوب خود فراهم آورده بود.
بعد از سرکوبهای دهه شصت، بخشهای زیادی از
اعضای شبکههای اقتصاد جنایی در گروههای فشار ادغام شدند و برای برنامههای
دانشجویی و روشنفکران و همچنین تظاهراتهای خیابانی مردم معترض دردسر ایجاد میکردند.
حمله فیزیکی گروههای فشار به تجمعات و ضرب و شتم برگزارکنندگان برنامههای سیاسی
– اجتماعی، پایگاه اجتماعی اعضای آن را به وضوح نشان میدهد. از منظری دیگر تجاوز
به زندانیان سیاسی و معترضان دستگیر شده در جریان تظاهراتهای خیابانی سال 88،
روابطی را آشکار میکند که حکایت از ته نشین شدن فرهنگ لمپنیسم در میان مردان مسلح
خدا دارد.[2] آبان
ماه سال گذشته خبری مخابره شد مبنی بر اینکه زندانیان عادی زندان تبریز، به تحریک
زندانبانان، «محمد جراحی» - فعال کارگری – را تهدید به ضرب و شتم و آزار کردهاند.
بنابراین پر بیراه نیست اگر ادعا شود، پلیس
ایران بعد از اجرای طرح «ارتقای امنیت اجتماعی» در سال 86 توانست، علاوه بر مواردی
که پیش از این به آنها اشاره شد، به منظور تجدید ساختار بدنهاش بخشهایی از لمپنها
را که در برابر مشت آهنین پلیس سر خم کرده بودند، در خود ادغام کند. همانها که در
زندانهای مختلف، و در میان زندانیان سیاسی، جولان و آزارشان میدادند. به همین علت میتوان یکی از پیامدهای جدی اجرای دور جدید
برخورد پلیس با گروههایی که از آنها به عنوان اراذل و اوباش یاد میشود را تجدید ساختار
بخشی از بدنه سرکوب دستگاه سیاسی حاکم بر ایران نیز دانست.
[2] «هما سرشار» در مصاحبهای
تلویزیونی گفت، در جریان گفتگویش با «شعبان جعفری»، وی شرط گذاشته بود تا درباره
روابط «بسیار خصوصی» ورزشکاران زورخانه، سؤالی از وی پرسیده نشود.
لینک مطلب در سایت رادیو زمانه : http://www.radiozamaneh.com/108851#.UoMz9vlmiSo
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر