چندی پیش یکی از سازمان های غیر دولتی مدافع
حقوق کودکان، برنامه ای را طراحی کرد با عنوان «کافه خاطره». قرار بود تا اعضای
این سازمان غیر دولتی و دیگرانی که علاقه مند به شرکت در این برنامه هستند – در
روز و ساعت معینی - در این برنامه شرکت کنند و با تکرار بازی های دوران کودکی خویش
به روزهای خوش کودکی بازگشته و احتمالاً آن روزهای پاک و سرشار از معصومیت را
سرلوحه ی رفتار خود قرار دهند.
در فاصله ی زمانی کمی از این واقعه، و مقارن با
نزدیک شدن اول مهرماه، میل مقاومت ناپذیری در برخی کاربران فیس بوکی شکل گرفته بود
تا چیزهایی درباره ی روزهای خوش دوران مدرسه بنویسند و اکثریت نیز از یک آرزو صحبت می کردند:«ای
کاش می توانستیم به روزهای کودکی باز گردیم». در بسیاری از موارد، این دست نوشته
های «فیس بوکی»، مخاطب را به گفته ای منتصب به «علی شریعتی» ارجاع می داد با این
مضمون که ای کاش به همان روزهایی باز می گشتم که بزرگ ترین دغدغه ی زندگی ام کوچک
تر شدن نوک مدادم بود. لابد برای آن که به خواننده ثابت کنند آدم های حسابی هم از
این آرزوها داشته اند، ولو چنین آدم های بزرگی – مثل شریعتی - تا پایان عمر«شفاهی» مانده باشند و عصاره ی
فعالیت فکری و عملی شان هم تحریک عواطف و احساسات نوجوان ها بوده باشد.
می توان با کمی دقت متوجه شد که چنین طرز تلقی
هایی از کودک و دوران کودکی، ریشه هایی عمیق در میان خرده فرهنگ های ایرانی دارد و
آن سازمان غیر دولتی و این گروه از کاربران فیس بوکی سنگ بنای چنین برداشت های
«خطرناکی» از کودک و کودکی را نگذاشته اند. خرده فرهنگ های ایرانی – با درجاتی
متفاوت – کودک را موجودی فطرتاً پاک می دانند و کودکی را مترادف با دوران پاکی و
معصومیت. از سویی خرده فرهنگ های دین دار و مذهبی با استناد به مجموعه ای از
احادیث، اعتقاد به پاکی و معصومیت کودکان را توجیه می کنند : از پیامبر اسلام نقل
شده است که خداوند در روز جزا به جبرئیل امر می فرماید تا کودکانِ مؤمنان را بی
حسابرسی به بهشت وارد نماید[1]
و یا – طبق احادیث - امام ششم شیعیان اعتقاد داشته که در روز جزا خداوند برای
کودکانِ کفار آتشی میافروزد و امر میکند تا به آن وارد شوند و چون پا به درون
آتش نهادند، آتش بر آنها «سرد و سلامت» میشود.[2]
خرده فرهنگ های متجددتر نیز از این امر مبرا نیستند.
به عنوان مثال زمانی که «حسین پناهی» در یکی از قطعات شاعرانه اش سراغ زمین را از
کهکشان ها، سراغ خانه اش را از زمین، سراغ مادرش را از خانه، سراغ کبوترانش را
از مادر می گیرد و دست آخر می گوید: «کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین
نیامده بودم»، به نوعی حسرت روزگار کودکی اش را میخورد که به واسطه ی فطرت پاک
کودکانه میتوانست به راحتی خوب را از بد و سره را از ناسره تشخیص دهد و مثل دوران
بزرگسالی نیازی به عقل لعنتی حسابگر نبود. حتی در ادبیات کهن ایران که عموماً کودک
و کودکی را به رسمیت نمیشناسد و اصل را بر دوران بزرگسالی - آن هم بزرگسالی مردان
- میگذارد، مضامینی چون «به دل گفتم ای
ننگ مردان بمیر/که کودک رود پاک و آلوده پیر»[3]
پیدا میشود. پیش از این نیز به برداشت عامیانه ی یکی از سازمان های غیر دولتی
فعال در حوزه ی کودکان، در خصوص مفهوم کودکی اشاره شد.
با تمامی این اوصاف مسئله ی اصلی آن است که بتوان
سؤال هایی شک برانگیز را پیش پای طرفداران چنین دیدگاه هایی قرار داد. سؤالاتی از
این دست که آیا واقعاً کودکان موجوداتی فطرتاً پاک هستند؟ و آیا دوران کودکی
مترادف است با دوران پاکی و معصومیت؟ چرا چنین طرز تلقی هایی درباره ی کودک و
دوران کودکی می تواند طرز تلقی هایی خطرناک محسوب شود؟ و دست آخر آن که اگر روزی
این فانتزی بزرگسالان، که آرزو دارند به دوران کودکی بازگردند، به وقوع بپیوندد،
جامعه به چه سمتی حرکت خواهد کرد؟
کودکان : موجوداتی فطرتاً پاک یا موجوداتی غریزی
و شرور؟
با توجه به آن چه پیش از این گفته شد، بسیار
احتمال دارد تا در جامعه ی ایران عموم افراد زمانی که در برابر این سؤال قرار
بگیرند که آیا کودکان موجوداتی فطرتاً پاک هستند؟، بی هیچ مکث و مداقه ای پاسخی
مثبت دهند. به عبارت دیگر در این که اکثریت به تناسب چنین گزاره هایی نسبت به
کودکی را بدون چون و چرا میپذیرند و در زندگی روزمره لقلقه ی زبان میکنند،
تقریباً شکی نیست، اما بدون تردید درستی این گزاره ها جای چانه زدن دارد.
یکی از قسمتهای سریال آمریکایی «اخبار بد» (Breaking Bad)
بخشی از درگیری دو گروه توزیع مواد مخدر در ایالت نیومکزیکو را نشان میدهد. گروه
قدیمی تر که فروشنده های گروه جدید را موی دماغ خود می داند، به منظور گمراه
کردن همزمان پلیس و رقبا پسر بچه ای هشت ساله را وادار می کند تا دخل یکی از
فروشنده های رقیب را بیاورد. در سکانسی سرشار از تعلیق، پسربچه ی به ظاهر معصوم،
سوار بر دوچرخه گرد فروشنده ی مواد مخدر
می چرخد و در فرصت مناسب او را سوراخ سوراخ می کند. در ادامه ی داستان مشخص می
شود که ضارب، کودکی بازمانده از تحصیل است
و در محله ای شبیه به باغ وحش زندگی میکند که کنترل آن را کارتل های مواد مخدر
در اختیار دارند. در مثال سینمایی دیگری می توان به فیلم برزیلی «شهر خدا» (City Of God)
اشاره کرد. این فیلم پر است از صحنه های تکاندهنده ی قتل، کشتار و تجاوز که
توسط گروه هایی از کودکان فقیر و حاشیه نشین سازمان دهی و اجرا می شود.
محمد مهدی عبد خدایی، ضارب دکتر فاطمی |
در ارتباط با بحث حاضر و به منظور تاریخیتر، و
البته، بومی تر شدن روند بحث، به جاست تا ترور نافرجام «دکتر حسین فاطمی» در 25 بهمن 1330
یادآوری شود. در آن حادثه خداپرستان «فداییان اسلام» تپانچه در کف «محمد مهدی
عبدخدایی» نهادند تا نفس کشیدن را از یاد وزیر خارجه ی دولت «محمد مصدق» ببرد.
نکته ی مد نظر در اینجا نه دعوای خونین فی مابین ملیون و اهل دیانت، که استفاده
از نوجوانی چهارده ساله در این ترور است. عبدخدایی در آن دوران حتی بر حسب تعاریف
فقهی کودک محسوب میشد؛ وی در روایت ماجرا میگوید در آن
زمان صورتش حتی یک دانه مو هم نداشت.
طرفداران نیمه متمدن و ستیزه جوی فداییان اسلام، که علی الاصول به جماعت فطریون
تعلق دارند، در صورت احساس ضرورت، توان و حوصله ی کشدادن توجیهاتی در مرتبط بودن
اقدام عبدخدایی با فطرت پاک کودکان را تا خود صبح قیامت دارند، با این حال بحث بر
سر بخش هایی از جامعه است که اقدام به آدمکشی و ترور را از مصادیق بارز شرارت به
حساب می آورند. اگر از ششلول بندهای فداییان اسلام، و بازماندگان و متعلقات شان،
نتوان توقع آن را داشت که بپذیرند، اقدام عبدخدایی نشانه ی بارز شرارت بود و این
موضوع با فطرت پاک کودکان در تضاد، می
توان از گروه های متجددتر توقع داشت تا نه تنها نسبت به معصومیت ذاتی و فطرت پاک
کودکان شکاک باشند، بلکه امکان رفتارهای شریرانه ی کودکان در غیاب یک نظام تربیتی
– حمایتی را نیز تأیید کنند. دنیای کودکان رها شده به امان خدا، یا به تعبیر شاملو
«کودکان اعماق»، به هیچ عنوان دلربا نیست.
در دنیای واقعی کودکان با مشت و لگد به جان یکدیگر
می افتند، مردم آزاری می کنند و حیوانات را آزار می دهند.کودک موجودی پاک و معصوم
نیست، برعکس، حتی اگر به حال خود رها شود و آموزش نبیند – مثل مورد عبدخدایی –
توان دست زدن به اقداماتی را دارد که حتی در مخیله ی بزرگ ترها هم نمی گنجد. کودک
موجودی است که صد در صد بر اساس دستورهای غریزی رفتار می کند و تنها به علت آن که
توان جسمی ندارد، حرکات و رفتارهایش از منظر بزرگسالان شیرین و پاک و معصوم به
حساب می آید.
آرزویی دل فریب یا یک فانتزی فاشیستی؟
بسیاری – از جمله گروه هایی که در ابتدای بحث
حاضر به آن ها اشاره شد – آرزو دارند تا به دوران کودکی بازگردند؛ دورانی که از
منظر آن ها مترادف است با پاکی و معصومیت. راه دوری نمی رود اگر در عالم خیال این
فانتزی دنبال شود و به این سؤال پاسخ داد که اگر چنین آرزویی تحقق پیدا کند و
بزرگسالان با همین شکل و شمایل و توان جسمی فعلی خویش به دوران کودکی عقب گرد
نمایند و روحیاتی کودکانه داشته باشند، چه بلایی بر سر روابط اجتماعی خواهد آمد؟
پیش از این – به شکلی گذرا – به این موضوع اشاره
شد که کودک بر مبنای غرایز خویش رفتار می کند: آن جایی که گرسنه باشد، بدون معطلی
گریه می کند و چیزی برای رفع گرسنگی خویش طلب می نماید، اگر نیاز به قضای حاجت
داشته باشد، بدون توجه به مکان و زمان و مابقی مسائل در جا خودش را خلاص می کند،
لحظه ای که از دست کسی خشمگین شود، بی معطلی واکنش نشان می دهد و مواردی از این
دست که می توان لیست بلند بالایی از آن ها تهیه کرد. از این رو می توان روندی را
که منجر می شود، تا کودک رفتارهای غریزی خویش را کنترل نماید، «تربیت» نامید. حرکت
تقریباً طبیعی این روند می تواند به نقطه ای برسد که کودک به بزرگسالی پا بگذارد،
دورانی که گویا بسیاری از بزرگسالان از آن گریزانند. بنابراین اگر بزرگسالان – با
همین وضعیت فعلی – به روحیات و وضعیت های کودکانه بازگشت کنند، به طور قطع جامعه
با جنگل نخستین تفاوتی نخواهد داشت: وضعیتی که باب طبع فاشیست هاست.
سالو؛ 120 روز در سادوم |
پازولینی – کارگردان ایتالیایی – در اواسط دهه ی
هفتاد فیلم سیاه «سالو» را ساخت؛ فیلمی که خشونت افسارگسیخته اش
تماشای آن را دشوار می کند. داستان فیلم از این قرار است : گروهی از فاشیست ها،
تعدادی از نوجوانان دختر و پسر یک شهر را به عمارتی بزرگ می برند. دو کهنه فاحشه –
به نوبت و در حضور نوجوانان و فاشیست ها -
داستان هایی منحرف و تحریک کننده تعریف می کنند، فاشیست ها با شنیدن این
داستان ها تحریک می شوند و در کوتاه ترین زمان ممکن و به واسطه ی نوجوانان، غریزه
ی تحریک شده ی خویش را ارضا می کنند؛ یعنی رفتاری به غایت غریزی، درست شبیه «کودکی» آموزش ندیده که از غرایز
خویش دستور می گیرد. پازولینی در فیلم «سالو» فاشیزم – یا به تعبیری جنگل نخستین –
را توصیف می کند: دنیای زورمندانی که گوش به فرمان غرایز خویشند. از این رو پر
بیراه نیست اگر ادعا شود، تحقق آرزوی بزرگسالان برای بازگشت به دوران کودکی، در
واقع آرزویی است برای بازگشتن به جنگل نخستین، جایی که تنها غرایز افراد قوی تر
حمکرانی می کند.
مخلص
کلام آن که کودک موجودی معصوم و پاک نیست و کودکی نیز دوران معصومیت و پاکی نیست.
کودک موجودی است نیازمند به «آموزش» تا رفتارهای غریزی اش به سوی رفتارهای اجتماعی
حرکت کند. کودک باید مسئولیت پذیری را بیاموزد و یاد بگیرد پیرامون خویش را با
دیدگاهی انتقادی مورد بررسی قرار دهد. کودک عروسک «گوگولی مگولی» بزرگسالان خسته و
دلزده از مناسبات سرد و بی روح «عقلانیت ابزاری» نیست. اهمیت مفهوم کودکی از آن
جهت نیست که احساسات بزرگسالان را ماساژ بدهد؛ بزرگسالانی بی رؤیا که توان ترسیم
چشم اندازهایی امیدوار کننده برای آینده را ندارند و به همین جهت دو دستی به گذشته
ای تیره و تار چسبیده اند و سعی می کنند تا با بزک کردنش، آن را برای خود قابل تحمل
تر کنند. اهمیت مفهوم کودکی از آن روست که توان ترسیم چشم اندازهایی رهایی بخش
برای آینده را دارد. کودک نیازمند آموزش است و بزرگسالان باید به جای آرزوی بی
معنای بازگشت به دوران کودکی این سؤال مهم را از خویش بپرسند:«آیا تا اندازه ای
معنادار زندگی کرده ام که چیزی برای یاد دادن به نسل بعد از خود داشته باشم؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر