سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

بوسنی : مردم خشمگین دروغ های قومی رهبران را فهمیده اند



اسلاوی ژیژک / ترجمه فرهاد مرادی

هفته گذشته چندین شهر بوسنی و هرزگوین در آتش سوخت و تمامی این وقایع از شهر مسلمان نشین توزلا آغاز شد. پس از آن اعتراضات گسترش یافت و به شهرهای دیگر نیز سرایت کرد : نه تنها به «سارایوو» و «زنیکا»، بلکه به«موستار» – موطن بخش بزرگی از کروات­ها – و «بان یالوگا» مرکز بخش صرب نشین بوسنی. هزاران نفر از معترضان خشمگین ساختمان­های دولتی را اشغال کردند و آنها را به آتش کشیدند. اگرچه تب و تاب درگیری­های اخیر فروکش کرده است، با این حال تنش­های ناشی از آن همچنان در فضا موج می­زند.

این حوادث به تئوری­های توطئه دامن زده است: به عنوان مثال اینکه دولت صربستان – به منظور سرنگون کردن رهبران بوسنی – معترضان را سازماندهی کرده بود. اما به طور قطع می­بایست آنها را نادیده گرفت، زیرا مشخص است که - هرچه هم که در پشت پرده مخفی باشد – ناامیدی معترضان اصالت دارد. در اینجا آدمی وسوسه می­شود، تا با تأسی به جمله­ مشهور «مائو تسه تونگ»، بگوید : بوسنی به هم ریخته، این بهترین وضعیت است. چرا؟ چون خواست­های معترضان ساده­ترین شکل ممکن را داشت (شغل­، فرصت یک زندگی بهتر و پایان دادن به فساد) و این مطالبات مردم بوسنی را بسیج کرده­اند؛ کشوری که در دهه­های اخیر نامش با پاکسازی­های وحشیانه قومی مترادف است.

پیش از این اعتراضات گسترده در بوسنی، و مابقی کشورهای دوران پس از یوگسلاوی، تنها پیرامون تعصبات قومی و مذهبی شکل گرفته بود. در اواسط سال 2013 دو تظاهرات همگانی در کرواسی – کشوری با بحران عمیق اقتصادی، خیل بیکاران و ناامیدی گسترده - سازماندهی شد : اتحادیه­های کارگری تلاش داشتند تا تظاهراتی در حمایت از حقوق کارگران برگزار نمایند. در همان حال راست­های ملی­گرا جنبشی اعتراضی علیه استفاده از حروف سیریلیک در ساختمان­های عمومی شهرهایی که اقلیت صرب در آن زندگی می­کند را آغاز کرده بودند. ابتکار اتحادیه­های کارگری توانست تنها چند صد نفر را در یکی از میدان­های شهر زاگرب جمع کند و [در مقابل] راست­های ملی­گرا صدها هزار نفر را بسیج کردند؛ شبیه به موردی پیش از این، یعنی جنبشی بنیادگرایانه علیه ازدواج همجنسگرایان.

کرواسی به هیچ وجه یک استثنا نیست : از بالکان تا اسکاندیناوی، از ایالات متحده تا اسرائیل، از آفریقای مرکزی تا هندوستان، رفته رفته عصر ظلمتی جدید سر بر می­آورد؛ با فوران احساسات قومی و مذهبی و عقب نشینیِ ارزش­های روشنگری. این تعصبات همواره حضور داشته­اند، اما آنچه تازه­گی دارد وقاحت آشکار در بیان کردن آن است.

حال ما باید چه کار کنیم؟ جریان غالب لیبرالیسم به ما می­گوید زمانی که بنیادگرایی نژادی و یا مذهبی اساس ارزش­های دموکراتیک را تهدید می­کند همه ما باید از دستور العمل­های لیبرال دموکراسی درباره مدارای فرهنگی پیروی کنیم، آنچه را داریم حفظ نماییم و آرمان تغییرات بنیادین اجتماعی را کنار بگذاریم. وظیفه ما، به روشنی ابلاغ شده است : ما می­بایست بین آزادی لیبرال و یا ستم بنیادگرا دست به انتخاب بزنیم.

اما زمانی که [مخالفان] با لحنی آمیخته به غرور از ما پرسش­هایی (به سیاق استفهام انکاری) می­پرسند نظیر اینکه: «آیا می­خواهید زنان از زندگی اجتماعی حذف شوند؟» و یا «آیا می­خواهید هر کسی که منتقد دین است اعدام شود؟»، تنها موردی که به بدگمانی دامن می­زند بدیهی بودن پاسخ­ این سئوال­هاست. مشکل اینجاست که این جهان بینی ساده لیبرال مدت­ها پیش معصومیت خود را از دست داد. تضاد بین مدارای لیبرالیستی و بنیادگرایی در نهایت تضادی کاذب است؛ دور باطل دو قطبی که مولد و پیشفرض یکدیگراند. آنچه «ماکس هورکهایمر» در دهه 1930 درباره فاشیسم و سرمایه داری گفته بود[1]، می­بایست درباره بنیادگرایی امروز نیز مورد توجه قرار بگیرد: کسانی که به بحث انتقادی درباره لیبرال دموکراسی نمی­پردازند، باید درباره بنیادگرایی مذهبی هم سکوت کنند.

«ژان پیر تگوییف» در واکنش به این توصیف که مارکسیسم را اسلام قرن بیستم می­دانست، نوشت بعد از سقوط کمونیسم اسلام خشونت­های ضد سرمایه داری خود را بسط داده و به «مارکسیسم قرن بیست و یکم» تبدیل شد.

فراز و نشیب­های به وجود آمده از سوی بنیادگرایی اسلامی، می­تواند دیدگاه قدیمی «والتر بنیامین» را تأیید کند:«هر بار که فاشیسم ظهور می­کند شاهدی است بر شکست یک انقلاب». به عبارت دیگر ظهور فاشیسم به طور همزمان هم شکست چپ را نشان می­دهد و هم اثبات می­کند که نارضایتی و پتانسیل انقلابی در جامعه وجود داشت و چپ­ها موفق به سازماندهی آن نشدند. آیا این مصداق همان پدیده­ای نیست که امروزه «اسلامو- فاشیزم» خوانده می­شود؟ آیا قدرت گرفتن اسلامگراهای افراطی دقیقاً منطبق با حذف نیروهای چپ سکولار در کشورهای اسلامی نیست؟

هنگامی که چهره افغانستان به عنوان حد اعلای یک کشور بنیادگرای اسلامی به تصویر کشیده شد، چه کسی به یاد داشت که چهل سال قبل این کشور صاحب سنت­های قوی سکولار بود و حزب کمونیست­اش مستقل از اتحاد جماهیر شوروی عمل می­کرد؟

حوادث اخیر در بوسنی را می­بایست در چنین پس زمینه­ای درک کرد. در اولین تصاویر مخابره شده از معترضان، آنها را در حال تکان دادن سه پرچم در کنار یکدیگر می­بینیم : بوسنیایی، صرب و کروات اراده کرده­اند تا از تفاوت­های قومی چشم پوشی نمایند. مختصر و مفید یعنی آنکه ما با شورشی علیه نخبگان ملی سر و کار داریم. مردم بوسنی بالاخره متوجه شدند که دشمنان آنها مابقی گروه­های قومی نیستند، بلکه دشمنان­شان رهبرانی هستند که تظاهر به حمایت از آنها می­کنند. مثل اینکه شعار قدیمی و سوء استفاده شده طرفداران  تیتو – یعنی «اتحاد و برادری» ملیت­های یوگسلاوی – به واقعیت جدیدی بدل شده است.

یکی از اهداف معترضان سیاست­های اتحادیه اروپا بود : نظارت بر دولت بوسنی، برقراری صلح میان سه ملیت این کشور و ارائه کمک­های مالی قابل توجه برای آنکه دولت توان انجام وظایف خود را داشته باشد. شاید تشابه ظاهری خواست­های معترضان و اهداف بروکسل عجیب به نظر برسد: رفاه و پایان دادن به تنش­های قومی و فساد. با وجود این شیوه­ای که اتحادیه اروپا از طریق آن عملاً بر بوسنی حکمرانی می­کند مواضع [حاکمان فعلی بوسنی] را مستحکم می­سازد : اتحادیه اروپا با نخبگان ملی گرایِ بوسنی همچون شرکای ممتاز خویش برخورد می­کند و می­کوشد در اختلافات آنها پا در میانی کند.

حوادث بوسنی مؤید آن است که تحمیل راهکارهای لیبرال نمی­تواند با تعصبات قومی مقابله کند: موضوعی که معترضان را گرد هم آورده تقاضایی رادیکال برای دست یافتن به عدالت است. موضوع بعدی – و در عین حال سخت­ترین مرحله – سازماندهی معترضان در یک جنبش اجتماعی نوین است که اختلافات قومی را نادیده بگیرد و همچنین توان بسیج کردن معترضان بیشتری را داشته باشد؛ آیا می­توان صحنه­ای را در سارایوو تصور کرد که صرب­ها و بوسنیایی­هایِ خشمگین در کنار هم قرار گرفته باشند؟

حتی اگر اعتراضات به تدریج قدرت خود را از دست بدهد، جرقه­های امید از آن بر جا خواهد ماند. چیزی شبیه دوستی دور از انتظار سربازهای دشمن در سنگرهای جنگ جهانی اول؛ رخدادهای رهایی بخش اصیل همواره مستلزم این قسم نادیده گرفتن هویت­های خاص­اند.

همین موضوع در ارتباط با حضور دو تن از اعضای گروه موسیقی «پوسی رایوت» در نیویورک نیز صدق می­کند. آنها توسط «مَدونا» به «باب گداف»، «ریچارد گی­یر» و مابقی دار و دسته­ مدافعان حقوق بشر معرفی شدند. آنچه آنها باید انجام می­دادند اعلام همبستگی با «ادوارد اسنودن» و اذعان این موضوع بود که گروه پوسی رایوت و ادوارد اسنودن هر دو بخشی از یک جنبش جهانی هستند. بدون اینگونه اقدام­ها که عناصری را با هم متحد می­کنند که در تجربه عادیِ ایدئولوژیکی ما ناسازگار می­نمایند (مثل مسلمانان، صرب­ها و کروات­ها در بوسنی،سکولارهای ترکیه و مسلمانان ضد سرمایه داری در ترکیه ) جنبش­های اعتراضی همواره از ابرقدرتی فریب خواهند خورد که در پیکار خود علیه ابرقدرتی دیگر از آنها سوءاستفاده می­کند.

منبع: گاردین



[1]  «کسانی که به بحث انتقادی درباره سرمایه داری نمی­پردازند، باید درباره فاشیسم هم سکوت کنند» - ماکس هورکهایمر

 - به لطف شاگردنوازیِ و راهنمایی های استادی عزیز، ایرادات این ترجمه اصلاح شد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر