گزارشی از یک زندگیِ زخمی
برای دخترش آوا،
شریک زندگی اش ویدا،
و خواهرش ناهید.
«من تو را شهید می خوانم
تو با شهادتِ تدریجی مُردی
شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید»
- رضا براهنی -
پدر بزرگ مادری ام به دلیلی نامشخص (دست کم برای
من) و تاریخی نامعلوم (باز هم دست کم برای من) از لرستان به روستایی به نام کِرِند
غرب در حوالی کرمانشاه پناهنده می شود. در آنجا به احتمال زیاد از مسلمانی بر می
گردد و به آئین یارستانی ها می گراید؛ شاید هم پیشتر یارستانی بوده است. پیش از
سال های 1320 در شرکت نفت ایران کاری پیدا می کند و در صف کارگرهای صنعتی ایران می
ایستد. کسانی، از جمله مادرم، می گویند گرایش هایی به حزب توده ایران داشته است. حوالی
سال 1319، شاید هم کمی قبل تر، با دختر یکی از خانواده های طبقه متوسطِ کرند
ازدواج می کند. ما مادر بزرگ مان را «دادا» صدا می زدیم؛ یعنی مادر. «دادا»، در طی
بیست و چهار سال، سیزده فرزند به دنیا آورد. از مجموع آن سیزده فرزند، دو تای شان
در همان دوران نوزادی می میرند و یازده نفر دیگر به سن بزرگسالی می رسند. با این
حال طی هفده سال گذشته چهار نفر از یازده دایی و خاله ام زندگی را بدرود گفته اند:
دو خاله و دو دایی که آخرین شان چند روز قبل از بین ما رفت.
مادرم چهار برادر دارد. بزرگ ترین شان یک خرده
بورژوایِ بزدل و شارلاتان است که از آزار دادنِ کودکان لذت می برد. موجودی خطرناک
که اگر در جامعه ای متمدن زندگی می کرد به اتهامِ سنگین کودک آزاری تحت پیگرد
قانونی قرار می گرفت. به یقین اگر روزی قربانیان خشونت های وی زبان به بیان حقیقت
باز کنند، ناظران خوش خیال از شمارِ بالای قربانی هایِ این هیولا به وحشت خواهند
افتاد. شرحِ پلیدی هایِ این فرد می تواند به شکلی منقبض شده صورت زشتِ یک اجتماعِ
مردسالار، ستمگر و ریاکار را رسوا کند. دومین برادر اما انسانِ لوتی مسلکِ با
مرامی بود، که گرچه از یازده سالگی به این سو ندیدمش، اما یادِ محبت هایش همچنان
در خاطرم زنده است. جهانگیر زندگیِ کوتاهی داشت، در مقام یک آسیب دیده اجتماعی از
روزگار روی خوش ندید و عاقبت در تنهاییِ غم انگیزی مرگ را در آغوش کشید. کوچک ترین
و چهارمین برادر را دقیق نمی شناسم. همیشه از هم دور بوده ایم. جنگ خانواده مادرم
را از هم پاشاند. هر کدام از دایی ها و خاله هایم تحت تأثیر تبعات هولناکِ آن جنگ
بیهوده و طولانی به نقطه ای از جغرافیای ایران پناهنده شدند. برای همین از کوروش،
دایی کوچک ترم، همین قدر می دانم که مردی خانواده دوست و انسانی خوش قلب و زحمتکش
است.
سومین برادر – که این سطرها به بهانه مرگ متأخرِ
او نوشته می شود – با باقی برادرها تفاوت داشت: عادت هایِ زشت و سبک زندگیِ مرد
محورِ مردمان کُرد هرگز از وی هیولایی شبیه نخستین برادرش نساخت، دوری از خانه و دورانِ
زندگیِ اجباری در خیابان – که بعدتر به آن اشاره خواهم کرد – باعث نشد تا مثل
دومین برادر زمینگیرِ آسیب های اجتماعی شود و دست آخر مثل برادر کوچکترش تسلیم
سویه هایِ سالم اما در عین حال بسته و محافظه کارِ یک زندگی سنتی نشد. فرخ، در
مقام مقایسه با محیط اجتماعی پیرامونش، انسانی مدرن به حساب می آمد. بذله گو بود و
سر راست سخن می گفت. ظنی عمیق به آموزه های مذهبی داشت. در محیط سنتی خانواده ای
کُرد، که بزرگترهایِ مذکرِ فامیل به زور برای باقی اعضا تعیینِ تکلیف می کنند، حرف
ناحق را نمی پذیرفت. از سر عشق و علاقه ازدواج کرد نه از سر وظیفه مردانه تشکیل
خانواده. تا جایی که می دانم خودش را با همسرش همسنگ می دانست و با دخترش به
احترام رفتار می کرد. هنر، به خصوص سینما را دوست داشت. سیاست را به اندازه وُسعش
جدی می گرفت. بر خلاف غالب ایرانی ها برای داوریِ روشنفکرها ارزش قائل بود و موجوداتی
برج عاج نشین، که از سرِ شکم سیری حرف می زنند، فرض شان نمی کرد.
حالا فرخ به واسطه مرگی آرام از میان ما رفته
است. پنجاه و پنج سال زندگی کرد. از بخشی از محیط اجتماعی پیرامونش آموخت، با بخشی
از آن سر شاخ شد و از بخش دیگری آسیب دید. مسیر زندگی اش هموار نبود. فراز و نشیب
هایِ زیاد و در برخی موارد کُشنده ای را به چشم دید. با تمامی اینها اما از پا در
نیامد. ظرفیت آموزش دیدن و توان آموزش دادن داشت. گروهی از افرادی که با آنها در
ارتباط بود، از جمله خواهرش ناهید، به اندازه درک و توان بالفعلی که داشتند فکرهایی
نو به وی آموختند و او نیز به اندازه درک و توان بالفعل اش چشم اندازهایی نو برای
دیگران، از جمله نگارنده، ترسیم کرد.
با شنیدن خبر مرگش در سوگی عمیق فرو رفتم، اما
تا لحظه نگارش این سطور نگریسته ام؛ رویدادی غریب که سئوال هایی مغزفرسا درباره
خودم در برابر خودم قرار داده است. در لحظه های فقدان عضوی از خانواده غالب واکنش
های فرد سوگوار عاطفی و از سر دلتنگی است. فرد سوگوار عموماً در چنان حالتی تنها
به یادآوری خاطره های خوش و لحظه های روشن زندگی خانوادگی بسنده می کند. در برخی
موارد حتی چنین خاطراتی توسط سوگواران جعل می شود. اما آیا روشی دیگر هم برای
مواجه شدن با سوگِ عزیزان امکان پذیر است؟ آیا فرد سوگوار می تواند به یاری قضاوتی
تا حد امکان عقلانی و منصفانه درباره عزیزِ از دست رفته به تسکین آلام خویش
بنشیند؟ آیا این طرز تلقی می تواند برای شهروندان جامعه ای سوگوار مثل جامعه ایران
سودمند باشد؟ نوشتن این سطرها از چنین سئوال ها و انگیزه هایی برمی خیزد. به همین
خاطر شاید بتوان کلمه به کلمه و سطر به سطر این نوشته را اشک هایی منطقی خطاب کرد.
آغازِ جوانی: غریبه و غربت
فرخ، شبیه غالب آدم های هواخواهِ فکرهای نو و
سبک های زندگی تازه، تنهاییِ محنت افزایی را در دوران حیاتش تجربه کرد. در همان نخستین مراحل
کنجکاوی هایش توسط اکثریت سنتگرایِ پیرامون طرد شد. انرژی سیاسیِ آزاد شده در
جریان انقلاب 57 از وی، که آن زمان نوجوانی پانزده - شانزده ساله بود، انسانی
سیاسی ساخت و وی را به هواداریِ سازمان پیکار کشاند. مبنای آن انتخاب به احتمال
قوی از هیجان های سیاسی روز و تعلق عاطفی وی به گروه همسالانی که عضو آن بود بر می
خاست. چنین چیزی در یک جامعه دموکراتیک می تواند سنگ بنایِ مناسبی باشد برای آغاز
اقدامات مثبت آدمیزاد به نفع خیرِ جمعی. از این رو بسیار احتمال دارد تا اگر روند
های تاریخی ایران به مسیری دیگر می افتاد، و مشتی فاشیستِ قصاب کنترل امور مملکت
را به دست نمی گرفتند، آن شورِ جوانی به سوی عقلگرایی و آگاهی هایی پایدار هدایت می
شد. سرنوشت فرخ [ها] اما به گونه ای دیگر رقم خورد. وقایع پس از سی خرداد 60، وی
را مجبور به ترک زادگاهش کرد. بزرگ ترین برادرش، آنگونه که از یک خرده بورژوای کاسب
مسلک بر می آید، وعده فروش برادر کوچک را به اربابانِ جدید داده بود. دو خواهرِ وی،
ناهید و شمسی، اما پیش دستی کردند و ترتیب فرار فرخ را دادند. سال هایی بوده اند
تا این اندازه بی مروت: فرخ، از ترس خیانت و شکنجه و حبس و خوجه مرگ، محل زندگی اش
را به مقصد گرگ آبادِ تهران ترک کرد.
نزاع های خونین دهه شصت فرصت آموزش دیدن و آزمون
و خطا را از بخش بزرگی از کودکان ایرانی دزدید. یکی از تراژدی های ایران معاصر
همین است. در بُرهه ای، که ما هنوز تصویر دقیقی از تمامی ابعاد فاجعه بار آن
نداریم، جمعیتِ بزرگی از کودکانِ ساکن جغرافیای ایران درگیر خونین ترین نزاع سیاسی
- ایدئولوژیکِ تاریخ معاصر این کشور شدند.از یکسو جمعیتی از کودکانِ روستایی یا نقش
چماقدار مردانِ خدا را بازی می کردند یا توسط رژیم نکبت به جبهه جنگ گسیل داده می
شدند تا به معنی دقیق کلمه نقش گوشت لب توپ را به عهده بگیرند. سوی دیگر ماجرا اما
بر می گردد به استفاده نیروهای مخالفِ رژیم از کودکان. برخی مخالف های جمهوری
اسلامی – خاصه سازمان مجاهدین خلق – به جمعیت قابل ملاحظه ای از نوجوان های شهری
اسلحه دادند، یا آنها را درگیر اقدامات خطرناکی کردند، تا در مقابل دشمن شان
ایستادگی کنند. جدای از جنایت های فاشیستی جمهوری اسلامی علیه مخالفانش در آن جنگ
نابرابر، استفاده از کودکان در نبردهای چریک شهری به هیچ عنوان توجیه پذیر نیست.
رهبری اپوزسیون می توانست با اتمام فازِ مبارزه سیاسی و آغاز نبردِ مسلحانه علیه
رژیم اسلامی منافعِ عالی کودکان را لحاظ کند و دستور به قطع روابط تشکیلاتی با
تمامی نوجوان های هوادار بدهد. زمانی فردریش نیچه به آنها که قصد نبرد با هیولا را
داشتند هشداری پیامبرگونه داد تا مبادا در ستیز با اهریمن به اهریمن بدل شوند:«اگر
دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم می دوزد».
محرومیت از تحصیل نخستین پیامدِ مخربِ آن فرارِ
پر مخاطره بر زندگی فرخ بود. چنان تأثیر مخربی تا پایان عمر گریبانِ وی را رها
نکرد. با آنکه از هوش اجتماعی بالایی برخوردار بود، قابلیت های ذهنی مناسبی داشت و
هرگز کار را عار نمی دانست اما تا پایان عمر نتوانست پیشه ای ثابت برای خودش دست و
پا کند. در تمام سال های پس از پایان خدمت سربازی اش تا لحظه وداع کارهایی مختلف
را امتحان کرد. چند سالی پای حرفه ای مشخص زحمت می کشید اما در نهایت به خاطر
مجموعه ای از دلایل پیچیده مجبور می شد سراغ پیشه ای دیگر برود. به گمانم هیچ یک
از دوستان و یا اعضای خانواده اش جوابی مشخص برای این سئوال نخواهند داشت: شغل،
پیشه و یا حرفه اصلی فرخ چه بود؟
چنین اختلالی به یقین به خروجِ اجباری وی از
ساختار آموزشی برمی گشت. ماندن وی در نظام آموزشی کشور می توانست ضامن ثبات نسبی
اقتصاد زندگی اش باشد. عامه مردم سیاست را مسئله ای مربوط به دور دست ها می دانند.
گمان می کنند سیاست یا به دسیسه های پیچیده سیاستمدارهایِ اَرقه مربوط می شود و یا
به رفتارهای هیجانی و پر خطر مشتی جوانِ ماجراجو. با این حال مورد زندگی فرخ – به
عنوان پرونده ای اجتماعی – نشان از این
دارد که سیاست حتی بر خصوصی ترین روابط آدمیزاد نیز آثاری جدی بر جای می گذارد.
بسیار احتمال دارد تا در شرایط سوگوارانه فعلی، که غالب مردمان کُرد اعتیادی
مازوخیستی به آن دارند، اعضای فامیل نخواهند و یا نتوانند چنین موضوعی را به یاد
بیاورند، اما نگارنده در مقاطع مختلف، خاصه در دوران کودکی اش، شاهد غیبت های اهل
خانواده در مورد معضل بیکاری فرخ و یا تنگناهای اقتصادی اش بوده است. این ادعا
صرفاً سرزنش رفتار زشت اطرافیان نیست. شخص نگارنده این سطرها نیز پیش از ترک وطن،
به خاطر تنگنایی اقتصادی، جدالی ناشایست با فرخ داشت؛ از این بابت شرمسارم. به قول
آلبر کامو:«فقرا بی آنکه بدانند یکدیگر را آزار می دهند».
خیالی مرا با خود بُرد؛ نامش «سینما» بود!
در دوران فرار و دوری از خانه با اعضای خرده
فرهنگی دمخور شد که تا حدی نُقصان های ناشی از محرومیت از تحصیل را برایش جبران
کردند. از این بابت اقبالی بلند داشت. کسانی از اطرافیانش، از جمله دو خواهر زاده
هم سن و سال خودش، با آدم هایی دیگر نشست و برخاست کردند و به راه امتِ حزب الله،
با تمامی تعصب ها و آلودگی هایش، افتادند. آگاهیِ اجتماعی و شهامت اخلاقی فرخ، در
قیاس با میانگینِ نسلی که به آن تعلق داشت، قابل قبول بود. این آگاهی و شهامت را از
آدم هایی سیاسی و ترقی خواه آموخت که در دوران فرار شانس همنشینی با آنها را به
دست آورد. مجموعه آن رابطه ها بار دیگر ارزش هایی نو به او آموخت و چشم اندازهایی
تازه برایش ترسیم کرد. علاقه اش به سینما، نه به عنوان کالایی سرگرمی ساز بلکه به
عنوان ابزاری برای آموزش، دستاورد آموخته های دوران زندگی مخفیانه اش در تهران
بود.
در سال های تیره و تارِ ممنوعیت فیلم و ویدئو فرخ
کالایی ممنوعه برای ارائه داشت. سینما را برای نخستین بار از طریق فیلم هایی
شناختم که با خودش به خانه ما می آورد. کشفِ سینما شگفت انگیزترین و تأثیرگذارترین
واقعه زندگی ام بوده است. بخش قابل توجهی از شکلگیریِ ادراکم از جهان زاییده سینماست.
در غیاب شیفتگی به «تصاویر دنیای خیالی» مسیر زندگی ام کمابیش همین می شد که امروز
هست، اما آیا در غیاب این شیفتگی باز هم کیفیتی یکسان را تجربه می کردم؟ اگر دستگاهِ
پخش «فیلم کوچک» فرخ «سه و ده دقیقه به
یوما» را برایم پخش نمی کرد، در آینده می توانستم وسترن یا، آنگونه که آلن بدیو
خطابش می کند، ژانرِ «شجاعت اخلاقی» را جدی بگیرم؟ آیا تصویرِ عشق را نخستین بار
در «داستان عاشقانه» تماشا نکردم؟ نام ژان پل سارتر را برای اولین مرتبه از کجا
شنیدم؟ مگر غیر از این است که با آغاز نوجوانی فیلم «گوشه نشینان آلتونا» را با
فرخ تماشا کردم؟ آن شوهایِ ممنوعه چطور؟ مگر در آن سال های تقدیسِ مرگ و مدحِ روزِ
جزا مهارت شادی کردن، به عنوان یک قابلیت اجتماعی مهم را از چیزی جز همان «شوهای
لُس آنجلسی» می شد آموخت؟
می گویند در واپسین لحظه های زندگی اش از معمایِ مرگ
پرسیده است. به راستی پس از مرگ چه چیزی انتظارمان را می کشد؟ روح باوران می گویند
که اراده ای قهار زیست انسانِ خاکی را قضاوت می کند. اگر چنین افسانه ای واقعیت
داشته باشد قضاوت نهایی درباره انسانی از جنس فرخ چیست؟ آیا عدالتی در کار است؟ در
مقابل چنین باوری اما ماده گرایان، آنگونه که شاملو باور داشت، معتقدند که در آن
سوی آستانه، «جُنبده ای در کار نیست» و «غُلغله آن سوی در» زاده توهم ماست «نه
انبوهیِ مهمانان». در هر صورت چه قضاوتی در کار باشد و چه جز استبدادِ عدم چیزی یافت
نشود، مرور اجمالی بر حیات فرخ، که همزمان از آزادی و عدالت محروم بود، می بایست
هر وجدان بیداری را به عناد بی وقفه با اُس و اساسِ این زندگیِ زخمی بکشاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر