دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۶

مرگ به دست اعیان سازی


گزارشِ یک قتل در سانفرانسیسکو

ربکا سُلنیت
ترجمه فرهاد مرادی

[اعیان سازی (Gentrification) از جمله سیاست های توسعه شهری سرمایه دارانه است. جامعه شناس ها و شهرسازهای لیبرال این سیاست را ضامن نوسازی بافت های فرسوده شهر و کاهش خشونت و جرم در محله های فقیر نشین می دانند. در مقابل اما چپگراها آن را نوعی اشغال و هجوم طبقاتی به محله های طبقه کارگر به شمار می آورند. چند ماه قبل مقاله ای برای سرویس اندیشه روزنامه شرق ترجمه کردم در همین زمینه. آن مقاله می تواند مقدمه ای باشد مختصر و مفید بر پایه های نظریِ گزارشِ بلندِ پیش رو. همچنین اعیان سازی سیاستی جهانی به حساب می آید. حالا دیگر این سیاست در تمام شهرهای بزرگ جهان اجرا شده است. از این رو محله های فقیر نشین تهران نیز، مثل دروازه غار و مولوی، مدت هاست آماج حمله های این سیاست خشن شهری قرار گرفته اند. این را سال ها قبل که به عنوان فعال حقوق کودک و داوطلب «خانه کودک شوش» در این منطقه فعالیت می کردم فهمیدم. در آن سال ها شاهد زندگی مشقت بار کارگرها و فقرای ساکن این محله ها بودم که به واسطه نوسازی منطقه از محله اخراج می شدند. به همین علت نوشتن درباره پدیده اعیان سازی را از جمله رسالت های صاحب این قلم می دانم.

از سوی دیگر برای ترجمه این گزارشِ خاص دلیلی شخصی دارم. از نخستین سال فعالیت نُه ساله ام در خانه کودک شوش، پسری را می شناختم به نام فردین. پسری بود قوی، با معرفت و مهربان. فردین از نژاد کولی ها بود؛ کسانی که اهالی محل «غربتی» صدایشان می کردند. در سال نود و دو، وقتی دیگر در ایران نبودم و دروازه غار و مولوی را نیز اعیان سازی کرده بودند، فردین به ضرب گلوله های پلیس به قتل رسید. خبر آن قتل، و حس ناگوار ناشی از آن، هرگز رهایم نکرد. شباهت ها و ریشه های اجتماعی مشترک میان قتل فردین و «الخاندرو نیِتو» - که گزارش حاضر سویه اجتماعی پرونده قتل وی را بررسی می کند – یکبار دیگر تلخکامم کرد. به همین سبب ترجمه این گزارش به یاد و خاطره فردین تقدیم می شود.

متن اصلی این گزارش را می توانید از اینجا بخوانید یا فایل صوتی آن را بشنوید.]

     
                                                                                                                                              I.                      

در چهارم ماه مارس، یعنی روزی که می بایست سی اُمین سالروز تولدش باشد، والدین «الخاندرو نیِتو»، کمی پیش از آنکه عکس هایِ نعش پسرشان در پزشکی قانونی به هیئت منصفه نشان داده شود، یکی از دادگاه های مملو از جمعیتِ سانفرانسیسکو را ترک کردند. آن عکس ها نشان می داد که شکافته شدن سر و تن یک انسان به وسیله چهارده گلوله با پیکر او چه خواهد کرد. روفیوجیو و الوایرا نیِتو بیشتر زمان باقی مانده آن روز را بر روی نیمکتی نشستند واقع در سالن بدون پنجره ساختمان فدرال؛ مکانی که دادخواست مربوط به مرگ پسرشان به سمع می رسید.

الکس نیِتو، به وقت کشته شدن در محله ای که تمام عمرش را آنجا گذرانده بود، 28 سال داشت. او با رگبار گلوله های شلیک شده از سوی چهار افسر پلیسِ سانفرانسیسکو کشته شد. اینجا چند واقعیت درباره مرگ وی وجود دارد که همه بر سر آنها متفق القول اند: او در پارکی کوهستانی سرگرم خوردن بوریتو[1] و چیپس بود و وقتی کمی بعد از ساعت هفتِ بعد از ظهرِ روز بیست و یکم ماه مارس 2014  برای او پلیس خبر کردند یک تپانچه برقی به همراه داشت؛ وسیله ای که در مقام انتظامات یک کلوپ شبانه می بایست آن را با خودش به محل کار می برد. افسرهای پلیس ادعا می کنند وقتی چند دقیقه بعدتر به آنجا رسیدند، نیِتو آن تپانچه را به سوی شان نشانه رفته بود و آنها، که نور قرمز رنگ لیزرِ تپانچه برقی را با نور لیزر اسلحه دستی اشتباه گرفته بودند، به منظور دفاع از خویش به سوی او شلیک کرده اند. با وجود این، روایت های آن چهار افسر پلیس با یکدیگر، و همچنین با بخشی از مدارک موجود، در تناقض است.

در مسیری که به دور تپه های سبز رنگ پارک «برنال هایتس[2]» می پیچد، مکانی را به یادبود غیررسمی نیِتو اختصاص داده اند. مردمی که سگ های شان را به گردش می آورند، یا در حال دویدن و پیاده روی هستند برای خواندن نوشته های بیرق، که با سنگ بر روی شیب تپه نصب شده و پیرامونش را با گل های تازه پوشانده اند، توقف می کنند. روفیوجیو، پدر الکس، دستِ کم روزی یک مرتبه به دیدار این مکان یادبود می رود – او از آپارتمان کوچکش، واقع در ضلع جنوبی تپه برنال، خودش را به آنجا می رساند. الکس نیِتو از زمان کودکی اش بر فراز آن تپه پیاده روی می کرد. به همین خاطر نیز عصر روز چهارم ماه مارس 2016  والدین او، همراه با دوست ها و حامی هایش، در تاریکی شب به فراز آن تپه رفتند تا کیکِ تولد نیِتو را به مکان یادبود وی برسانند.

روفیوجیو و اِلوایرا نیِتو آدم هایی هستند کم حرف. آنها راست قامت ولی مغموم اند. آدم هایی هستند که زبان اسپانیایی را با شکوه صحبت می کنند، اما زبان انگلیسی را به سختی حرف می زنند. آنها یکدیگر را از زمانی می شناسند که در یکی از شهرهای کوچک مرکز مکزیک کودک هایی فقیر بوده اند و بعد، در دهه 1970، به صورت جداگانه به منطقه خلیج مهاجرت کرده اند – مکانی که باز هم در آنجا یکدیگر را دیدند و در سال 1984 به عقد یکدیگر در آمدند. آنها از آن تاریخ به بعد در همان ساختمان واقع در ضلع جنوبی تپه برنال زندگی کرده اند. اِلوایرا، که در حال حاضر بازنشسته شده، چندین دهه را به عنوان خدمتکار هتل های مرکز شهر سانفرانسیکو کار کرده است. روفیوجیو نیز پیشه ای یکسان با همسرش داشته، گرچه غالب اوقات در خانه می مانده و عهده دارِ نگهداری و مراقبت از الکس، و برادر کوچکتر وی هِکتور، بوده است. هِکتور، جوانی خوش سیما و غمگین که موهای مشکی براقش را با انضباط به سوی عقب شانه کرده بود، نیز در دادگاه حضور داشت. او غالب روزِ برگزاری دادگاه را در کنار والدینش نشست و با کسانی که برادرش را به قتل رسانده بودند، یعنی سه افسر پلیس سفیدپوست و یک افسر آسیایی[3]، فاصله چندانی نداشت.

شهرداری، تا چند ماه پیش از آنکه شاهد اصلیِ واقعه توانست بر ترسی که از پلیس دارد غلبه کند و برای شهادت دادن پا پیش بگذارد، از ارائه گزارشِ پزشکی قانونی و همچنین اسامیِ ضاربین به خانواده و حامی های نیِتو خودداری می کرد. نیِتو مُرد چون چند مرد سفید پوست وی را به چشم مزاحمی دیده بودند خطرناک؛ آن هم در محله ای که نیِتو تمام عمرش را آنجا گذرانده بود. آن مردهای سفید پوست، به خاطر کاپشن قرمز رنگ نیِتو، خیال کرده بودند وی می تواند عضو یکی از دار و دسته های جنایتکار منطقه باشد.

بسیاری از پسرها و مردهای لاتین تبارِ ساکن سانفرانسیسکو از پوشیدن رنگ قرمز یا آبی امتناع می کنند، چون این رنگ ها مختص اعضای دو دار و دسته جنایتکار است به نام هایِ «نورتِنیوز» و «سورِنیوز»[4].  با وجود این، رنگ های پیراهن تیم فوتبال سانفرانسیسکو نیز قرمز و طلایی است. در سانفرانسیسکو به تن کردن کاپشن های این تیم فوتبال به همان اندازه متداول است که پوشیدن لباس های تیم «سِنت جرسی» در شهر نیواورلئان. نیِتو، که ابروهای مشکیِ پهن و ریشی بزی داشت، در عصر روز حادثه یکی از همین کاپشن های تازه تیم فوتبال سانفرانسیسکو را به تن کرده بود، کلاهِ سیاه رنگ تیم فوتبال را به سر داشت، پیراهنی سفید و شلواری سیاه پوشیده بود و زیر پیراهنش یک تپانچه برقیِ غلاف شده را حمل می کرد.

نیِتو مجوز فعالیتش به عنوان یک «گارد امنیتی» را در سال 2007 از دولت گرفت و از آن پس نیز در همین زمینه  فعالیت کرد. او هرگز بازداشت نشد و، در محله ای که کودکان لاتین تبارش می توانند حتی برای یک دورهمی ساده گرفتار شوند، هیچگونه سوءسابقه ای نداشت. او یک بودایی بود: پسری از تبار مهاجرهای لاتین که به آئین بودایی ها گرائیده باشد صاحب نوعی شخصیت مرکب است که پیش از این سانفرانسیسکو نمونه مناسبی برای این نوع شخصیت به حساب می آمد. او به عنوان یک نوجوان برای مدت پنج سال مقام یکی از مشاورهای جوانِ «مرکز محله برنال هایتس» را بر عهده داشت. الکس در برگزاری کارزارهای سیاسی، نمایشگاه های خیابانی و برنامه های مربوط به اجتماعات محلی مشارکت می کرد. او، که با تمرکز بر مسئله عدالت کیفری از کالج عمومی فارغ التحصیل شده بود، امید داشت تا در مقام یک افسر عفو مشروط یاور جوان ها باشد. بر پایه اظهارات «کارلوس گونزالس» - افسر سابق عفو مشروط – وی کمی پیش از مرگش دوران کار آموزی در «دایره عفو مشروط نوجوان ها» را به اتمام رسانده بود. گونزالس می گفت نیِتو ساز و کار عدالت کیفری در شهر را به خوبی می شناخت. بنابراین تاکنون هیچکس نتوانسته توضیحی قانع کننده برای این مهم بیابد: چرا نیِتو می بایست تپانچه ای شبیه به یک اسلحه واقعی را، با علم به مهلک بودن اقدامش، به سوی پلیس نشانه بگیرد؟
                                                                                                                                                           II.             

«اِوِن اِسنو» عصرِ روز بیست و یکم ماه مارس 2014 هاسکیِ جوانش را برای قدم زدن به تپه های برنال می برد – او فردی سی و خرده ای ساله است که تنها شش ماه پیش از تاریخِ مذکور به محله آمده و بر پایه اطلاعات مندرج در صفحه لینکدین اش[5] یک «طراح حرفه ای» به حساب می آید. آن روز همزمان با خروج اسنو از پارک، نیِتو نیز، که دارد چیپس می خورد، از یکی دیگر از ورودی های پارک وارد آنجا می شود. بر پایه شهادت نامه تنظیم شده پیش از برگزاری دادگاه، اِسنو اظهار داشته، که بر اساس آنچه از نوع پوشش اعضای دار و دسته های جنایتکار می دانسته، «نیِتو را در زمره آدم هایِ ناآشنا و غریبه» قرار داده است.

با این حال سگِ اِسنو بر خلاف وی  نیِتو را در زمره آدم هایی به حساب می آورد که با خودشان غذا حمل می کنند، به همین خاطر نیز به دنبال وی می افتد. به نظر نمی آمد آن روز اِسنو هرگز رفتار خارج از کنترل سگش را رفتاری تهاجمی دانسته باشد. «خُب فکر می کنم، لونا به دنبال این بود تا اطراف نیمکت ها یا پشت سر من بدود تا با خوشحالی یک دانه چیپس از دست آقای نیِتو بگیرد». اینها را اِسنو می گوید: «در آن وضعیت آقای نیِتو بیشتر پریشان شد. خیلی سریع حرکت می کرد و به سمت چپ و راست می پرید و تلاش داشت تا چیپس هایش را از لونا دور نگه دارد. او به سمت نیمکت ها دوید و خودش را روی یکی از آنها انداخت، سگ من هم به دنبالش دوید. لونا درگیر آن لحظه هایی شده بود که پارس می کند یا شکل خاصی از زوزه کشیدن را سر می دهد».

سگِ جوان  نیِتو را در گوشه ای از نیمکت گیر انداخته بود، در حالی که صاحب بی اعتنایش دوازده متر با آنها فاصله داشت. بر طبق شهادت نامه اِسنو در رابطه با این پرونده، که به درستی اش سوگند خورده، وی در آن لحظه با دیدن «کون و کفلِ زنی دونده» تحریک می شود و در حال دید زدنِ وی بوده است. اِسنو اینطور می گوید:«می توانم تصور کنم که در آن لحظه آدم می توانست لونا را پرخاشگر فرض کند». با این حال وقتی اِسنو سگش را صدا زد لونا پیش او برنگشت و به پارس کردن ادامه داد. اِسنو می گوید، بعد از این نیِتو کاپشن اش را کنار زد، تپانچه برقی را بیرون کشید و، پیش از آنکه آن را به طرف سگ نشانه بگیرد، به سوی صاحبِ سگ نشانه رفت. هر دو مرد بر سر هم داد می کشیدند و ظاهراً در آن میان اِسنو توهینی نژادی به نیِتو می پراند؛ اگرچه بعدتر اظهار نکرد که دقیقاً چه کلام نژاد پرستانه ای را به زبان آورده است.

همزمان با خروج اِسنو از پارک، وی برای یکی از دوستانش پیامکی ارسال می کند وحادثه پیش آمده را با او در میان می گذارد. بر پایه شهادت اِسنو، متن آن پیامک چنین مضمونی داشته است:«در ایالتی دیگر مثل فلوریدا، حتماً توجیه مناسبی برای شلیک کردن به آقای نیِتو می داشتم». اسنو در آن پیامک به قانون ایالتیِ ننگینی اشاره دارد که لزوم  کناره گیری فرد از نزاع، پیش از توسل به زور در جریان دفاع از خویش را، حذف کرده است. به عبارت دیگر، ظاهراً وی آرزو داشته  تا همان کاری را انجام بدهد که «جورج زیمِرمن» با «تِری وان مارتین» انجام داده بود: اعدام وی بدون هیچگونه عواقبی.[6]

کمی بعد از این واقعه یک زوج [همجنسگرا] از مقابل نیِتو عبور کردند. «تیم اِزگیت»، که او نیز به تازگی وارد منطقه شده است، مدیریت روابط عمومی یک سازمان غیرانتفاعی را بر عهده دارد که میلیاردرهای حوزه تِک[7] آن را تأسیس کرده اند. بر پایه اظهارات «جاستین فریتز»، شریکِ [عاطفی – جنسیِ] اِزگیت و کسی که خودش را «مدیر بازاریابی» معرفی می کند و یک سال قبل به سانفرانسیسکو آمده است، وی در منطقه مارین سکونت دارد. در عکسی که آنها در شبکه های اجتماعی منتشر کرده اند، مردهای سفیدپوستی هستند با موهای خرمایی رنگ، که آنها را با دقت اصلاح کرده اند، و همراه با سگ های شان[8] ژست گرفته اند. در هر صورت وقتی آن دو مرد با فاصله از مقابل نیِتو عبور کردند، سگ های شان را برای قدم زدن به آنجا آورده بودند.

فریتز در آن لحظه متوجه چیزی غیر عادی نشد، ولی اِزگیت نیِتو را در حالتی «عصبی» دید که دارد تکان می خورد و دستش را روی تپانچه برقیِ غلاف شده اش گذاشته است. آن موقع اِسنو رفته بود، بنابراین اِزگیت تصوری از مشاجره زننده پیش آمده میان آن دو نداشت و نمی دانست که او برای پریشان حالی اش دلیلی موجه دارد. به همین خاطر اِزگیت دست به کار اخطار دادن به آدم های آن حوالی شد تا از ورود به منطقه اجتناب کنند.[9]

فریتز در جریان دادگاه شهادت داد که آن روز هیچ مسئله هشدار دهنده ای درباره حضور نیِتو در پارک به چشمش نیامد. او اظهار داشت که تنها به خاطر درخواست اِزگیت با پلیس تماس گرفته است. فریتز، که حوالی ساعت هفت و یازده دقیقه بعد از ظهر با مأموری که تلفن مرکز پلیس را پاسخ داده بود صحبت می کرد، به پلیس گفت مردی با یک کُلتِ سیاه رنگ در پارک حضور دارد. مأمور نژاد مظنون را جویا می شود:«سیاه پوست است یا لاتین تبار؟[10]» و فریتز در پاسخ می گوید:«لاتین تبار». سپس مأمور از فریتز می پرسد که آیا مردِ مورد نظر دارد «اقدامی خشن» انجام می دهد و فریتز در پاسخ وی اینطور می گوید:«فقط دارد قدم می زند. به نظر می رسد که یا دارد چیپس می خورد یا تخمه آفتابگردان می شکند، ولی دستش را روی یک نوع اسلحه نگه داشته است»؛ الکس نیِتو تنها پنج دقیقه پس از این مکالمه زنده ماند.
                                                                                                                                                        III.             

تصویری از روفیوجیو و الوایرا نیِتو
سانفرانسیسکو هرگز شهری علیه تازه واردها نبوده است: این شهر، تا همین اواخر، همواره مکانی بوده برای ورود مردمان جدید تا خودشان را بازتولید کنند. زمانی که تازه واردها به صورت قطره ای به این شهر می آیند، ادغام شده و همزمان با دگرگونی مداوم آن همکاری می کنند. وقتی در میان یک سیل به این شهر می آیند، مثل دوران رونق اقتصادی ناشی از کشف طلا در قرن نوزدهم یا «موج دات کام» در اواخر دهه 1990 و به تبع آن سونامیِ تِک در حال حاضر، تمام آنچه را پیش تر وجود داشته می شورند و از میان می برند. از سال 2012، تاخت و تاز کارگزارهای شرکت های تِک از رودی با جریان ثابت به طوفانی تبدیل شد عظیم. پس از آن تعدادِ بیشتری از مردم و نهادها – مثل کتابفروشی ها، کلیساها، خدمات اجتماعی، بارها و کسب و کارهای کوچک – از شهر بیرون رانده شده اند.

سانفرانسیکو مکانی بود تا برخی آدم ها از ایده آلیسم بیرون بیایند، یا به یک معنا، برای تحققِ یک ایده تلاش کنند: برای عدالت اجتماعی یا تدریس به معلول ها، برای شعر گفتن یا عمل کردن به طب جایگزین، برای آنکه بخشی از چیزی باشند فراتر از خودشان (چیزی که شرکت تجاری نبود)، در یک کلام، برای زندگی کردن به خاطر چیزی فرایِ پول. با این حال به خاطر بالا رفتن مارپیچی قیمت اجاره و خرید خانه این امر هر چه بیشتر به امری ناممکن تبدیل شد. به نظر می رسید بسیاری از تازه واردها توان تشخیص دادن آنچه را که از دست دادنش موجب ترسِ ساکنین قدیمی می شد را ندارند. به نظر می رسید که فرهنگ مبتنی بر کمپانی های تِک، چه در سطح خرد چه در سطح کلان، فرهنگی است برای تفکیک و فراموشی. فرهنگی که به شدت سفید، به شدت مردانه و به غایت جوان است. به همین خاطر نیز تصمیم گرفته ام تا شهر محل تولدم را «سرزمین برادرهای سفید» خطاب کنم – بر پایه آمارهای سال 2014، از مجموع کارمندهای شرکت گوگل در «سیلیکون ولی» تنها دو درصدشان سیاه پوست، سه درصدشان لاتین تبار و هفتاد درصدشان مرد بوده اند.

کمپانی های تِک خالقِ میلیاردرهایی بودند که در انحراف سیاستِ محلی تأثیر داشتند. در واقع آنها سیاست ها را به جانب خدمتگزاری به صنعت جدید و کارمندهای این صنعت هُل داده اند. هیچ مبلغی از پول های آنها به منظور حفظ مرکزِ مربوط به بی خانمان های جوان – که در سال 2013  بسته شد – یا حفظ قدیمی ترین کتابفروشی منطقه، که مالکیت آن با سیاه پوست ها بود و بر روی تولیدات فرهنگی سیاه پوست ها تمرکز داشت و در سال 2014 بسته شد، یا واپسین میکده سانفرانسیسکو برای لزبین ها که در سال 2015 به زانو در آمد و یا کلیسای آفریقایی های ارتدکس، که در حال اخراج شدن از شهر است، صرف نشد. خشم ها بالا گرفت. فرهنگ ها با
یکدیگر به ستیز برخاستند.
                                                                                                                                                        IV.             

در ساعت هفت و دوازده دقیقه روز بیست و یکم ماه مارس، همان افسر پلیسی که با فریتز حرف می زد، مکالمه تلفنی با وی را به پایان رساند. ستوان «جیسون سایِر» و آفیسر «ریچارد شیف»، پلیس تازه کاری که از سه ماه قبل کارش را شروع کرده بود، به پیام مرکز پاسخ گفته و به طرف برنال هایتس حرکت کردند. آنها در وهله نخست تلاش کردند تا همراه با اتومبیل شان از درب جنوبی – یعنی منطقه محل زندگی والدینِ الکس نیِتو – به پارک وارد شوند. با این حال مسیرشان را تغییر داده و به طرف ورودی سمت شمال پارک رانندگی کردند. آنها در مسیری پیش می راندند که آن روز مملو بود از سگ ها، دونده ها و کسانی که در اطراف راه می رفتند. افسرهای پلیس، بدون روشن کردن چراغ های اتومبیل و آژیر هشدار، به سرعت حرکت می کردند؛ بنابراین آنها در یک موقعیت فوق العاده نبودند. به استناد گفتگوهای مرکز پلیس با فریتز، الخاندرو نیِتو، در ساعت هفت و هفده دقیقه و چهل ثانیه، از فراز تپه رو به پائین می آمد. ریچارد شیف در دادگاه شهادت داد که در ساعت هفت و هجده دقیقه و هشت ثانیه، یکی دیگر از پلیس های مستقر در پارک، که در صحنه حضور نداشت، به آنها چنین اعلام کرده است:«پسری را می بینم در کاپشن قرمز که دارد به سوی شما می آید». شهادت شیف در دادگاه اینطور ادامه داشت:«رنگ قرمز می توانست با دار و دسته های جنایتکار مرتبط باشد. این رنگ مختص دار و دسته جنایتکارِ نورتِنیوز است».

ریچارد شیف شهادت می دهد که از فاصله ای بیست و هفت متری به نیِتو هشدار داده و به وی چنین گفته است:«دست هایت را به من نشان بده». بر پایه اظهارات وی نیِتو اینطور پاسخ می دهد:«نه! تو دست هایت را به من نشان بده» و سپس تپانچه برقی اش را بیرون می کشد، و با حالتی که انگار در یک نزاع مسلحانه قرار دارد، تپانچه را با دو دست نگه داشته و به سوی افسر پلیس نشانه می گیرد. افسرهای پلیس می گویند تپانچه برقیِ نیِتو نوری قرمز رنگ می تابانده و آنها به همین خاطر آن نورِ قرمز رنگ را نورِ لیزر یک اسلحه دستی فرض کرده اند و در آن لحظه ترس جان شان را داشته اند. شیف و سایِر، در ساعت هفت و هجده دقیقه و چهل و سه ثانیه بعد از ظهر، نیِتو را، با گلوله های کالیبر 40، به رگبار می بندند.

در ساعت هفت و هجده دقیقه و پنجاه و پنج ثانیه، شیف کلمه رمزیِ مربوط به تمام شدن مهمات را به زبان می آورد:«قرمز» - وی تمام خشاب اسلحه اش را به طرف نیِتو خالی کرده بود. شیف یکبار دیگر خشاب عوض می کند و شلیک گلوله ها را از سر می گیرد؛ وی در کل 23 گلوله به طرف نیِتو شلیک می کند. در این میان سایِر نیز مشغول به شلیک گلوله بوده است؛ وی 20 گلوله شلیک کرد. از قرار معلوم آنها بسیار شلخته هدف گیری کرده اند، چون صدای کمک خواستنِ فریتز – که لابه لای درخت های اوکالیپتوس پائین جاده پناه گرفته بود – به گوش می رسید. او به مرکز پلیس گفته بود که گلوله های شلیک شده توسط افسرها «به درخت ها اصابت می کرد، چیزهایی را می شکست و به سمت من می آمد».

سایِر می گوید:«یک مرتبه متوجه شدم که هیچ عکس العملی در کار نیست، هیچ واکنشی بعد از آغاز تیراندازی. بنابراین برای نشانه گرفتن سر هدف آماده شدم». بالای لب نیِتو به وسیله گلوله ای که فک و دندان های بالایی وی را داغان کرده بود آسیب دید. آن یکی گلوله هم هر دو استخوان پائین پای راست او را شکافت. با وجود این افسرها شهادت می دهند نیِتو رو به سوی آنها داشته و گلوله بعدی به بغل پای راست وی نشست؛ در عین حال که او همچنان ایستاده بود. با همه این اوصاف نامحتمل است که کسی بتواند با پای زخمی، آن هم  به صورتی که افسرها شرح می دهند، سر پا بایستد.

«راجر مورس» و «نِیت چی یو»، دو افسر پلیس دیگر که به سوی اولین اتومبیل پلیس رانده بودند، از اتومبیل شان بیرون آمدند و اسلحه کشیدند. هیچ نقشه ای وجود نداشت. هیچ اطلاعاتی میان افسرها رد و بدل نشد. آنها هیچ استراتژی مشخصی برای بازداشتن مظنون و یا زنده دستگیر کردن وی نداشتند. حتی اگر مظنون یک تهدید به حساب می آمد، افسرها – به منظور اجتناب کردن از یک مقابله بالقوه خطرناک – هیچ تلاشی از خودشان نشان ندادند؛ آن هم در پارکی پر جمعیت که امکان آسیب رساندن به آدم هایی دیگر نیز وجود داشت. راجر مورس اینطور شهادت داد:«وقتی به آنجا رسیدم نوری را که از دهانه های تفنگ بیرون می آمد دیدم. برای همین او [نیِتو] را نشانه گرفتم و دست به کار شلیک کردن شدم». در هر صورت تپانچه های برقی چیزی که بتواند نور ناشی از انفجار تولید کند ندارند. از سوی دیگر نِیت چی یو شهادت می دهد که وقتی آنها به آنجا رسیدند نیِتو از قبل روی زمین افتاده بود. با این حال وی پنج گلوله به پیکر مردی شلیک کرد که روی زمین افتاده بود. «من سر مظنون را که روی سنگفرش افتاده بود به چشم دیدم». اینها را چی یو در دادگاه به زبان آورد و از صحبت کردن باز ماند.

چندین گلوله دیگر هم وقتی نیِتو بر روی زمین افتاده بود به پیکر وی شلیک شد – بر پایه گزارش پزشکی قانونی، دستکم چهارده تایِ آن گلوله ها به وی اصابت کرده اند. یکی از آنها به گیجگاه سمت چپ او اصابت کرده و از کله تا گردن وی را شکافته است. چندتایی از گلوله ها نیز به پشت، سینه و شانه های او اصابت کرده اند؛ یکی از گلوله های اصابت کرده به کمر نیِتو وی را قطع نخاع کرده بود.

افسرها در ساعت هفت و نوزده دقیقه و بیست ثانیه، یعنی چیزی کمتر از دو دقیقه بعد از شروع تیراندازی، به سوی نیِتو می روند. مورس نخستین کسی بود که بالای سر او رسید. می گوید چشم های نیِتو هنوز باز بود، نفس هایی بریده بریده می کشید و گلویش خِس خِس می کرد. می گوید همان موقع تپانچه برقی را از دست های مردِ در حال احتضار بیرون می کشد. شیف می گوید:«به او دستبند زدم و پیکرش را برگرداندم و بعد گفتم: "گروهبان، هنوز هدف نبض دارد."»؛ اگرچه به وقت رسیدنِ آمبولانس نیِتو جان سپرده بود.

                                                                                                                                                          V.             

در مراسم خاکسپاری نیِتو، که یکمِ آوریلِ 2014 برگزار شد، کلیسایِ کوچکِ برنال هایتس، که مادر نیِتو او را موقع کودکی وی به آنجا می برد، مملو بود از جمعیت. من به همراه دوستم «آدریانا کامارانا»، وکیل مردم دوستی که از شهر مکزیکو سیتی می آید و در حال حاضر در سانفرانسیسکو اقامت دارد، به این مراسم رفتم. آدریانا پیش از این الکس را دیده بود، ولی من هرگز او را ملاقات نکرده بودم. ما نزدیک سه نفر از زن های آفریقایی تبار، که پسرهای آنها نیز توسط پلیس به قتل رسیده بودند و معمولاً در مراسم قربانی هایی از این دست شرکت می کنند، نشستیم. آدریانا به روفیوجیو و اِلوایرا نیِتو نزدیک تر شد. آدریانا به مرور به درون اندوه آن دو کشیده شده بود؛ زن و مردی که پسرشان برای مدت ها سفیر آنها در جهان انگلیسی زبان به حساب می آمد. او به عنوان یک مزاحم، یک مدافع، یک مشاور و یک دوست پا پیش می گذاشت. «بنیامین سیِرا»، نظامی سابق و کسی که در حال حاضر در کالج عمومی سانفرانسیسکو انشاء تدریس می کند، دوستی فداکار و مربیِ الکس نیِتو بود. وی نیز به یکی دیگر از رهبرهای ائتلاف کوچکی بدل شد به نامِ «عدالت برای الکس نیِتو».

بهاری که مرگ نیِتو در آن به وقوع پیوست، برایم سرآغاز احساسی بود در رابطه با آنچه شهرم را، سانفرانسیسکو را، دو پاره کرده است. شکافی که تنها ناشی از تضاد طولانی مدت اجاره نشین ها علیه تازه واردها و صاحب خانه ها، املاکی ها، دلال های خانه، بساز بفروش ها و همه آنهایی که تلاش می کنند تا قدیمی ها را بیرون بیاندازند بلکه جایی برای تازه واردها باز شود نبود، بلکه تضادی بود میان دو طرز تلقیِ مختلف از شهر.

آنچه در مراسم خاکسپاری با شدت و حدت آن را حس می کردم، نیرویی حیاتی بود ناشی از [حضور] یک اجتماع واقعی: مردمانی با تجربه زیستن در مکانی که در آن حافظه، آئین، عرف، محبت و عشق به یکدستی پارچه ای در هم تنیده می مانست. چنین چیزی میزان الحراره مکانی به حساب می آمد که رتق و فتق امور آن به پول و مالکیت ربط نداشت و کارها با پیوند [قلبی] آدم ها پیش می رفت. در چنین شرایطی بود که من و آدریانا اطراف نیمکت مان چرخیدیم و «اسکار سالیناس» را ملاقات کردیم – مرد بزرگی که تمام عمرش را در محله میشنِ[11] سانفرانسیسکو گذرانده بود. او به ما گفت وقتی کسی در این اجتماع  آزار می بیند، تمام محله میشن به یکدیگر می پیوندد:«ما مراقب یکدیگر هستیم». محله میشن برای او به این معنا بود: مردمی که هویت لاتین شان را به اشتراک گذاشته بودند و تعهدی داشتند به منظور جا انداختن ارزش ها و گرد هم آمدن برای یکدیگر.

حس مردم اجتماع تلاشی برای آویختن به چیزهایی بود که با پول خریده نمی شدند. این احساس درباره «خانه»، در مقام تمام محله و ساکنین آن، بود و نه تنها اموالی که سندشان به نام شمای نوعی است و یا کرایه آن را می پردازید. این تنها ثروتی متعلق به لاتین تبارها نبود. واقعیت این است که همه ساکنین سفیدپوست، سیاه پوست، سرخ پوست و اهل خاور دورِ سانفرانسیسکو رابطه ای بلند مدت با مردم، نهادها، سنت ها و مکان های خاص داشته اند. «اختلال» کلمه مورد علاقه اقتصاد مبتنی بر تکنولوژی جدید است، در صورتی که ساکنین قدیمی به چشم خویش دیدند که در حال حاضر این اجتماع های محلی، سنت ها و رابطه ها هستند که مختل شده اند. مردمان بسیاری اخراج شدند و هزینه آن جای خالی مردمانی بود که ما را در کنار یکدیگر نگه داشته بودند: معلم ها، پرستارها، مشاورها، مددکارهای اجتماعی، نجارها، مکانیک ها، داوطلب ها و فعال های اجتماعی. به عنوان مثال، وقتی فردی که کارش تعلیم و تربیت کودکان عضو یک دار و دسته جنایتکار است از این شهر می رود، در حقیقت این گروه از کودکان به امان خدا رها شده اند.

دو ماه پیش از مراسم خاکسپاریِ نیِتو، یکی از وبسایت های معاملات ملکی آمارهای موجود را بررسی کرده بود و این نتیجه را اعلام کرد: قیمت 83 درصد از خانه های ایالت کالیفرنیا و 100 درصد خانه های شهر سانفرانسیسکو برای درآمد یک معلم مقرون به صرفه نیست. چه روی می دهد وقتی که کارگرهای حیاتی یک شهر استطاعت زندگی در آن را نداشته باشند؟ جانشین سازی جمعیت همدست وقوع مرگ هاست؛ خاصه برای سالخورده ها. در دو سالی که از مرگ نیِتو می گذرد، داستان های گوناگونی درباره سالخوردگانی وجود داشته که بلافاصله، یا کمی بعد از اخراج شان از شهر، فوت کرده اند – اعیان سازی می تواند کشنده باشد.

اعیان سازی همچنین [سفیدپوست های] تازه واردی را به محله هایی می آورد که غالب جمعیت آنها غیر سفیدپوست هستند. چنین چیزی در برخی اوقات عواقبی وحشیانه در پی دارد. یکی از روزنامه های محلی[12] به تازگی گزارش داده است که اخیراً سفید پوست هایی به  شهر اوکلند[13] آمده اند که «مردمان رنگین پوستی که قدم می زنند، رانندگی می کنند، دور هم جمع می شوند و یا محل اقامت شان آنجاست» را به چشم «مظنونینِ جنایتکار» می بینند. همین روزنامه محلی گزارش می دهد که بعضی برای «چسباندن برچسبِ مظنون به سیاه پوست هایی که به سادگی در خیابان راه می روند، رانندگی می کنند یا درب خانه ای را می زنند» از وبسایتی به نام «نکست دوور دات کام[14]» استفاده می کنند. چیزی مشابه نیز در محله میشن رخ می دهد. تازه واردهای این محله چیزهایی شبیه به این را در وبسایت مذکور پست می کنند:«چندین مرتبه پلیس را خبر کرده ام، چون اینجا چندتایی بچه هستند که مثل سربازها گوشه خیابان می ایستند». در پرونده مرگ نیِتو نیز، مسئله مشخص این است که مجموعه ای از مردهای سفید پوست وی را خطرناک تر از آنچه بود دیده بودند و او به همین خاطر جانش را از دست داد.

                                                                                                                                                        VI.             

روز آغاز به کار دادگاه، یعنی اولِ ماه مارس 2016، صدها تن از دانش آموزهای مدارس دولتی سانفرانسیسکو از کلاس های درس بیرون آمدند و علیه قتل نیِتو به تظاهراتی اعتراضی دست زدند. آن روز در مقابل ساختمان فدرال کاخ دادگستری تظاهراتی بزرگ شکل گرفته بود – آن تظاهرات همراه بود با نوای طبل ها، رقصِ رقاص ها، مردمی که پلاکاردهایی را بالای سرشان گرفته بودند و یک ایستگاه فرستنده تلویزیونی که با بنیامین سیِرا گفتگو می کرد. چهره نیِتو بر روی پوسترها، بیرق ها، تی شرت ها و نقاشی های دیواری به منظره ای آشنا در محله میشن بدل شده بود. معترض ها پیش از این نیز چندین ویدئو درباره پرونده نیِتو ساخته و تظاهرات ها و یادبودهایی برای وی برگزار کرده بودند. برای برخی از مردم، نیِتو نشانه قربانی های توحش پلیس به حساب می آمد. برای جامعه لاتین تبار– که از اعیان سازی و موج اخراج ها احساس خطر می کرد و از حضور آدم هایی جدید، که آنها را در محله های خودشان به چشم مزاحم هایی تهدیدگر می دیدند، دلزده بود – نیِتو نشانه قربانی های اعیان سازی محسوب می شد. بسیاری از مردم که پرونده نیِتو برای شان اهمیت داشت، در جلسه های دادگاه حاضر می شدند؛ به همین خاطر نیز در هر جلسه اتاق دادگاه معمولاً از جمعیت پر می شد.

تمام جلسه های محاکمه صحنه های تئاتر بودند و این یکی (جلسه اولِ ماه مارس) نیز با درام های خاص خودش همراه بود. وکالت روفیوجیو و اِلوایرا نیِتو بر عهده «آدانته پوینتِر» قرار داشت – وکیل سیاه پوستی که بارها وکالت افراد به قتل رسیده توسط پلیس را بر عهده داشته است. شاهد اصلی آنها، «آنتونیو تئودور»، ماه ها پس از وقوع قتل برای شهادت دادن پا پیش گذاشت. تئودور، از اعضای گروه موسیقی افرولیشِز، مهاجری است از کشور ترینیداد که در حال حاضر در منطقه برنال اقامت دارد. او، مردی شیک پوش که در دادگاه کت به تن داشت، گفت روز حادثه همراه با سگش بر فراز تپه برنال قدم می زده و تمام وقایع را آشکارا دیده است. تئودور شهادت داد که دست های نیِتو در جیب هایش بوده اند، تپانچه برقی را به سوی افسرهای پلیس نشانه نگرفته و هیچ نور قرمزی نیز در کار نبوده است. بنابر اظهارات وی افسرها تنها اخطار «ایست» را فریاد کشیده و سپس به سوی نیِتو آتش گشوده اند.

وقتی پوینتر از تئودور پرسید که چرا پیش از این برای شهادت دادن پا پیش نگذاشته است، وی، که با احتیاط به سئوال های پوینتر پاسخ می داد، چنین گفت:«سخت است به یک افسر پلیس بگویی همکارهایت به کسی شلیک کرده اند. من به پلیس اعتماد نداشتم». با این حال صبح روز بعد، وقتی «مارگارت بامگارنر»، زنی سفید پوست با سیمایی خشمگین که وکالت شهرداری را بر عهده داشت، از تئودور سئوال می پرسید، وی حرف هایی دیگر به زبان آورد. تئودور شهادت های پیشین خویش را مردود دانست و اعلام کرد که به علت اعتیاد به الکل با اختلال حافظه مواجه بوده است. به نظر می رسید او دارد برای حفظ امنیت خویش، خودش را آدمی بی مصرف نشان می دهد. پوینتر یکبار دیگر از وی سئوال پرسید و او در پاسخ چنین گفت:«حضور در این دادگاه برایم هیچ اهمیتی ندارد. من احساس تهدید شدن می کنم».

جزئیات مربوط به آنچه رخ داده بود به شدت بحث بر انگیز و، در غالب اوقات، متناقض به نظر می آمد؛ خاصه زمانی که بحث به تپانچه برقی می رسید. پلیس شهادت می داد که نیِتو، حتی وقتی آنها بارها و بارها به وی شلیک کرده اند، در مقام یک ابر انسان و یا یک متخاصم بی عاطفه با آنها مقابله کرده است. می گویند به همین علت پلیس ها وادار شدند تا وی را، که تپانچه برقی را همچنان در دست داشت و نور قرمز رنگ لیزر آن را به سوی شان نشانه گرفته بود، با توسل به «تکنیک تک تیراندازها» از پا در بیاورند. وکلای شهرداری به همین خاطر یک کارشناس تپانچه های برقی را به دادگاه احضار کردند و وی به صورت رسمی به نفع آنها شهادت داد. با وجود این، وقتی پوینتِر از این کارشناس خواست تا به عکس های صحنه جرم نگاه کند، وی گفت تپانچه برقی خاموش بوده است و روشن و خاموش کردن آن به سادگی و یا از روی اتفاق رخ نمی دهد. او گفت چراغ تپانچه برقی فقط زمانی نور می تاباند که تپانچه روشن باشد. همچنین مورس نیز شهادت داده بود که وقتی وی برای بیرون کشیدن تپانچه برقی از دست های نیِتو به بالای سر او می رسد هیچ نور قرمزی از تپانچه نمی تابید.

از سوی دیگر بخشی از سندها به تکه استخوانی مربوط می شود در جیبِ کاپشنِ نیِتو. برخی گمان می کنند که چنین چیزی، همانطور که تئودور نیز پیش تر گفته بود، ثابت کننده این مهم است که دست های نیِتو در جیب هایش بوده اند. دکتر «امی هارت»، جزو تیم پزشک های پزشکی قانونیِ شهر، در جلسه مورخ چهارم ماه مارس اظهار داشت که در عکس های مربوط به صحنه جرم هیچ تصویری از کاپشن قرمز رنگ نیِتو، که می بایست سوراخ سوراخ شده باشد، وجود نداشت. با این حال روز دوشنبه، یعنی سه روز پس از جلسه چهارم مارس، یک شاهد ویژه به تصویری از ژاکتِ نیِتو اشاره کرد که توسط شهرداری به دست وی رسیده است. تصویرهایی از کلاه نیِتو نیز به هیئت منصفه نشان داده شد که یک نقطه آن توسط گلوله سوراخ شده بود و با سوراخی که بر روی پیکر وی وجود داشت، و همچنین با وضعیت عینک آفتابی وی که در کنار چاله ای از خون پیدا شده بود، مطابقت می کرد. در هر صورت پیش از نشان دادن این مدارک، ریچارد شهادت داد[15] که موقع تیراندازی به چشم های نیِتو خیره شده و پیشانیِ در هم کشیده شده او را دیده است. بر این مبنا، اگر نیِتو در لحظه وقوع حادثه کلاه بر سر گذاشته بود و عینک آفتابی به چشم می داشت، شیف نمی توانست جزئیات صورت وی را ببیند.

زمانی که نوبت به اِلوایرا نیِتو رسید تا از خسران ناشی از مرگ فرزندش بگوید، پوینتِر حال و احوال همسر وی را جویا شد ولی بامگارنر با صدای بلند «اعتراض» کرد – از نظر وی آنچه یک زن درباره اندوه همسرش می گفت شایسته استماع نبود. قاضی اعتراض بامگارنر را مردود دانست.

در یک مورد دیگر جاستین فریتز، به خاطر تماس گرفتن با مرکز پلیس، از خانواده نیِتو عذرخواهی کرد. روفیوجیو اجازه داد تا فریتز وی را در آغوش بگیرد ولی الوایرا این اجازه را به وی نداد. «روفیوجیو بعدتر گفت که در آن لحظه به یاد یکی از جمله های الکس افتاده بود». اینها اظهارات آدریاناست:«الکس گفته بود که حتی در مواجهه با مردمی که با آنها تضاد داریم، می بایست دست بالا را داشت و بهترین چهره خودمان را به آنها نشان بدهیم».

آدریانا در تمام جلسه های دادگاه در کنار خانواده نیِتو نشسته بود و در مواقعی که روز کاری مترجم رسمی دادگاه نبود مسئولیت ترجمه اظهارات و وقایع را بر عهده داشت. بنیامین سیِرا، که کت و شلواری خوش دوخت به تن داشت و کراوات بسته بود، هر روز پشت سر آنها می ایستاد. هر سه ردیف نیمکت های ابتدایی دادگاه نیز به طور معمول از دوست ها و حامی های آنها پر می شد. عموی نیِتو نیز، مثل دوست صمیمی و بودایی الکس یعنی «اِلی فلورِس»، در غالب جلسه های دادگاه شرکت می کرد.

آن دادگاه یک دادگاه مدنی به حساب می آمد، پس استاندارد آن «فراتر از شک منطقی» نبود بلکه فقط «غلبه شواهد» بود. کسی به زندان نرفت، ولی اگر شهرداری و افسرهای پلیس مسئول شناخته می شدند می توانست غرامت مالیِ بزرگی در پی داشته باشد و چنین امری می توانست بر روی شغل پلیس ها تأثیرگذار باشد. اعضای هیئت منصفه[16] آن محکمه، که توسط چندین رسانه محلی پوشش داده می شد، در روز پنجشنبه دهم مارس، و پس از مشورتی که به قدر یک بعد از ظهر و یک صبح طول کشید، به اتفاق آرا افسرهای پلیس حاضر در دادگاه را بی گناه دانستند – فلورِس در دادگاه گریست. «اتحادیه آزادی های مدنی آمریکا در شمال کالیفرنیا» به حکم صادر شده پاسخی داد با این عنوان: «آیا اگر الکس نیِتو سفید پوست می بود زنده می ماند؟».

                                                                                                                                                     VII.             

تصویری از بنیامین سیِرا
در حال حاضر سانفرانسیسکو شهری است بی رحم و تفکیک شده. یک ماه پیش از برگزاری دادگاه الکس نیِتو، شهردار سانفرانسیسکو تصمیم گرفت تا به خاطر بازی های سراسری لیگ فوتبال آمریکا تمام بی خانمان ها را از خیابان های این شهر جمع کند – گرچه محل برگزاری بازی تیم فوتبال سانفرانسیسکو چهل مایل از شهر فاصله داشت. حالا دیگر مدت هاست که مهمل گویی های آنلاین درباره جمعیت بی خانمان سانفرانسیسکو به نشانه ای بدل شده است از برخورد فرهنگ ها در این شهر. در اواسط فوریه 2016 نامه ای سرگشاده از سویِ «جاستین کِلِر»، بنیان گذار نه چندان موفق یک شرکت نوپا، منتشر شد خطاب به شهردار سانفرانسیسکو که لحنی داشت آشنا:«می دانم که مردم از تداوم اعیان سازی [سانفرانسیسکو] ناخرسند هستند، ولی واقعیت این است که ما در جامعه ای مبتنی بر بازار آزاد زندگی می کنیم. مردمان ثروتمندی که کار می کنند حق زندگی در این شهر را به دست آورده اند. آنها این حق را با درس خواندن و سخت کار کردن به دست آورده اند. به همین سبب آدمی مثل من نمی بایست نگران برخوردهایی که با او می شود باشد. من نمی بایست ناظر درد، ناظر سرسختی و ناظر ناامیدی بی خانمان هایی باشم که هر روز در مسیر رفت و آمدم به محل کار و خانه آنها را می بینم». کلر نیز آرزویی شبیه به اِسنو دارد؛ فردی که می خواست پس از مواجه اش با الخاندرو نیِتو وی را از سر راه خویش بردارد.

پس از بیرون راندن بی خانمان ها از دیگر منطقه ها، صدها تن از آنها چادرهای شان را در نقاط مختلف، از جمله زیر گذرگاه آزاد راه ها، بر پا کردند. شهردار سانفرانسیسکو، در فصل بارش باران، این پناهگاه ها را نیز تخریب کرد: کارگرهای شهرداری چادر و متعلقات بی خانمان ها را دور ریختند و بی چیز شدگان را تحت تعقیب قرار دادند – یکی از همین پاکسازی ها در سحرگاه روزی به وقوع پیوست که قرار به برگزاری نخستین جلسه دادگاه نیِتو بود[17].

وقتی محکمه قتلِ الخاندرو نیِتو با صدور حکم تبرئه پلیس به پایان رسید، یک جمعیت صد و پنجاه نفری از مردم در داخل  مرکز فرهنگی محله میشن، و همچنین در خیابان های بارانی بیرون آن، تجمع کردند. مردم آرام، مصمم و مأیوس بودند اما شوکه شده نبودند. روشن بود که بسیاری از آنها حسابی بر روی تقبیح قتل الخاندرو نیِتو توسط قدرت مستقر باز نکرده بودند. آنها به چنین تصدیقی نیاز نداشتند. احساس آنها نسبت به اصول و تاریخ توسط حکم صادره از بین نمی رفت؛ حتی اگر به خاطر آن مغموم و یا خشمگین شده بودند. بنیامین سیِرا، که دیگر آن لباسِ رسمی را که برای حضور در دادگاه پوشیده بود به تن نداشت، صحبت هایی پرشور بر زبان آورد. «اسکار سالیانس» نیز این جمله ها را در فیسبوک منتشر کرد:«الکس! تو هرگز فراموش نخواهی شد. ما، این اجتماع محلی، تا همیشه از والدین تو مراقبت خواهیم کرد. همانطور که همیشه گفته ام، کلامِ ناگفته محله میشن این است: هرگاه کسی آسیب ببیند، محتاج کمک باشد، و یا جان بسپارد ما، درست شبیه به یک خانواده، دور هم جمع می شویم و از آنها حمایت خواهیم کرد».

خانواده نیِتو نیز، به مدد ترجمه آدریانا، با آنها که اسپانیایی نمی دانستند حرف زدند. همچنین آدریانا نیز از جانب خودش اینچنین گفت:«درگیر شدن با پرونده الکس نیِتو یکی از مهمترین تغییرها در مسیر زندگی ام محسوب می شود. این پرونده به من چیزهای بیشتری درباره عدالت ترمیمی آموخت:  به عنوان یک آموزش دیده دستگاه های حقوقی، می دانم درد و ترس ناشی از عدم امنیت در برابر پلیس جز با پذیرش مسئولیت از جانب کسانی که به ما آسیب می رسانند از میان نمی رود». آدریانا، همسر تاریخ نگارش و دوست های وی که در نزدیکی یک ساختمان فرسوده قدیمی زندگی می کنند در برابر خلع ید شدن از محل اقامت شان ایستادند و سال گذشته به پیروزی رسیدند. با وجود این، اجتماعی که آن شب دور هم جمع شده بود هنوز در برابر نیروهای اقتصادی، که شهر را تفکیک کرده اند، آسیب پذیر است. شاید بسیاری از آن مردم در حال نقل مکان از سانفرانسیسکو باشند یا چه بسا بسیاری از آنها همین حالا نیز شهر را ترک کرده اند.



مرگِ الکس نیِتو داستان مرد جوانی است که پیکرش با گلوله پاره پاره شد و اجتماع محلی برای یادمان او یه یکدیگر پیوست. آنها چیزی بیش از عدالت کیفری را دنبال می کردند؛ آن پرونده به یک نهضت بدل شد. به قول خطاب آدریانا کامارانا به جمعیت «همانطور که خانواده نیِتو نیز دیروز اشاره کردند، پیروزی ما این است که هنوز در کنار یکدیگر قرار داریم».   


[1]  از غذاهای محبوبِ مکزیکی در آمریکا – م
[2]  Bernal Heights Park
[3]  منظور اهالی شرق و جنوب شرقی آسیاست – م
[4]  Norteños and Sureños
[5]  LinkedIn
[6]   فوریه سال 2012، «جورج زیمِر مَن» در شهر استنفورد ایالت فلوریدا به نوجوانی سیاه پوست به نام «تری وان مارتین» شلیک کرد و وی را به قتل رساند. اطلاعات ابتدایی مربوط به این پرونده را می توانید از اینجا بخوانید – م
[7] TECH
[8]  یکی از سگ ها از نژاد «اسپرینگر اسپانیل» است و دیگری یک بولداگِ پیر.
[9]  «رابین بالِرد»، از ساکنین قدیمی منطقه برنال هایتس که آن روز سگش را برای گردش به پارک آورده بود و نیِتو را پس از اخطار اِزگیت دیده بود، بعدها شهادت داد که هیچ چیز هشدار دهنده ای درباره نیِتو ندیده است:«او فقط آنجا نشسته بود». 
[10]  نکته تأمل برانگیز این است: چرا افسر پلیس پیش از هر چیز گمان می کرده که مظنونی از آن دست یا می بایست سیاه پوست باشد یا لاتین تبار؟ - م
[11]  Mission: محله ای که بیشترین جمعیت لاتین تبار سانفرانسیسکو را دارد. از جمله شگفتی های طبیعیِ سانفرانسیسکو تنوع آب و هوایی در محله های مختلف آن است. از این رو میشِن را گرمترین و آفتابی ترین محله سانفرانسیسکو می دانند که شاید از جمله علت های شکل گیری اجتماع لاتین تبارها در این منطقه نیز باشد – م
[12]  East Bay Express
[13]   :Oaklandشهری نزدیک به سانفرانسیسکو و واقع در منطقه خلیج. اوکلند از جمله پناهگاه های سیاه پوست هایی بوده که در جنگ داخلی و یا اواخر دهه 1940، و در جریان موج دوم مهاجرت، از ظلم برده دارها و یا ملاکین سفیدپوست نژادپرست در ایالت های جنوبی به ایالت های شمالی و غربی می گریختند. بعدها این شهر بدل به گتوی سیاه پوست ها شد و آسیب های اجتماعی و نا آرامی های سیاسی بسیاری را تجربه کرد و همچنان نیز می کند. در حال حاضر قسمت های غربی و شمالی اوکلند را اعیان سازی کرده اند، بافت جمعیتی این منطقه ها را به نفع سفیدپوست های متمول تغییر داده اند و نقشه تهاجم طبقاتی به باقی منطقه های شهر را می کشند – م  
[14]  Nextdoor.com
[15]  شیف به درستی این شهادت سوگند یاد کرد.
[16]  متشکل از پنج زن سفید پوست، یک زن اهل خاور دور و همچنین دو مرد آسیایی تبار دیگر.
[17]    آبان 1394، گروهی به کارتون خواب های پارک حقانی (واقع در محله دروازه غارِ تهران) شبیخون زدند و چادرهای آنها را به آتش کشیدند. صحنه های مخابره شده از آن واقعه بی نهایت دلخراش و تکان دهنده بود. همان روزها در خبرها می آمد که گروه مهاجم جزو ساکنین محله دروازه غار و مولوی بوده اند. با این وجود هیچ اشاره ای نمی شد که آیا این گروهِ مهاجم جزو ساکنین قدیمی این محله ها هستند یا در زمره طبقه متوسط رانت خواری قرار می گیرند که تازگی، و در فرایند اعیان سازی، به محله نقل مکان کرده اند؟  نگارنده در همان روزها اینطور متذکر شد:«به عنوان شاهدی که بیش از نُه سال در این منطقه فعالیت اجتماعی داشته ام، هرگز چنین اقدام وحشیانه ای از جانب ساکنین محله ندیده ام». تذکر دادم که چنین توحشی بر آمده از فرایند اعیان سازی محله است و نوعی پاکسازی اجتماعی به حساب می آید. در آن واقعه ساکنین متمول جدید، به نامِ نامیِ امنیت، دست به کار پاکسازی فیزیکی آدم های به اصطلاح ناجور محله شده بودند – م

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر