برای پانزدهمین سالگرد شهادت محمد جعفر پوینده
و محمد مختاری.
در مقاطع سرکوب جنبشهای اجتماعی – سیاسی، که از منظر حاکمان، جامعه در فاصلهای امن از کنشهای جمعی قرار دارد، وراجیهای پوچ جایگاه ویژهای پیدا میکند. احکامی صادر میشود بی سر و ته و با همان مضمون تکراری: «جماعت بیفرهنگ مستحق بردهگی حاکمان جائرند». بر مبنای همین حکم کلی نیز اسناد و مدارکی ارائه میشود که گسترهای از رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی تا موارد مربوط به انحطاط اخلاقی افراد را در برمیگیرد. در یک چشم انداز کلی میتوان کارکرد نهایی چنین گزارهها و تحلیلهایی را فرار از کنشهای جمعی و گریز به پناهگاههای امن منافع فردی توصیف کرد.
و محمد مختاری.
در مقاطع سرکوب جنبشهای اجتماعی – سیاسی، که از منظر حاکمان، جامعه در فاصلهای امن از کنشهای جمعی قرار دارد، وراجیهای پوچ جایگاه ویژهای پیدا میکند. احکامی صادر میشود بی سر و ته و با همان مضمون تکراری: «جماعت بیفرهنگ مستحق بردهگی حاکمان جائرند». بر مبنای همین حکم کلی نیز اسناد و مدارکی ارائه میشود که گسترهای از رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی تا موارد مربوط به انحطاط اخلاقی افراد را در برمیگیرد. در یک چشم انداز کلی میتوان کارکرد نهایی چنین گزارهها و تحلیلهایی را فرار از کنشهای جمعی و گریز به پناهگاههای امن منافع فردی توصیف کرد.
با این وجود اهمیت پرداختن به لفاظیهایی تا این اندازه بیمایه
به علت آن است که چنین مهملاتی به خاطر ظاهر معقول و در عین حال سادهای که دارند،
میتوانند به سرعت در لایههای مختلف اجتماعی بازتولید شوند و همزمان زمینه را برای
گرایش افراد به ایدئولوژیهای ضد سیاست مهیا نمایند، در عین حال که «سیاست» ممنوع
اعلام میشود.
به طور قطع برای گروههایی که ریشه مصائب اجتماعی را در مسائل
فردی - فرهنگی جستجو میکنند و از این رو پرداختن به معایب فرهنگی را بر تبعیضهای
سیاسی ارجح میدانند، راهکارهایی چون تزکیه نفس از طریق آموزههای عرفانی، تکنیکهای
روانشناسی بازاری، بازگشت به حکمتهای کهن و فعالیتهای اجتماعی - فرهنگیِ سانتی
مانتالِ غیر سیاسی شده، جذابیت بیشتری دارد تا عرق ریختن در راه تفکر و تلاش برای
دست زدن به کنشهای سیاسی.
نگارنده، اگرچه در سنین کودکی و نوجوانی به سر میبرد، اما
به خوبی به خاطر دارد که در ابتدای دهه هفتاد چگونه خوره ایدئولوژیهای ضد سیاست
به جان جامعه افتاده بود. آدمهای تحصیل کرده برای درمان انواع و اقسام امراض جسمی
و روحی انرژی درمانی را توصیه میکردند، کتابهای کریشنا مورتی دست به دست میشد، مولانای
قدیس ظهور کرده بود و سازمانهای غیردولتی نه محلی برای سازماندهی اجتماعی بلکه
مکانی برای انباشت سرمایه فرهنگی و ابزاری برای تمایز طبقات بالادست به حساب میآمد.
ایدئولوژیهای ضد سیاست فرهنگ را به عنوان امری متکثر، سیال
و در ارتباط تنگاتنگ با سیاست در نظر نمیآورند، بلکه آن را جسمی سفت و سخت - شبیه
به سازههای عمرانی – میدانند که احتمالاً میتوان با پیچ گوشتی و آچار شلاقی به
جانش افتاد و جای سازه کهنه را با سازهای جدید عوض کرد. آنها - آگاهانه یا ناآگاهانه
- بسیاری از پارامترها را نادیده رها میکنند و به سؤالات ناشی از در نظر داشتن
این پارامترها بیتوجهی نشان میدهند: آیا ما با یک فرهنگ عام و فراگیر سر و کار
داریم یا با مجموعهای از فرهنگها؟ آیا فرهنگ موجودیتی مستقل دارد که تنها کارش
تربیت آدمهاست یا اینکه خود فرهنگ نیز نیازمند تربیت است؟ نقش نهادها و ساختارهای
رسمی حاکم در فرایند ساختن فرهنگ چیست و از این رو رابطه فرهنگ سازان با سیاست
چگونه خواهد بود؟
از جمله احکام مهندسین سازههای فرهنگی، که در مواجه با
مسائل سیاسی ایران لب به سخن میگشایند، یکی هم آن است که مدام تکرار میکنند:«مردم
ایران حافظه تاریخی ندارند». تقریباً تمامی طرفداران ادبیات عامیانه سیاسی، به جا
و نا به جا و به هر بهانهای، با ژستهایی خاص خودشان این گزاره ناقص را به زبان
میآورند تا به شکلی پنهانی این باور عقب افتاده را القا نمایند که هر کنش جمعی سیاسی
پیشاپیش محکوم به شکست است، چرا که مردم
اشتباهات تاریخیشان را مدام تکرار میکنند. بنابراین حق با ما مهندسین سازههای
فرهنگی است که از ابتدا میدانستیم باید «کار فرهنگی» کرد: ماست خودمان را بخوریم
و زمین خودمان را بیل بزنیم.
از منظر دیدگاهی که فرهنگ را فرایند و سیاست را برایند
تغییرات اجتماعی در نظر میآورد، فعالیتهای فرهنگی غیرسیاسی شده محکوم به از
خودبیگانگی و اخته بودن است. جدای از این، گویی در جهان بینی مهندسین سازههای
فرهنگی حافظه تاریخی سخت افزاری است شبیه به کیتهای الکترونیکی که باید در کله
آدمها جاسازی شود تا به یاد داشته باشند نامردمان چه دماری از مردمان این سرزمینِ
پاک درآوردهاند.
راویانی باهوش - و ایضاً حواس جمع – حکایتی را نقل میکنند:
شیطان و دوستش قدم میزدند و در همین حین شیطان چیزی را از روی زمین بر میدارد.
دوست شیطان میپرسد که چه چیزی را از روی زمین برداشته؟ و شیطان در پاسخ جواب میدهد
که تکهای از حقیقت را و زمانی که با چهره متعجب همراهش روبرو میشود توضیح میدهد
که او تنها تکهای از حقیقت را برداشته نه تمام آن را؛ پیام این حکایت کوتاه آن
است که تأکید بر گوشهای از حقیقت رفتاری شیطانی است. از این رو میتوان مدعی شد
که اگرچه امکان دارد در گزاره «مردم ایران حافظه تاریخی ندارند» وجوهی از حقیقت نهفته باشد، اما چنین گزارهای به علت آنکه در تحلیل نهایی تمامی سیمای حقیقت را
ترسیم نمیکند کارکردی بر ضد حقیقت خواهد داشت. در اینجا برای دیدن تمامی شمایل
حقیقت میبایست از منظری سیاسی به موضوع نگاه کرد و پرسید:«به چه علت مردم ایران
حافظه تاریخی ندارند؟»
مدعیانی که در تحلیل روندهای اجتماعی – سیاسی ایران برعدم
وجود حافظه تاریخی در میان ایرانیان تأکید میکنند، پیش از هر چیز باید بر این مهم
دقت داشته باشند که چرا میانگین سنی روشنفکران ایرانی تا این اندازه پایین است.
زمانی «احمد شاملو» در اولین سرمقاله کتاب جمعه سرکوب روشنفکران از سوی اهل دیانت
را چنین توصیف کرد:«بگذار لطمهای که بر
اینان وارد میآید نشانهای هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی
و مدنی خلقهای ساکن این محدوده جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است». بسیار احتمال
دارد تا اگر پای بحثی تاریخی به میان میآمد، شاملو میتوانست پیشینه درگیری
روشنفکران و «قشریون مطلق زده» را به ابتدای دهه بیست برساند و به روشنی بر مرام
روشنفکرکُشی خرده فرهنگ «حوزه – بازار» تأکید کند.
در نگاه عموم آخرین هجرت «صادق هدایت» به پاریس و به دنبال
آن واپسین انتحارش به پای یأس حاصل از درگیریهای فلسفی آدم بدبین و تلخی چون او
نوشته میشود. با این وجود نگاهی دقیقتر به موقعیت تاریخیای که هدایت در آن
زندگی میکرد راه را برای شک و درنگ و دیدن موضوع از زاویهای دیگر باز میکند. قرار
گرفتن تیغ تیز آدم کشهای فدائیان اسلام بر گلوی روشنفکرانی چون «احمد کسروی» و
سیاست مداران با پرنسیبی چون «علی رزمآرا»، تا چه میزان زندگی کردن در ایران را
برای روشنفکر رادیکالی چون هدایت ناامن کرده بود؟[1]
چنین احتمالی
درباره وقایع زندگی صادق هدایت شاید هرگز به اثبات نرسد، با این وجود وقایع تاریخی
اثبات میکند که ایران سرزمین امنی برای روشنفکرانش نبوده و همچنان نیز نیست.
روشنفکران ایرانی خونین جامهاند و مردمان سرزمینی که روشنفکرانش خونین جامه
باشند، منطقاً نمیتوانند حافظه تاریخی و یا درک درستی از این مفهوم داشته باشند.
در چنین جوامعی اگر هم چیزی به نام حافظه تاریخی وجود داشته باشد، نه ثبت و ضبط منطق
و قوانین زندگی اجتماعی در دورههای مختلف تاریخی، بلکه حفظ و حراست از کینههای
تاریخی است : یادآوریهای مداوم، هیستریک و غلوآمیز دست داشتن اجانب در واقعه 28
مرداد 1332 از جمله مواردی است که میتواند این مکانیزم را روشن نماید.
با این وجود داستان چهرهای تلختر و گزندهتر هم دارد. با
وجود تمامی رنجهایی که در طول یک قرن اخیر بر دوش روشنفکران ایرانی سنگینی کرده و
همچنان نیز میکند، آنجایی که قافیه به تنگ میآید هستند فضلایی که عبارت «تحلیلهای
روشنفکری» را مترادف با تحلیلهای غیرواقعی و برج عاج نشینانه به کار میبرند. «محمد
قائد» در واکنش به رمان جزیره سرگردانی و این اظهار نظر سیمین دانشور که گفته بود:«روشنفکران
ما هیچگونه تماس واقعی و رو در رو با دیگر مردم نداشتهاند»، مینویسد:«بد نیست
اهل قلم و دوات هم تکه کاغذی از باب انتباه به در یخچال یا آینه دستشویی بچسبانند
و روی آن بنویسند: من از این به بعد تن به مصاحبه شفاهی و سرپایی نمیدهم؛ حرفهای
نیم پزِ مبتذل را هم تکرار نمیکنم؛ وقتی میخواهند حرف در دهنم بگذارند میگویم
این مملکت اگر مثل خارجه نشده لابد قرار نبوده و نمیتواند بشود؛ و متقابلاً میپرسم
اگر روشنفکران روزی هزار بار به استقبال بلا بروند این مملکت درست میشود و بقیه
مدادند و میایستند و تماشا میکنند؟».
اگرچه شهادت روشنفکران متعهد به تنهایی سویههایی رمانتیک و
قهرمانانه را بر متن تحمیل میکند، اما جدای از چنین احساسات برحقی، تأمل در ریشههای شهادت اینان، توان آن را دارد
تا جان ناظر دغدغه مند را به لبش برساند. از یک سو مرگهای مظلومانه روشنفکران
شهید و از سویی دیگر نتایج مخرب اجتماعی و تاریخی ناشی از مرام روشنفکرکُشی در این
سرزمین خشن، بیاغراق کار اندیشیدن در این باب را به همان جمله معروف آلبر کامو در
کتاب افسانه سیزیف میرساند:«آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیل رفتن است».
تصویر ابتدای مطلب یکی از نقاشی های Lovis Cornith، نقاش آلمانی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر