پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۵

سلولِ سیاهِ یک انقلاب! – بخش پایانی

بادهای تگزاس در لحظه هایی با خودش غصه می آورد. باد که می وزد، خاک را از خیابان های پهن که بلند می کند، نور خورشید که در غبارِ هوا می شکند، غمی از اعماق احضار می شود و در جایی از قلبِ انسان می ایستد. آن روز هم همین بود. رنگِ هوا زرد بود و بادها انگار آبستنِ اندوهی عمیق. ته مانده سیگارم را بین انگشت های شست و اشاره ی دست راستم گرفتم و به گوشه ای پرتاب کردم. بادِ غمگین هنوز در گوشم زوزه می کشید. باد حواسم را پرت کرده بود و داشت مرا با خودش به ورطه می برد.

تقریباً اطمینان کامل دارم که «مارکوس» هرگز نخواهد فهمید آنچه را در میانِ آن بادِ مغمومِ بیمار بر زبان آورد چطور قلبم را از جا کند:«هر تصمیمی باید پیش از هر چیز به حفظ این جنبش کمک کند». در آن میان اما تنها یک کلمه مرا به ورطه انداخته بود:«جنبش». من، به عنوان آدمی خاورمیانه ای با لهجه ای غریب و دامنه لغاتی محدود با ته ریش سیاه و موهایی مجعد و آشفته، «سیاست» را در جغرافیایی دیگر گُم کرده بودم. در حد فاصل میدان توحید و اتوبان نواب که کودتاچی ها جمعیت را به گلوله می بستند، در حوالی میدان فردوسی که «سواران حسین» به تنِ عابرها زخم می انداختند و در «شنبه سیاهِ تهران» که نعش پشتِ نعش بود که بر دوش می کشیدم. من «سیاست» را در تهرانِ بعد از کودتا گم کرده بودم و حتی اگر از بن بست زبان نیز خلاص می شدم، توضیح این احساس برای مارکوس تقریباً ناممکن بود.

از طرف دیگر شرح این دست احساس هایِ آلوده به رمانتی سیسم دخل چندانی به «سیاست» ندارد. این ها احساس هایی هستند ناشی از انجماد فکری و سکونِ فیزیکیِ آدمی سرکوب شده که شوکِ ناشی از سرکوب، اندام های حسی و حرکتی اش را از کار انداخته است، در صورتی که سیاست یعنی «خطر کردن» برای «بسط حقیقتی معین در وضعیتی معین»[1]؛ اقدامی که بیش از هر چیز به فکر و جسمی پویا نیاز دارد. تجربه خطیر دخالت مردم در میدانِ سیاستِ ایران اگر چیزی به تاریخ مبارزه سیاسی - طبقاتی در ایالات متحد اضافه کرده باشد – که اضافه کرده است – به پارامترهایی عقلانی، قابل مشاهده، و همچنین قابل اندازه گیری بر می گردد، نه روایت هایی صرفاً «اخلاقی – عاطفی» از رشادتِ و مظلومیت «مردم» در برابر جباریت و فساد «اصحاب قدرت»، همراه با مقادیری اشک و آه و اندوه به منظور پاسداشت گذشته ای خوب و درست، اما شکست خورده!

فلاش بَک : شناسنامه یک کارزار انتخاباتی!

بغضم را که قورت دادم تازه دستگیرم شد حرف های مارکوس به جمله ای سئوالی ختم شده است و من چیزهایی از میان حرف هایش را از دست داده ام. برای همین با حواس پرتی خواستم تا یکبار دیگر سئوالش را تکرار کند. مارکوس به آهستگی پرسید:«تو چیزی از جنبش اشغال وال استریت می دانی؟». لبخندی زدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم. مارکوس ادامه داد:«کارزار انتخاباتی برنی ساندرز دارد همان جنبش را ادامه می دهد».

اگرچه با حواس پرتی بخش هایی از حرف های مارکوس را متوجه نشده بودم، اما لُب کلام وی روشن بود. سیاه پوستِ جوان با چنین ارجاعی قصد داشت نشان دهد که کارزار انتخاباتی «برنی» یکی از برنامه های مداخله سیاسی جنبشی اجتماعی به حساب می آید و به همین خاطر نیز راه یافتن یا عدم راه یافتن وی به کاخ سفید در درجه دوم اهمیت قرار می گیرد و آنچه می بایست مهم تلقی شود تلاشی مستمر برای تعمیق جنبش نود و نه درصدی هاست. این طرز تلقی – در یک چشم انداز بلند مدت – طرز تلقی درست و برنده به حساب می آید؛ تلاش برای حفظ و قوی تر کردن ریشه های یک جنبش اجتماعی همواره از اصالت بیشتری برخوردار است.

سپتامبر سال 2011 آدم هایی - به شکلی کاملاً مسالمت آمیز -  بخش هایی از خیابان ها و اماکن عمومی شهرهای بزرگ ایالات متحد را به تصرف در آوردند، زندگی هایی ساده را در همان نقاط سازمان دادند و اعلام کردند تا پایان یافتن سلطه اقتصادی و سیاسی یک درصدی ها بر نود و نه درصدی ها به خانه بر نمی گردند. هدف مد نظر آن جمعیت در میدان واقعیت به نتیجه ای مشخص ختم نشد؛ پلیس «به نام نامی قانون» و به بهانه «ایجاد دردسر برای تردد شهروندان» چادرهای معترضان را جمع کرد. با این حال جنبش اشغال تأثیر عمیقی بر میدان سیاست ایالات متحد بر جای گذاشت. اشغال کنندگان صورت مسئله هایی جدید را باز کردند، و به یُمن قدرت شبکه های تازه نفس اجتماعی، توانستند حرف شان را به جامعه مخابره کنند. حمله پلیس به پارک های اشغال شده شهرهای بزرگ ایالات متحد احتمالاً توانست برای چند وقتی وضعیت موجود را از حالت اضطراری خارج کند، ولی به آتش های زیر خاکستر آسیبی نرساند.

«کریس هِجِز» - روزنامه نگارِ کارکُشته آمریکایی – در همان روزهایی که پلیس چادرها و کتابخانه های مستقر در اماکن اشغال شده را به کامیون زباله می سپرد، وعده بازگشت دوباره اشغال کنندگان را می داد:«رژیم در حالِ پوسیدگیِ انحصارات، در پُرتلند، اوکلند و نیویورک، توسط پلیس های باطوم به دست، به پارک ها یورش بردند.آنها فکر می کنند می توانند این دردسر را به همین راحتی نادیده بگیرند.آنها فکر می کنند ما به خانه هایمان بازخواهیم گشت و کشورِ زیرِ انحصارات آنها را خواهیم پذیرفت»؛ حمایت نامنتظره جمعیتی یازده میلیونی از برنامه ها و کارزار انتخاباتی «برنی ساندرز» نشان داد که پلیس های غُلتشن هرگز نتوانسته اند آن جمعیت معترض را «متفرق» کنند: هر جنبشِ اجتماعی - سیاسیِ اصیلی در فرایند مقاومت آلترناتیوهای خودش را نیز می سازد.

اما اشاره مارکوس به «جنبش اشغال» باعث شد تا – در همان حالی که به داخل مغازه بر می گشتیم -  پای «جنبش سبز» ایران را وسط بکشم:«پیش از جنبش اشغال وال استریت، و در سال 2009، در ایران جنبشی متولد شد به نام جنبش سبز که نحوه سازماندهی مردم در آن جنبش توانست ایده هایی بدیع در اختیار فعالان سیاسی ایالات متحد قرار دهد تا دست به کار سازماندهی جنبشی تازه باشند. منظورم این است که پتانسیل شبکه های اجتماعی برای سازماندهی جنبش های اجتماعی و سیاسی در سطحی وسیع، برای نخستین بار، توسط ایرانی ها و در جریان جنبش سبز کشف شد».

انزوایِ مغمومِ ایرانی

مارکوس، که حالا پشت صندوق مغازه ایستاده بود، نگاهش را از زمین برداشت، به چشم هایم خیره شد و با همدلی گفت:«جنبش سبز ایران را می شناسم». قابل کتمان نیست که توقع شنیدن آن جمله را از سیاه پوستِ جوان نداشتم و آن حرفِ همدلانه هیجان زده ام کرد. با این حال عقل به خونسردی و پرهیز از هرگونه آریایی بازی حکم می داد. به احتمال زیاد، شناخت مارکوس از جنبشِ سبز شناختی باشد محدود، غیر دقیق و پراکنده. چندان منطقی به نظر نمی رسد که فعال سیاسی – اجتماعی آمریکایی از ریزِ فراز و فرود «شورشِ منطقی» ایرانی ها در خرداد 88 سر در بیاورد، ولو آنکه نام چنان جنبشی را شنیده باشد و آدم هایی شبیه به وی درس هایی از آن گرفته باشند؛ حتی خودِ طبقات، خرده فرهنگ ها و گروه های سیاسی مختلف در ایران روایت هایی متضاد از سرنوشت آن جنبش دارند.

از طرف دیگر انسان کنجکاو غربی به صورت منطقی می بایست از طریق مکتوبات خودِ ایرانی ها از زیر و بم حادثه ای سیاسی و تاریخی در جغرافیایی به نام ایران سر در بیاورد. بنابراین وقتی تقریباً هیچ یک از گروه های درگیر با آن جنبش همچنان برای مکتوب کردن روایت مورد نظرشان آستین بالا نزده اند، نه تنها تصویری قابل قبول در ذهن فرنگی ها شکل نمی گیرد بلکه خود ایرانی ها هم چیزی عایدشان نمی شود.

بر خلاف تصور غالب، انزوای سیاسی ایران در جهان تنها به فجایع اقتصادی و سیاسی ختم نشده است، بلکه انزوای جانکاه در چهار دهه گذشته ایرانی ها را با اختلال شناختی مواجه کرده است. شناختِ جهان به واسطه ارتباط مستقیم با اجزای آن و شناختِ از خویش نیز تنها به واسطه شناخت دیگری میسر خواهد بود. پیش از انقلاب مشروطه، ایرانی هایی این شانس را به دست آوردند تا از مرزهای جهان غرب عبور کنند. مشاهده زندگی ها، دغدغه ها و ایده های نوی جهان جدید در ممالک فرنگ، شناخت آن آدم ها از خودشان و سرزمین شان را با تغییراتی بنیادی مواجه کرد: در مقام مقایسه با جهان جدید ما همچنان در رنج های جهان کهن دست و پا می زنیم. از این رو مردمانی که در جامعه ای منزوی روزگار می گذرانند، نه تنها درک و شناختی درست از جهان پیرامون شان نخواهند داشت، بلکه شناختی معیوب از خودشان نیز به دست می آورند. «انزوا» - چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی – زخمی جانکاه است که، به مرور زمان، فرد و جامعه را فرسوده می کند؛ به قول پُل الوار «زخمی بزن، عمیق تر از انزوا».

شناخت جنبش سبز از سوی ایرانی ها نیز شامل همین اختلال شناختی می شود: چند درصد از فعالان سیاسی ایرانی می دانند که در جریان جنبش سال 88 چه چیز – یا چیزهایی - به جهان اضافه کرده اند؟ رسانه ها و افکار عمومی ایالات متحد جنبش سال 1388 ایران را با چه نامی می شناسند؟ کدام یک از دستاوردها و ویژگی های آن جنبش توجه آنها را به خود جلب کرد؟ و در نهایت آمریکایی ها توانستند چه چیزهایی از آن جنبش بیاموزند و نکات تازه ای که آموخته بودند چه تأثیری بر میدان سیاست این کشور بر جای گذاشت؟

توجه کم سابقه رسانه ها و افکار عمومی غرب – و به خصوص ایالات متحد – به جنبش سبزِ ایران، موضوعی نبود که توجه اهل نظر در ایران را به خود جلب نکند. با این وجود غالب ناظران به کیفیت اصلی مستتر در جنبش مردم ایران، که کنجکاوی جهان غرب و خصوصاً نیروهای ترقی خواه در آن کشورها را برانگیخت، بی توجهی و یا کم توجهی نشان دادند. به عنوان مثال «مراد فرهاد پور» - به عنوان روشنفکری شریف و متفکری تأثیرگذار در ایران -  تظاهرات های سکوتِ هفته ی نخست جنبش سبزِ ایران را با چنین عباراتی ستایش می کند:«کاری که ملل متمدن دنیای آزاد نیز به احتمال قوی از انجام اش ناتوان اند و ناخود آگاه حسرتش را می خورند». تمام «ملل متمدن جهان آزاد» به کنار اما قدر مسلم آمریکایی ها، بارها و بارها، در جریان مبارزه های مسالمت آمیزشان در جنبش حقوق مدنی ثابت کرده اند که توان انجام چنان «کاری» را داشته و به «احتمال قوی» همچنان نیز دارند: راهپیمایی های با شکوه شهر «سِلما» در ماه مارس 1965 به لحاظ کیفی چه چیزی از راهپیمایی سکوتِ 25 خرداد 1388 کم داشت که ترقی خواه های آمریکایی، به شکلی «ناخودآگاه»، می بایست حسرت نسخه ایرانی آن را بخورند؟ در اینجا اگر چیزی برای حسرت خوردن «ملل متمدن جهان آزاد» وجود داشته باشد، به طور قطع در موضوعی دیگر ریشه دارد.

تهران – نیویورک

«فِلیکس توسا» - تحلیلگر مسائل خاورمیانه و شمال آفریقا – در مقاله ای تحت عنوانِ «شبکه های اجتماعی چگونه می توانند یک جنبش اعتراضی را شکل دهند: موردِ مصر در 2011 و ایران در 2009»، که در زمستان سال 2013 آن را منتشر کرد، دستاورد جهانی مبارزه ایرانی ها در جریان جنبش سبز را زیر ذره بین می گذارد. سئوالِ محوری فِلیکس توسا – همانطور که از عنوان مقاله نیز بر می آید - یک چیز است: ایرانی ها در جریان جنبش سبز و مصری ها در جریان انقلاب سال 2011 چگونه توانستند از ظرفیت  شبکه های اجتماعی برای سازماندهی مردم معترض استفاده کنند؟ ظرفیتی که، از نظر توسا، ایرانی ها نخستین کاشفان آن بوده اند.

هوشمندیِ «ایرانی هایِ سیاسی» در استفاده از ظرفیت شبکه های اجتماعی برای سازماندهی اعتراض های خیابانی وسیع، به احتمال قوی مهمترین نکته ای باشد که در روزهای نخست جنبش سبز توجه رسانه های آمریکا را به خود جلب کرد. سرمقاله «واشینگتن تایمز» در تاریخ شانزدهم ژوئن 2009 – یعنی یک روز پس از تظاهرات میلیونی بیست و پنجم خرداد 88 – به آن تظاهرات مسالمت آمیز اختصاص داشت؛ سرمقاله ای که جنبش سبز ایران را با نامی نامتعارف خطاب می کرد:«انقلاب توئیتریِ ایران». گزارش واشینگتن تایمز ضمن آنکه به ظاهر از حضور میلیونی ایرانی ها در یک راهپیمایی مسالمت آمیز حرف می زد، اما در لا به لایِ اخبار مربوط به آن رژه صلح، اخبار دست اول دیگری نیز به مخاطبانش مخابره می کرد: تغییر شکل و محتوای گردش اطلاعات و همچنین تغییر روش های سازماندهی اعتراض های اجتماعی و سیاسی به واسطه ظرفیت های جدید شبکه های اجتماعی. در واقع گزارش واشینگتن تایمز از آغاز یک دوران تازه خبر می داد: «دوران تسلط شبکه های اجتماعی».

بر همین مبنا اگر چه نخستین عبارت سر مقاله واشنگتن تایمز به شکلی شاعرانه حضور میلیونی ایرانی ها در شاهراه پایتخت این کشور را ستایش می کرد، ولی حرف هایی دیگر نیز در میان آن سطرها پرسه می زد:«سرانجام، روحِ آزادی به میدان آزادیِ تهران رسید» و از منظر هیئت تحریریه واشنگتن تایمز، ظرفیت های تازه توئیتر – و در سطحی وسیع تر دستاوردهایِ انقلاب انفورماتیک – توانسته بود تا بدن های حامل این روحِ مقدس را به یکدیگر برساند.

گروه ها و افرادی بدبین – و ایضاً واقع بین – می توانند با استناد به قوانین میدان اقتصاد حرف های چنین مقاله ها و سرمقاله هایی را به عنوان امواجی از  سوی دستگاه تبلیغاتیِ کسب و کارهای جدیدی چون فیسبوک و توئیتر ترجمه کنند. چنین قرائت هایی به طور قطع خالی از واقعیت نیست. رشد چشمگیر کاربران توئیتر، و به تبع آن رشد قیمت سهام این کالای جدید در بازار بورس، آن هم در همان مقطع زمانی مشخص، گواهی است غیر قابل انکار برچنین ادعایی. «اِستَن شوردر» - خبرنگار کُرواتِ حوزه آی تی – در دسامبر سال 2009 گزارشی آماری - تحلیلی منتشر کرد تحت عنوان «توئیتر چطور در سال 2009 جهان را فتح کرد؟». شوردر در پاسخ به پرسشی، که در عنوان گزارش نیز آن را طرح کرده بود، به تئوری های زیادی اشاره می کند: از افزایش علاقه نوجوان ها به استفاده از توئیتر تا حضور چهره های مشهور هنری و سیاسی در این شبکه اجتماعی، از راه های ساده ای که توئیتر برای سازماندهی و مدیریت خیریه ها در اختیار مردم قرار می دهد تا ایجاد امکان ارتباط بهتر چهره های مرجع با هواداران شان از جمله تئوری هایی هستند که شوردر به آنها اشاره می کند.

 با این وجود استفاده سبزهای ایران از توئیتر یکی از مهمترین تئوری هایی بود که شوردر بر روی آن انگشت می گذاشت:«همزمان با اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری در ایران، موجی از اعتراض ها به آن نتایج در ایران و نقاط مختلف جهان آغاز شد. توئیتر، در آن مقطع زمانی نقش چسبِ میان تکه های مختلف این مجموعه اعتراض ها را ایفا کرد»؛ یعنی تولد جنبش سبز توانست برای شرکت ها و آدم هایی در هزارها مایل دورتر از جغرافیای ایران سودهایی هنگفت به همراه بیاورد. بنابراین، و با توجه به قوانین میدان اقتصاد، زمانی که «مارک زوکربرگ» - در ماه می سال 2011  - اظهار داشت:«این موضوع که یک شرکت بتواند نقشی در یک جنبش اعتراضی ایفا کند، غرور آفرین است»، در واقع در حال معرفی کسب و کار نوینی بود که حتی مخالفان وضعیت موجود را هم در زمره مشتری هایش قرار می داد، کما اینکه این کسب و کار جدید اطلاعات شخصی خلق الله را در اختیار انواع و اقسام شرکت ها و سازمان های امنیتی قرار دهد.

در برابر چنین بدبینی های واقعگرایانه ای چه می توان گفت؟

پاسخ به چنین پرسشی به پایگاه طبقاتی و ایده های سیاسی فرد پاسخ دهنده وابسته است. جهان آنلاین – مثل باقی بخش های همین جهان - جهانی خطی نیست. ایده ای به جهان آنلاین پرتاب می شود و همان ایده با سرعتی سرسام آور می گردد و می چرخد و متحول می شود تا باز هم به دست طراحان ایده اولیه برسد: در سال 2009 جمعیتی از ایرانی ها با استفاده از ظرفیت شبکه های اجتماعی، اعتراضی گسترده را سازماندهی کرده و با تکیه بر امکاناتِ ابزارهای جدید حرف شان را به نقاط دیگری از جهان مخابره می کنند. جوان های مصری ایده خلاق ایرانی ها را روی هوا می قاپند و دست به کار سازماندهی مردم ناراضی مصر می شوند با این تفاوت که خطای ایرانی ها را تکرار نمی کنند و تا سقوط رژیم مبارک در میدان التحریر می مانند. الگوی مصری ها به دست ترقی خواه های آمریکایی می رسد، آنها نیز تلاش می کنند تا آن الگو را تکرار کنند. الگوی انقلاب مصر در آمریکا جواب نمی دهد ولی با ظرفیت های دموکراسی واقعا موجود آمریکا ترکیب شده و کارزار انتخاباتیِ بی سابقه ای را سازمان می دهد.

مجموع کمک های مالی به کارزار انتخاباتی برنی ساندرز در سال گذشته – با میانگین 27 دلار برای هر کمک – نزدیک به 220 میلیون دلار بوده است و هیلاری کلینتون – به عنوان نامزدی که بیش از تمامی نامزدهای دیگر این انتخابات از وال استریت کمک مالی گرفته است – نزدیک به 288 میلیون دلار. چنین اتفاقی یعنی ساختمان مالی کارزار انتخاباتی «برنی ساندرز» بر مبنای ظرفیت های موجود در شبکه های اجتماعی ساخته شد و توانست مبارزه های انتخاباتی در ایالات متحد را از کسب و کار پر سود اقلیتی از نخبگان سیاسی به میدانی برای دخالت مؤثر اکثریت مردم تبدیل کند. و حالا نگاه ناظران ایرانی – به عنوان مبتکران ایده اولیه - به وقایع انتخابات سال 2016 ایالات متحد توان ایجاد تحولی به نفع نیروهای ترقی خواه در ایران را دارد؟ الله اعلم. ایرانی بارها و بارها ثابت کرده است که توان غافلگیر کردنِ جهان و از آن مهمتر خودش را داراست.  
    
سلولِ سیاهِ یک انقلاب!   

موعد پروازم به سانفرانسیسکو نزدیک می شد و دیدار با مارکوس داشت به آخرین لحظه هایش می رسید. بعد از آن دیدار احساس کردم که ملاقات مارکوس دیداری بود کوتاه و نامنتظره. آن روز هیچ یک از ما توقع دیدن یکدیگر را نداشتیم، ولی دیدار رخ داد و برای هر دو حاوی قوت قلب: در دوران های مقاومت دیدار با آدم هایی که مقاومت را باور دارند خوب و دلگرم کننده است، خاصه آنکه چنین دیدارهایی نامنتظره نیز باشد.

می بایست با ماشین زهوار در رفته دختر موطلایی به فرودگاه می رفتم و یک حساب سرانگشتی نشان می داد که هر چه زودتر باید راه بیفتم. برای همین وقت رفتن را به دختر جنوبی گوشزد کردم. با خوشرویی گفت که هر وقت بخواهم آماده رفتن است. به مارکوس گفتم که وقت رفتن است ولی با وجود خستگی سفر و بی خوابی دیدار کوتاهش توانست انرژی تازه ای بدهد. مارکوس خنده کنان از پشت صندوق مغازه بیرون آمد، به شیوه سیاه پوست ها در آغوشم کشید و در همان حال بیخ گوشم زمزمه کرد:«این یک انقلاب است برادر!». از مغازه که بیرون آمدیم، مارکوس هنوز از پشت شیشه های قدی درب ورودی مغازه نگاه مان می کرد و من زنگ صدای آهنگینش را در گوشم می شنیدم که آخرین جمله را تکرار می کرد و تکرار می کرد و تکرار می کرد:«این یک انقلاب است برادر!».

در طول راه رسیدن به فرودگاه، در طول مدت انتظارم برای سوار شدن به هواپیما و در تمام مدت پرواز جمله مارکوس را بالا و پایین می کردم و از خودم می پرسیدم: «اگر این یک انقلاب است، پس لابد ما نیز سلول های این انقلابیم: سلولِ سوسیالیست، سلولِ زن، سلولِ همجنسگرا، سلولِ سیگاری باز، سلولِ خاورمیانه ای، سلولِ لاتین غیر قانونی و سلولِ سیاهِ یک انقلاب! سلول هایی که ایده ها، سرنوشت ها و قصه های زندگی شان می تواند سرنوشت این انقلاب را تعیین کند و آیا اساساً سرنوشت این انقلاب به سرنوشت سلول هایش وابسته است؟ و اگر هست آیا ویژگی مشخص و بنیادینی میان این همه سلول وجود دارد که بتوان با مداقه بر آن تصویری کمابیش واضح از سرنوشت این انقلاب ترسیم کرد؟».   
       
«تورگینف» - نویسنده روس - در یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین آثارش، از تنِ شریف انقلاب های 1848 اروپا نمونه برداری می کند، سلولی از آن را زیر میکروسکوپ می گذارد و شرحی دقیق از مشاهداتش می نویسد؛ رمان «رودین» حاصل تشریح سلولی وی از انقلاب های 1848 اروپاست. رمانِ کم نظیر تورگینف قصه تردیدها و سردرگمی های جوانی انقلابی و رادیکال به نام «رودین» را روایت می کند که دست آخر در یکی از خیابان های پاریس به ضرب گلوله نیروهای سرکوب از پا در می آید. در دوران انتشار رمان، اهل نظر به درستی شخصیت «رودین» را شخصیتی مردد و سردرگم بررسی کردند و از نگاه عامه نام رودین همچنان نیز اسم رمزی برای اشاره به آدم های سربار و اضافی محسوب می شود. با تمامی اینها، تردیدها و سردرگمی های رودین، به عنوان جوانی خواهان تغییر، چیزی جدای از سردرگمی مستتر در انقلاب های 1848 اروپا نیست؛ رودین فرزند زمان خویش بود و اشاره به نام وی خلاصه ای از ویژگی های یک رخداد تاریخی. دو قرن پس از انتشار «رودین»، «آلن بدیو» نیز همان ویژگی هایی را برای انقلاب های 1848 اروپا برمی شمرد که نویسنده روس به شکلی باور پذیر در زندگی و ایده های قهرمان رمانش جاسازی کرده است: مطمئن در «نفی امور» و نامطمئن به «همبسته ایجابی این نفی».

و در انتها : کدام راوی، از چه جغرافیایی و در چه زمانی از تنِ «انقلاب سیاسی» ایالات متحد نمونه برداری می کند؟ نام آن تشریح سلولی چه خواهد بود؟ و اگر آینده ای وجود داشته باشد آیندگان درباره آن چگونه قضاوت خواهند کرد؟

 بخش اول و دوم همین مقاله را از اینجا و اینجا بخوانید.     



[1]  مراد فرهاد پور / پنج چیزی که باید درباره جنبش سبز بدانیم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر